حامیان ما
حمایت می‌کنیم

کمک به کودکان سرطانی

توی ترن، داخل کوپه تنها نشسته و از پنجره به منظره بیرون زل زده بودم. خورشید اندک اندک به غروب میگرایید و نور از پهنهٔ مالیخولیایِ مدرن، رخت بر می‌‌بست. منظرهٔ مالیخولیایِ مدرن تا دوردست ها امتداد یافته بود. تکان‌های قطار آرام بود و موزون، و آدمی‌ را به رخوت و خواب فرا میخواند. آسمان آبی کم‌رنگ و بدون هیچ لکهٔ ابری بود.

این فکر که در تمام قطار، تنها و تنها دو سرنشین یعنی‌ من و یک نفر دیگر، یک زن گمنام با لباس حریر سفید وجود داشت، نیز به اندازه کافی‌ وبه مقدار معتنابهی (میدانید من نسبت به این واژه وسواس دارم) آرامش بخش بود. تصورش را بکنید! یک قطار با بیست و پنج واگن با تنها دو سرنشین، حتی بی‌ هیچ لوکوموتیو رانی‌ به سوئ اقیانوس، پرشتاب و چالاک بر ریلها می‌لغزید و بیکران پهنایِ سراسر بنفشِ مالیخولیایِ مدرن را در مینوردید.

degar

بر تمام پنجره‌های بیست و پنج واگون قطار با خط عجیب نستعلیق نوشته بودند: “دگر اندیشی‌‌ های پر معنا”

مهم نبود، مهم نیست و مهم نخواهد بود که منظور نویسنده از این نوشتار به غایت مکرر، یا به عبارت دیگر خیلی‌ زیاد تکرار شونده چیست؟ نکند همان خانم شبح گونه داخل قطار زحمت کشیده و اینها را نوشته است؟

“نه‌! …اینها را من ننوشته ام”! زن گمنام فکر‌ مرا میخواند و عجیب اینکه من از اینکه فکر مرا میخواند متعجب نبودم. یعنی از متعجب نبودنم، متعجب بودم. با اینهمه به یاد آوردم که این قطار یک قطار منحصر بفرد بود که احتمال هر چیز نا ممکنی در آن میرفت . بدون اینکه متوجه شوم بار دیگر درب کوپه من را گشوده بود و مرا میپایید. بعد به آرامی داخل کوپه شد، روی صندلی‌ نشست و نگاه معنا داری به من انداخت. بعد لباس حریرش را از تنش لغزاند و من به یاد آوردم هر فکری کنم، او قبلا آن را میخواند. پس سعی‌ کردم اصلا فکر نکنم. او گفت “آرام باش!” ما به زودی وارد اقیانوس میشویم”. نگاهی‌ از پنجره به بیرون انداختم. آفتاب غروب نمیکرد. مالیخولیای مدرن به تدریج از لای پنجره کوپه قطار وارد میشد. زن گمنام لخت مادر زاد بود و بی‌نهایت سفید، و من هیچ کششی‌ به او نداشتم.

با صدائی ترسناک و کشیده گفت: آماده باش!” این را گفت و در حالی‌ که به چشمانم خیره و بیحرکت نگریسته بود و موهای زرینش اکنون با شعاع نور کمرنگ غروب خورشید میدرخشید ادامه داد ” گوش کن!…من خود دگر اندیشی‌‌های پر معنا هستم!” من کم کم دچار ترس میشدم، خود را به سرنوشت میسپردم، و می‌دانستم سرانجام، با دگراندیشی‌های پر معنا راه به جایی‌ خواهم برد. نو مَتِر وات!

اکنون ما وارد اقیانوس میشویم،!.. حالا دیگر مالیخولیای مدرن با رنگ بنفش بی‌ امان و نافذ، کوپه و راهروهای واگونها را پر میکرد. زن گمنام دست مرا گرفت، و من داشتم فکر می‌کردم موهای او در اعماق اقیانوس چقدر مواج و سیال خواهند بود….

راز بهارنارنج. قسمت دوم

طاهره هم بعد از خواندن نامه یک دل نه صددل عاشق شده بود. جانش رفته بود. شب ها با ماه و ستاره ها حرف می زد و می گفت برسد به دست محسن جانم.دلیلش هم واضح و مبرهن است. جنگ بود. اشک بود. مرگ بود. دلخوشی نبود.جای عشق خالی بود. حالا فرقی نداشت چند ساله باشی. فرقی نداشت از عشق،فقط “عین” ش را یاد گرفته باشی.انتخاب با تو بود. می توانستی انتخاب کنی که دلت از صدای هواپیماهای جنگی و شکستن پنجره ها بلرزد  یا به جایش دلت از چیزی مثل عشق بلرزد و بی تاب شود.

زن دایی طاهره هم لرزش دل را انتخاب کرده بود. نامه را زیر خاک حیاط خانه دفن کرده بود.رویش یک گلدان شمعدانی گذاشته بود و شب ها به بهانه ی آب دادن به گلدان شمعدانی می رفت و یک بار دیگر نامه را می خواند.

 پاییر که شد،گلبرگ های خشک شده ی شمعدانی را توی پاکت نامه،کنار پروانه ها ریخت.حالا نامه،بوی گل های شمعدانی می داد و دست های زن دایی طاهره هم بوی بهارنارنج.

 فکر کن،شب ها وقتی زن دایی طاهره نامه را می خوانده چقدر بو توی هوا بوده. حتما به خاطر همین بوها بود که همه ی خانه های اطراف شان را بمباران کردند اما هیچ آسیبی به خانه ی زن دایی طاهره و خانواده اش نرسید.

حتما بوها مثل یک حفاظ شیمیایی قوی و نامرئی عمل می کردند و هواپیماهای جنگی را فراری می دادند. شاید یک روز علم،خاصیت گیج کننده ی بوها را کشف کند.

“اوا”،دستمال کاغذی اش را بیرون آورد و فین کرد. یک فین بلندصدادار. حتما یک ماده ی لزج سبز هم توی دستمال کاغذی،جاری کرده است.

 این فین بلندِ صدادار یکی از غریب ترین خاصیت های مهاجرت است. توی کتابخانه نشسته ای،فین می شنوی. توی تاکسی نشسته ای،فین می شنوی. توی رستوان،فین می شنوی.

 اصلا” فین” در اینجا یک هویت مستقل دارد.اولش حالم به هم می خورد. تعجب می کردم و پیش خودم فکر می کردم،حتما این ها یک اقلیت هستند اما بعدتر دیدم فین را همچون سرفه و عطسه عادی می دانند.

” اوا” که فین کرد فهمیدم زن دایی طاهره هم وقتی جوان بوده،فین کرده است. یک فین بلند صدادار با محتویات کیفیِ سبزرنگ.

یک روز فاطمه،بچه ی زن دایی طاهره،دستمالی را از توی گنجه ی رازها و چیزهای گرانبهای زن دایی پیدا می کند.فاطمه ابتدا از دستیابی به یک رازِمگو که انتهای کمد لباس ها پنهان شده بود،احساس غرور می کند اما بعد از نگاه کردن به دستمال خاک خورده که وسطش هم چروک شده بود،نتوانسته دلیلی قابل قبولی برای غرور خود پیدا کند. به همین دلیل مجبور می شود دستمال را به زن دایی طاهره نشان دهد و جویای راز شود.

زن دایی طاهره عصبانی می شود. بیشتر به خاطر لو رفتن جای گنجه. به هر حال هریک از ما گنجه هایی داریم که در آن چیزهایی را مومیایی می کنیم تا بماند برای روز مبادا.اما حالا جای مخفیِ گنجه برملا شده بود و خودِ همین گنجه داشتن بود که چیزهای کوچک و بزرگ را ارزشمند می کرد.

زن دایی طاهره در آن لحظه تصمیم می گیرد راز را به دخترش بگوید و بعد از گفتن راز،جای گنجه را تغییر دهد.

  • : ” اون موقع ها که بابات می خواست بره جبهه من خیلی گریه کردم. این دستمال هم یادگاره همون دوران. همه ی اشک هامو با همین دستمال پاک کردم.ما تازه نامزد کرده بودیم و اصلا معلوم نبود رفتن بابات بازگشتی هم داشته باشه.”

فاطمه که هم سن همان روزهای زن دایی طاهره است و با عین اول عشق به شیوهای مدرن تری آشنا شده،با تعجب به دستمال نگاه می کند و می گوید: ” مامان،یعنی بابارو اینقدر دوست داشتی؟”

صدای بلند الله اکبر کشیده ی دایی محسن در حین رکوع و سجده،هانیه را بدخواب می کند.زن دایی طاهره که درحال بافتن شالی بلند برای دایی محسن است،می گوید:”آرام تر محسن. بچه خوابیده…” دایی محسن بین دو سجده لبخند محوی می زند.

 صدای زنگ کلیسا بلند می شود.ساعت کامل شده است.”اوا”،دستمال فینی اش را توی جیب پالتوی بافتنی اش فرو می کند.بوی خوش توتون دست ساز و بهارنارنج،همه ی خیابان فشن را پر می کند.

راز بهارنارنج. پایان. از مجموعه ی آدم،آدم نیست.

نوشته ی راضیه مهدی زاده

 

 

راز بهارنارنج. قسمت اول

 

 دست استخوانی اش را جلو آورد و تعارف کرد.بد بود اگر قبول نمی کردم،مخصوصا که توی خیابان فشن هم ایستاده بودیم و دیده بودم که “اوا” با چه ذوق و سلیقه ای،توتون ها را ریخت توی کاغذ سفید و با یک دستگاه کوچک کاغذ را پیچاند.

می خواستم بگویم ممنون. الان حسش نیست.

اما دستش را جلوتر آورد. دست دیگرش توی پالتوی بافتی بود که حتما اتیکت “مید این اسپین” نداشت. دلیل نمی شود که آدم از اسپانیا بیاید و همه ی وسایلش مارک اسپانیا داشته باشد. کدام یک از وسایل من “مید این ایران” بود؟!

همانطور که دستش،نزدیک من بود،چروک های بی حال روی کاغذ را دیدم. دیدم کاغذ با صبوری تمام،توتون حجیم شده را داخل خودش بلعید.”اوا” همیشه همراه خودش کاغذهای روغنی کوچک داشت. کاغذها را با همان دستگاه می چرخاند و لبه هایش را با تف به هم می چسباند.

 لپ های استخوانی “اوا” گل انداخته بود. شبیه فشن های استخوانی نیویورک شده بود.از نیویورک و فشن اونیویش فقط همین “اوای” از اسپانیا آمده مانده بود. آنقدر هوا سرد و مه آلود بود که هیچ فشنی دیده نمی شد. از ایمپایر استیت به آن بلندی هم فقط نوک بی حالش پیدا بود اما هنوز هم مهم ترین عنصر نیویورک زنده بود. آن تاکسی های زرد رنگ اگزیستانسیالیست.

از دست” اوا” بو بلند می شد اما بوی توتون نبود. بوی بهارنارنج بود. بوی مربایی بود که زن دایی طاهره برایمان درست می کرد.در همان لحظه از همین بو به رازی بزرگ پی بردم. رازی که سال ها فکرم را به خود مشغول کرده بود اما فراموشش کرده بودم.

“اوا” را نگاه کردم. از بینی کشیده اش،از چانه ی استخوانی اش،از موهای مشکی اش که کناره های پیشانی اش را پوشانده بود به راحتی می شد به زن دایی طاهره رسید. از “اوای” اسپانیاییِ وسط نیویورک،راز بزرگ عاشق شدنِ دایی محسن را یافتم. حتما دایی محسن،عاشق بوی بهارنارنج شده بود.

 بویی که توی انگشت های زن دایی طاهره جریان داشت. توی موهای سیاه و فرخورده اش جا خوش کرده بود.این تنها علت منطقی اش بود،وگرنه یک دختر شانزده ساله آن هم در بحبوحه ی جنگ با  آن عکسی که من از زن دایی طاهره دیده بودم که هنوز آثار بلوغ،توی دماغش پیدا بود،دلبری نمی دانست.لوندی بلد نبود.  اما دایی محسن یک دل نه هزار دل عاشقش شده بود.

دایی محسن دل به دریا زده بود. رفته بود جلو و گفته بود…

 نه نرفته بود جلو. قدیم ها که اینطوری نبود. به رسم قدیم، نامه ای برداشته بود و با هزار کلمه ی در حریر پیچیده و هزار سخن از لفافه های عشق و عاشقی گفته بود.بعد هم مانده بود که نامه را چه کند؟

کمی بعدتر دریافته بود که مینا،خواهرزاده اش، همکلاسی طاهره است.نامه را با لرزش دست و پروانه های خشک شده ی داخلش به مینا رسانده بود.

طاهره هم بعد از خواندن نامه یک دل نه صددل عاشق شده بود. جانش رفته بود. شب ها با ماه و ستاره ها حرف می زد و می گفت برسد به دست محسن جانم.

قسمت اول از داستان راز بهارنارنج از مجموعه ی آدم،آدم نیست.

نوشته ی راضیه مهدی زاده

دودنیایی1

حالا خوبی ها و بدی های مهاجرت باشد برای یک وقت دیگر اما از آن روزی که پوریا را وسط خیابان برادوی دیدم،فهمیدم کشف من بزرگتر از تمام کیفیات و کمیات مهاجرت است.کشف بزرگم این بود،آدم ها نمی میرند. فقط از دنیایی به دنیای دیگر منتقل می شوند.

حالا پیش خودتان می گویید:” ای نویسنده ی ناشی. باید کشفت را  وسط داستان می گفتی. باید تعلیق می انداختی. هنوز نقطه ی عطف و گره افکنی و گره گشایی را یاد نگرفته ای؟!

 یا عده ی دیگری می گویند: ” الان شما تنهایی به این اکتشاف بزرگ رسیدی؟ یا با رفیق های دانشمندت؟ خوب،هنر کردی. ما هم که از اول همین رو می گفتیم.اصلا دینی تو چند شدی تو دبستان و راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه و فوق لیسانس؟؟ فقط اگر قرار بود یه چیزی از وطن اسلامی ت یاد بگیری،همین بود دیگه.”

درمورد نکته ی اول،راستش حق با شماست. باید داستان را درست و حسابی پرداخت می کردم و بعد ذره ذره از کشفم حرف می زدم. اما از شما چه پنهان که طاقت نیاوردم.

درمورد دوم هم باز حق با شماست. از اول هم به ما گفته بودند به دنیای دیگری منتقل می شوید و این دودنیایی بودن چه چیز خوبی ست. یک آرامش و طمانینه ی خاصی را در جان تک تک ما انداخته است.

ما خیلی خوشبختیم که دو دنیا داریم،این ها اما نه. خیلی از این ها دو دنیا ندارند.بیچاره ها چون فقط همین یک دنیا را دارند مجبورند صبح تا شب کار کنند. هر روز یک ایده ی جدید داشته باشند. از یک آرزو به یک آرزوی دیگر بروند. هیچ وقت بی خیالِ زندگی نمی شوند. از شصت،هفتاد سالگی شروع می کنند درس می خوانند،کارشان را عوض می کنند. دنبال علایق شان می روند. خیلی بدبخت اند. نه؟

 سر پیری می روند دانشگاه. می روند سر کلاس های هنری می نشینند. می روند روی صدایشان برای خوانندگی کار می کنند. می روند طراحی وب و کامپیوتر یاد می گیرند. که مسلما همه ی این کارها،مصداق بارز سرِ پیری و معرکه گیری ست دیگر.

آدم توی این سن، توی لابیِ ورودی دنیای دیگر نشسته است. باید خودش را برای لحظه ی باز شدن درب ها آماده کند.این همه چسبیدن به این دنیایی که به پشت بامش رسیده است،چه فایده ای دارد؟

حالا من افتاده ام توی دنیای دوم.توی این دنیای دوم،علاوه بر مُرده های دنیای اول،زنده های دنیای اول هم حضور دارند اما ترجیحاتشان نسبت به دنیای اول متفاوت است.

مثلا پریروز پسرعمه قاسم را دیدم که در دنیای اول محافظ آقای بوق بود.در دنیای اول پسرعمه قاسم،ریش سیاه کوتاهی داشت. ریشش نافرم بودو شبیه تُنک های بیابان،یک جا پرپشت بود و جای دیگر کم پشت.چشم های سیاه درشت داشت و از جیب شلوارش هم ادامه های یک تسبیح دانه درشت،آویزان بود.یک بار به خاطر اینکه من از آقای بوق انتقاد کردم،دو ماه با من حرف نزد و روابط خانوادگی مان شکرآب شد.

پریروز وقتی پسرعمه قاسم را در خیابان دیدم،کمی تعجب کردم.ریش هایش را مرتب کرده بود. ریش هایش کمی بور شده بود.شلوارک آبی پوشیده بود و سوار دوچرخه بود.به جیب شلوارک ش نگاه می کنم.خبری از تسبیح نیست.قلاده ی یک سگ قهوه ای هم به دسته ی دوچرخه اش وصل بود. پسرعمه قاسم، پا می زد و سگ  به همراه دوچرخه می دودید.

 زبان سگ بیرون بود. صحنه ای دلخراشی بود. دلم برای سگ بیچاره سوخت اما انگار سگ هم بدش نمی آمد و ادامه می داد.چندبار دیگر هم پسرعمه قاسم را به همراه سگ ش دیدم.

یک بار خیلی به هم نزدیک بودیم و می خواستم بپرسم از آقای “بوق” چه خبر؟ که سگ اش شروع کرد به غرولند کردن و تلاش کرد،دنبال من بدود. من هم تا نفس داشتم دویدم و پسرعمه قاسم را دیدم که موذیانه خندید.

چون پسرعمه قاسم از زنده های دنیای اول بود کمی به نظریه ام مشکوک شدم. با خودم قرار گذاشته بودم که هرگونه تغییری برای مرده های دودنیایی، پذیرفتنی ست اما نسبت به زنده های دودنیایی کمی محتاط تر بودم. آن ها نباید بیش از حد تغییر می کردند. چون همزمان داشتند در دو دنیا زندگی می کردند.

برای اثبات نظریه یک روز که با خانواده حرف می زدم پرسیدم از پسرعمه قاسم چه خبر؟

بابا گفت:” تازگی های کمردرد دارد و پادرد. دکتر بهش گفته ورزش کن. این هم جوگیر شده رفته دوچرخه خریده.”

وقتی اسم دوچرخه آمد،قند توی دلم آب شد.نظریه هنوز پابرجا بود.

از دودنیایی های دیگری که هر روز در ایستگاه اتوبوس می بینم،خاله سیماست که هشت سال پیش مرده است.خاله سیما هروقت من را می بیند،خودش را به آن راه می زند.حتما به خاطر آن کفش های صورتی ست که می پوشد یا شاید به خاطر موهایش است که در این سن و سال یک روز گیس شان می کند. یک روز فوکول می گذارد. روز دیگر چتری توی صورتش می ریزد.

روزهای بارانی،چترش را با رنگ لباس هایش سِت می کند.در روزهای بارانی بیتشر نگاهش می کنم تا شاید به من توجه کند اما حتی در روزهای بارانی هم که همه ی آدم های مهربان تر می شوند به من نگاه نمی کند.

حتما از من خجالت می کشد.آخر،در آن دنیا همیشه می گفت: “دختر نباید رنگ های روشن بپوشد. گناه دارد.”

 یک سال چهارشنبه سوری همه دور هم جمع شده بودیم و از آتش می پریدیم. آن سال،پالتوی چرم مشکی مُد شده بود. مشکی اش براق بود و کمی جلف.

من کنار خاله سیما نشسته بودم. گفتم:” خاله اینقدر دوست دارم برم از آتیش بپرم ولی حیف  که جنس این پالتوها یه جوریِ که زودی آتیش می گیره.”

خاله سیما زیر لب گفت:” مواظب باش بساط آتیش جهنم ت نشه”  حتما به خاطر همین زخم زبان ها،حالا هم من را نگاه نمی کند.

یک بار هم همسایه پایینی مان را دیدم. همان بود که همیشه صدای خواندن اش،اعصابم را خورد می کرد. همیشه داشت آواز می خواند.بلند بلند و بدون آهنگ. توی خانه ،توی ساختمان،توی راه پله ها،همیشه داشت می خواند.

 وقتی دیدمش سریع شناختمش. خانوم زبردست بود. معلوم بود تجربه اش را هم زیاد عوض نکرده است. همینجوری در هر دو دنیا داشت علاقه اش را دنبال می کرد.

خانوم زبردست،عادت داشت روسری های رنگی ساتن بپوشد. دو طرف روسری اش را مثل یک لوزی درست می کرد و از وسط با یک کلیپس کوچک می بست شان.

البته روسری فقط زمانی معلوم بود که چادرش را درمی آورد وگرنه که فقط چشم ها و گوشه ای از بینی عمل کرده اش پیدا بود.

خانوم زیردست،هر سال مراسم عمرکُشان داشت و در آن مداحی های شاد می خواند. یک بار با قربان صدقه و خواهش من را هم دعوت کرد.موقع مداحی،چشم هایش را می بست.دست هایش را از آرنج،خم می کرد و می چرخاند.گاهی هم به نشانه ی شادی،حرکات عجیب غریبی از خودش نشان می داد که من چندشم می شد.

توی این دنیا هم از همان حرکات عجیب غریب موقع ناز کردن گربه ی خاکستری اش استفاده می کند.چشم هایش را بیش از حد در حالت بسته نگاه می دارد و با دست های از آرنج خم شده اش،موهای زبر گربه را ناز می کند. از کجا می دانم که زبر است؟!

هنوز هم از این حرکاتش،چندشم می شود.اینجا،موهایش را کوتاه کرده است و هنوز هم موقع خواندن،چشم هایش را می بندد.

از مترو پیاده می شوم با اینکه سه سال از آمدنم به نیویورک می گذشت،مترو هنوز طراوت و تازگی اولیه اش را داشت. هنوز هم یک سازمان ملل کامل بود. یعنی سازمان ملل تر از سازمان مل واقع در خیابان چهل و دو بود. آدم های همه جای دنیا کنار هم می نشستند و کتاب می خواندند.

کتاب،مجله،کیندل .بعضی ها با چمدان هایشان پیاده می شدند و بعضی دیگر با چمدان هایش سوار می شدند.

 نیویورک،شهر چمدان های سیار است.یک چمدان را می بینی که از وسط عطرفروشی های پاریس رسیده به نیویورک. چمدان دیگر از جنگ روسیه و اوکراین فرار کرده. یکی دیگر هنوز شن های خشک شده ی ساحل پورتوریکو را دارد. حتی یک بار توی یکی از چمدان ها دو بچه گربه بود.

یک بار هم خانومی را دیدم که از توی چمدان کوچکش،کتاب های آخرالزمانی بیرون آورد و شروع کرد به تبلیغات دینی و فروختن کتاب.

 فهمیدم این خانوم هم دودنیایی شده. همان خانومی بود که توی متروی تهران،مقنعه ی چانه دار سیاه می گذاشت و دو روز در هفته از قم می آمد و توی مترو تبلیغات دینی و آخرالزمانی می کرد.

روی صندلی گوشه ی مترو،جلال نشسته بود و با تعجب به حرف های خانوم دودنیایی گوش می داد و زیر لب چیزهایی می گفت. حتما داشت می گفت:” هرکس باید امام زمان خودش باشد.”

بگذریم.پوریا را می گفتم.

دودنیایی ها. قسمت اول. از مجموعه ی آدم،آدم نیست.

نوشته ی راضیه مهدی زاده

 

 

دودنیایی 2

بگذریم.پوریا را می گفتم.از مترو پیاده شدم. جلوی درب های ورودی مترو منتظر دوستم ایستادم.

همینطور که منتظر بودم،هلکوپترها را نگاه می کردم که هر کدامشان،بالای یکی از ساختمان ها فرود می آمدند.یکی راست می رفت. یکی چپ. یکی هم وسط آسمان ایستاده بود و منتظر بود.

داشتم پایین آمدن هلی کوپتر را نگاه می کردم که آرام آرام می نشیند که به یکباره یک نفر،خودش را پرت کرد توی پیاده رو. بعد هم گفت: “خودمو می کشم.” نه اسلحه داشت،نه چاقو و نه هیچ چیز دیگری. فقط دست هایش را دور گردن ش جمع کرده بود .

جمعیت دورش را گرفتند. پلیس که به دیوانه بازی های این شهر عادت داشت سلانه سلانه از دوردست دیده می آمد.آدم ها یک به یک می ایستادند و این قسمت کاملا برخلاف چیزهایی بود که قبلا از خارج شنیده بودم.

مثلا می گفتند:” باز برو خداتو شکر کن که داری تو ایران زندگی می کنی. اونجا بیفتی بمیری هم کسی نگاهت نمی کنه.” حالا شاید تو خارج های دیگر اینطوری باشد اما اینجا همه جمع شدند حتی پوریا.

پوریا را عاشق بودم. دیوانه اش بودم. هر وقت می آمد توی کوچه فوتبال بازی می کرد،امتحان فردا را حتما زیر ده می شدم.پوریا چند سالش بود؟ شانزده؟ پانزده؟یادم نیست.عاشقش بودم؟

الان که وسط این منهتن و این برج های بلند و این جمعیت سفید و سیاه و زرد و قهوه ای به پوریا نگاه می کنم،خیلی هم مطمئن نیستم که عاشقش بودم؟ دوستش چی؟ دوستش داشتم؟

نمی دانم. عشق هم مثل دشمن بود. دشمن های فرضی که در مدرسه و فامیل و خانواده و دوست و آشنا داشتیم تا عشق های فرضی.

 از نه سالگی که به سن تکلیف رسیدم،عشق هم به جانم چسبیده بود.اصلا جوری بهم چسبیده بود که بدون عشق مضطرب می شدم. آنقدر محرم و نامحرم و طول نگاه و یک بار،دوبارش را بهم گوشزد کرده بودند که نمی شد عاشق کسی نبود.

اولین بارش زمانی بود که نگاهم بیشتر از ۵ ثانیه طول کشید و شایان رو به رویم نشسته بود و داشت با فشار دست و دندان،اناری را می چلاند.همان موقع فهمیدم که عاشق شایان هستم.

اما یک بار که به رسم قدیم  با علی در کوچه،فوتبال بازی می کردیم.موقع پنالتی علی که پشت توپ بود به من چشمک زد و توپ را به من پاس داد.

 همان جا از عشق علی به خودم آگاه شدم و با درد و شرمساری ناشی از خیانت،از عشقِ شایان،فارغ و عاشق علی شدم. خلاصه، تا مدت ها عشق مثل بند تنبانِ شُل شده،هرجا که می رفتم با من می آمد.

یک بار هم فهمیدم،”مایکل اُوِن” را عاشقم و اگر او هم فقط یک بار به ایران بیاید حتما یک دل نه صد دل عاشق من خواهد شد. چند سالم بود؟ دوازده؟ سیزده؟

اما پوریا یک چیزی بیشتر از یک نگاه طولانی و چشمک و قیافه ی زیبا و چشم های شهلا داشت. پوریا،از ته دل می خندید. سوار ِموتور می شد و از ته دل می خندید. از پشت خانه ی ما رد می شد و از ته دل می خندید.با دست هایش حرف می زد و از ته دل می خندید و همین کافی بود برای عاشق پوریا شدن.

دو سال عاشق پوریا ماندم. اما نه فامیلی اش را می دانستم.نه می دانستم مدرسه اش کجاست،نه اینکه چی می خواند؟ فقط می دانستم دندان های سفیدی دارد که خنده بهشان می آید.

یک بار پوریا از پشت پنجره با دست و ایما و اشاره گفت:” پنج شنبه ساعت ۳ بیا ایستگاه اتوبوسِ کنار میدون. “

همینطور که از پنجره نگاهش می کردم،سر تکان دادم که یعنی باشه. جمله اش من را غرق در خوشبختی کرد. به خودم قول دادم تا آخر عمر،آخرین عشقم بماند.به خودم قول دادم هر اتفاقی بیفتد فقط او باشد و من. به خودم قول دادم جلوی بابا،مامان و همه ی خانواده خواهم ایستاد تا او باشد و باقی بماند در زندگی ام.

پنجشنبه،سوار موتورش شدم. همه ی خیابان ها بهار بود. همه ی پنجره ها،شمعدانی داشت و من خوشبخت ترین موجود زنده ی جهان بودم.آخ که وقتی پلک می زد و شروع به خندیدن می کرد.آخ که وقتی دهانش را باز می کرد و خنده اش زاویه دار می شد.آخ که پاهایم روی موتور،سِر شده بود و ته کفشم سوخته بود و من هیچ نفهمیده بودم.آن روز از خدا حرف زدیم. از مرگ. از جهان دیگر.از عشقِ آدم بزرگ ها و مدل های مختلفش.

چه حرف هایی زدیم؟ مگر چند سالمان بود؟

وقتی کوچه ی پایینی،پیاده ام کرد یادم آمد که طول نگاه هایمان را اندازه نگرفتم.محرم و نامحرم را در هر حرکتی نسنجیدم. چشمک زده بود؟ خیره و کش دار،نگاهم کرده بود؟

رفت و تا آخرین نقطه ای که جا داشت،نگاهش کردم.

از آن روز،صدای موتور شد عاشقانه ترین صدای دنیا.صدای موتور که می آمد انگار عطر یاس پاشیده می شد توی کوچه مان. صدای موتور می آمد و همه ی کوچه را خوشبو می کرد.

 می آمد. می رفتم پشت پنجره. دست تکان می داد و می رفت.هر روز می آمد. من هم پشت پنجره منتظر می ماندم.هر روز قرار و خنده بود. پرسش نبود.قرار بود و خنده و دست تکان دادن.

اما یک روز نیامد.دو روز نیامد. سه روز نیامد. یک هفته گذشت و نیامد.

حالا اینجاست.یک پیراهن صورتی کمرنگ پوشیده و کراوات سفید ِخالی خالی هم بسته اما خنده روی لبش نیست.

پلیس می آید. مردی که روی زمین افتاده است را بلند می کند. پوریا به راه رفتنش ادامه می دهد. من هم پشت سرش می روم.باید در یک موقعیت مناسب ازش بپرسم کجا رفت یک هو؟ چرا دیگر نیامد؟ باید برایم توضیح دهد. باید برایش بگویم تمام روزهایی که پشت پنجره خشکم زد تا دوباره بیاید. بگویمش که هر بار صدای موتور چه به جانم می انداخت.

 به چراغ قرمز می رسد.می ایستد تا ماشین ها رد شوند.کبوترها جلوی پایش دانه می خورند. برایشان،پوریا و هر آدمی دیگری هیچ فرقی ندارد.به آدم ها،بی اهمیت اند. یک جوری غذایشان را چسبیده به پای پوریا می خورند که انگار دارند می گویند:” هستید که هستید. ما هم هستیم. به اندازه ی شما.”

به پوریا می رسم. حالا کنارش ایستاده ام. شانه به شانه. نگاهش می کنم. نگاهم نمی کند.

یک هفته بعد شنیدم،پوریا در حالیکه سوار موتور بوده با یک تریلی تصادف کرده و درجا مرده است.

اسمش پوریا بود یا پویا؟! عاشقش بودم یا دوستش داشتم؟!

داستان دو دنایی ها. پایان. مجموعه ی آدم،آدم نیست.

نوشته ی راضیه مهدی زاده

 

یک سالگی موخوره

موخوره در آستانه ی یک سالگی چقدر بزرگ شده است؟

 

-          حضور در نمایشگاه ها کتاب تهران و نمایشگاه های استانی کتاب(استان های اصفهان،گیلان،خراسان، کرامانشاه،لرستان…)

-          رونمایی و حضور در کافه نادری منهتن نیویورک

-          نقد و بررسی متین شکرانی در مجله ی ادبی نبشت

-          معرفی کتاب “موخوره” در شبکه ی اینترنتی آفتاب

-          داستان ” ماهی دانه ی قرمز” برگزیده ی مجله ی ادبی “مد و مه” از مجموعه داستان مینیمال موخوره

-          نقد و بررسی داستان های مینی مال “موخوره” در مجله ی سیاه و سفید

-          تحلیلی بر کتاب “موخوره” درسایت کانون فرهنگی چوک

-          حضور”موخوره” در کافه کتاب تنهایی پر هیاهو

-          در لیست پرفروش ترین و پر بازدیدترین و مجبوب ترین کتاب های انشتارات کتاب کوله پشتی

-          و چهار و نیم ستاره در سابت کتابخوابی گودریدز

.

.

باشد که همینجوری هی بزرگ تر شود و روی پای خودش بایستد. من هم از دور برایش دست تکان می دهم و برایش شادی و آرامش می خواهم.

پیکاسو

آن روز که وسط نیویورک بودیم نزدیک کریسمس بود. هوا سرد و درخت های کاج کریسمس گرم بودند و سبز و چراغانی… باید از لا به لای مردم و توریست هایی که در خیابان پنجم و برادوی قدم می زدند رد می شدیم.
.
.
یه جوری می پیچیدی به آدم ها که فکر می کردی تنها نیستی. فکر می کردی افتادی وسط نور و رنگ و درخت و عکس و… هی دلت از این همه ی خوشی مسکوت،از این همه نور و رنگ قنج می رفت. ما از بین آدم ها و تاکسی های زرد نیویورک و جواهرفروشی ها که بزرگترین جشن دنیا را برای مسیح موعود برپا کرده بودند گذشتیم و رسیدیم به موزه ی هنرهای مدرن.
.
. مارلین گفته بود ساعت ۲ شروع می شود و من باورم نمی شد دست های پیکاسو را… دست های میانسال پیکاسو را انگار کن که رنگ می پاشد،که میله ها را مجسمه می کند، که از ماشین های بچگانه پدر می سازد و میمون،
.
که تو قبل از اینکه بمیری همه ی نقاشی های پیکاسو را در یک فلش کوچک ریختی و برای من آوردی و من آن را یک فولدر زرد گذاشتم و پایین اش به فارسی نوشتم پیکاسو… حالا رو به روی دست های پیکاسو هستم. جای انگشتانش روی مجسمه ی مادر و فرزند مانده. فولدر زرد تو هم توی لپ تاپ من مانده.
.
پیکاسو رفته. تو رفته ای و روزی یک دخترک جوان دیگر که سودای بهتر شدن جهان را دارد برای تو، پیکاسو و من این هارا خواهد نوشت… می بینی…
.
رفتن همین جای انگشت است. جای انگشت تو روی فلش مشکی من و فولدر زرد توی لپ تاپم… جای انگشت پیکاسو روی مجسمه ی گلی،جای انگشت من پایین این نوشته های شیشه ای…
.
.
The purpose of art is washing the dust of daily life off our souls.

Pablo Picasso
.

 — at MoMA The Museum of Modern Art.

خواب هایت می روند... نخ ببندشان

این باید پوستر فیلم من باشد.
اسم فیلمم بود“ خواب هایت می روند. نخ ببندشان…“
.
بعد بچه ها آمدند. رو به رویم نشستند و خواب های کوچک شان را تعریف کردند. .
یکی شان توی خواب از درخت های ارغوانی بالا می رفت. .
یکی شان یک گربه ی بنفش داشت که با هم دو تایی توی یک ستاره ی پنج ضلعی زندگی می کردند.
.
یکی شان هم خواب بادکنک هایی را می دید که با آن ها تا طبقه ی پنجم ساختمانشان رفته بود اما صبح که بیدار شده, خبری از بادکنک ها نبود. می گفت همه ی بادکنک ها توی کوچه افتاده بودند. چند تایی شان هم به شاخه های درخت همسایه، گیر کرده بودند.
.
.
Falling from a sweet dream of a child…
I was saying that those bladders…
.

 — in Hoboken.

کاج و پنجره

می دونم که این عکس اصلا قشنگ نیست. غیرحرفه ای و ناشیانه و زشته… اما یه درخت داره شبیه درخت تو… این درخت و همه ی درخت هایی که این همه بلند می شن تا برسن پشت پنجره ی شیشه ای ه آدم ها…
.
کاج ها، شبه کاج ها… همشون منو یاد تو می ندازن… یاد اون کاج بلندی که پشت پنجره ی اتاقت بود. 
که از فلسفه می دونست. که از عرفان براش می گفتی.. که عاشق نور شده بود و سهروردی از بس تو براش گفته بودی… که بوی سیگار اسه می داد و ماربرو.. از بس فوت کرده بودی بهش… از بس ته سیگارهات رو باد رسونده بود لا به لای شاخه هاش…
.
.
که یه روز وقتی از اون خونه رفتید، که یه شب وقتی تا صبح با هم حرف زدیم،بغض کردی و گفتی ” من دلم برای کاج پشت پنجره مون تنگ شده…“ که همه ی کاج های بلند پشت شیشه ها،منو یاد کاج بزرگ و مهربون تو می ندازن.. که نمی دنم هنوز اونجا هست. هنوز سرپا هست؟ که هنوز مهربون هست؟ که هنوز صبور هست؟ که هنوز به دردو دل آدم ها گوش می کنه یا نه؟

که هر کاج بلندی یه آدم ساکت می خواد با یه عالمه حرف توی دلش…
.
.
We’ve got this gift of love, but love is like a precious plant. You can’t just accept it and leave it in the cupboard or just think it’s going to get on by itself. You’ve got to keep watering it. You’ve got to really look after it and nurture it. 
@yegan_kh .
.

 — at Parisa.

خانه بی خبر بود.

.
یک روز عادی در خانه نشسته بودم و خبرم نبود تو را… خبرم نبود که شب می شود و من تمام غصه های عالم را می ریزم پای گلدانم و گلدانم هر روز برگ های سبز می دهد. سبز و سبز تر… .

خبرم نبود که شب می شود و تو می آیی میانه های خوابم. با پالتویی سفید که سفت می ایستد به تن.. با شلواری مشکی. 
با کفشی مشکی. با پلیوری مشکی اما پالتویی سفید… بعد با پالتوی سفیدت راه می افتیم می رویم سمت یک جایی که نه ایران است و نه خارج…می رویم در خیابان هایی که نه نیویورک است و نه تهران… می رویم گوشه های پیاده رویی که نه شمال است و نه بوستون..
.
کنار هم قدم می زنیم و من یادم می رود مسیر را… یادم می رود به برگشتن فکر کنم… یادم می رود مسیر را یاد بگیرم…. فقط می رویم و من از تمام رفتن ها، پالتوی سفید تو را هزار بار می خوانم. می نویسم… من می دانم که خواب تمام می شود و نگرانم پالتوی سفیدت هم با خواب تمام شود.

حالا رسیده ایم به آن اتاقک چوبی. آنجا که فقط در خواب هایم زندگی می کند…توی اتاقک چوبی تا نصفه خم می شوم و از پنجره به بیرون نگاه می کنم. همه جا اقیانوس است. موج می زند به کف اتاقک چوبی… .
.
خواب تمام می شود. در میانه های یک روزعادی بیدار می شوم.خانه تمیز نیست. همه چیز شلخته است. اما پالتوی سفید تو هنوز هست. و من خوشبخت می شوم،میانه های یک روز عادی… همین. . .
.
The true secret of happiness lies in taking a genuine interest in all the details of daily life.
.
.