حامیان ما
حمایت می‌کنیم

کمک به کودکان سرطانی

داستانك

غروب

.
داشتم می نوشتم که”ارزش” چیز همه جایی ای نیست. که از چشم تا چشم متفاوت است.
.
زهرا دوستم بود. نقاش بزرگی بود.
دست هایش بوی رنگ می داد و از سروکول دفترهایش, حجم های هندسی و زلف و ماهی و انار می ریخت.
پدرش هی می گفت:” درس بخوان،درس بخوان،درس بخوان…نقاشی را فراموش کن و مهندس شو.”
زهرا نقاشی را فراموش کرد و برای همیشه ریاضی خواند.
.
یک دوست آرژانتینی دارم. وکیل است و عاشق خواندن و خواندن.
برایم تعریف می کرد که از بچگی شیفته ی درس خواندن بوده.
پدرش یک روز می آید در اتاق و میگوید:”درس نخوان. ارزش نداره. برو فوتبال یاد بگیر. فوتبالیست شو که مسی بشی تو هم یه روزی…”
.
بعد خورشید سرخ را که دیدم که از پشت پنجره ی من غروب می کند و پشت پنجره ی زهرا طلوع می کند. بعد از چند ساعت می رود آرژانتین و بهار را برپا می کند.
.
.
“A man can’t soar too high, when he flies with his own wings.”
William Blake
.

یک نظر بگذارید