آرشیو نویسنده
یک عمر همه چیز را گرفت از ما؛
جنگ!
کودکی را…
جوانی را…
و ترس از مردن را…
داستان ما،
یک رمان سمبلیک مضحک بود
که تمامی نمادهایش به باروت ختم می شد…
و نویسنده همان دیکتاتوری بود،
که در پایان هر سطر بجای نقطه،گلوله می گذاشت…
ما همان موسی های رهسپار آب ایم…
که سیل اشک های مادرانمان،
“نیل”ی شد
که راهی کابوس های فرعون زمان شویم…!
.
.
.
نوشته ی ریحانه مهدی زاده
.
.
.
پ.ن:
stop killing,follow being
با عذاب وجدانم کنار می آیم و
راضی می شوم که امروز دست از روزْمرگی هایم بردارم و
بروم خرید… که مثلا زن بودنم را یادم نرود!
و آنوقت یک لحظه که دارم از پله های پاساژ بالا می روم،
زول می زنم به چهره ی آدم ها…
و درست در تصویری به این سادگی به بی غایتی جهان پی می برم!
و بعد دیگر آن سرخوشی اول صبح از یادم می رود…
بازار را طی می کنم…
از نگاه بی دلیل آدم ها عذاب می کشم…
از پرسه زدن های بی انتها…
و بازار آنقدر برایم بزرگ می شود که خودم را در آن گم کنم!
و انگشتر “این نیز بگذرد”ی که نمی خرمش…
و فکر می کنم که اگر دستم باشد،
هر روز با خودم خواهم گفت که این نیز خواهد گذشت…
و آنوقت سخت خواهد شد…؛
چیزی که باید بگذرد و تو این را می دانی!
امیدهای کودکانه ات به سخره گرفته خواهد شد…
راه می روم و از دیدن تمامی کیف های سنتی و
مانتوهای گلدار ذوق می کنم…
راه می روم و از دورشدن روزْمرگی هایم عذاب می کشم…
بازار را تمام می کنم…
خودم را نیز…
من پرسه می زنم…
پرسه های عمیق…
در بازار…
در خودم..
پرسه های بی انتها…
من بی دلیل زندگی میکنم..!
و این بزرگ ترین خیانت به “مرگ” است..
.
.
ر.م
نوشته ی ریحانه مهدی زاده
جایی شروع می شود…
اولین نگاه…
اولین دیدار…
اولین احساس…
و همیشه فرو می برد ما را،
در قعر خودش؛
زمان…
و هر شروعی را پایانی ست…
آخرین نگاه…
آخرین دیدار…
آخرین احساس…
.
.
پ.ن:
تمام شد..؛
شور بی قاعده ی عاشقی…
بزرگ شده ای و حال،
باید به آستانه ی قدم زدن زنی چهل ساله،
در حوالی بیست و سه سالگی ات نزدیک شوی!
خانه هایی که پنجره زیاد دارند؛
قفسه ی کتابهایشان پر از دفتر شعر است!
پنجره هایی کوچک و دنج…
مثل یک دریچه می ماند…
رو به گر گرفتن…
حل شدن…!
حل شدن یک روز بارانی در تو…
گم شدن در بی هیاهویی شب…
پنجره ها عمیق اند…
مثل این پنجره ی رو به اتوبان؛
با میله هایی حصار شده…
ماشین هایی که به سرعت میگذرند…
می روند و دور می شوند
دور دور…
آنقدر که فقط روشنی چراغهایشان دیده می شود!
همه یک اندازه میشوند..
یک نقطه ی پر نور و گرد..
در هم تلفیق می شوند..
اانگار که در انتهای گستره ی دید این پنجره ها،
به نقطه ی وحدت می رسند..
آنقدر که دیگر نمی توانی مدلشان را تشخیص دهی!
این را پنجره ای که تا انتهای اتوبان را دید می زند می فهمد…!
.
.
.
ر.م
نوشته ی ریحانه مهدی زاده
مرا به خواب هایت دعوت کن…؛
در یکی از شیرین ترین رویاها که با خود آورده ای…
من می روم…
می روم تا حقیقت را به چشم های کوچک تو هدیه دهم…
می روم و در حسرت ندیدن ات،
خود را به رویاهای جاودانه ات وصله می زنم…
عزیزکم!
دنیا جایی نیست که در آن بتوان از پستان آزادی شیر نوشید…
باید بتوانی مزه ی اشک را از حقیقت تشخیص دهی…
می روم…
می روم تا در جایی فراتر از این مرزها،
تورا دوست بدارم…
.
.
.
پ.ن:
از اینجا که ایستاده ام تا خواب های کودکانه ات،
مرزی نیست…
.
.
.
پ.ن۲:
۵-۱ تنها خوش آمد این دنیاست به تو…
خوش آمدی!
.
.
.
به سادگی مرد…
سربازی که با بغض سرود ملی می خواند…
تهران گم شده است…؛
در تکثری مبهم…
در ازدهام روزهای دور…
در هجمه ی دورهای نزدیک…
و وانهادگی
که طلوع میکند هر روز؛
در بودن سهمگین تن ها…
ومن خسته از چشم های مشکی،
هرروز راهم را در سبزی چشم های پیرمرد گُم میکنم…
او که چشم ها و لباس اش رنگ باغچه ای شده است،
که هر صبح باورش را در آن خاک می کند…
و یادم می آید شاعری را که در من میگفت:
سبز خواهد شد، مردی را که بخاطر باورهایش به خاک سپردند!
و اما مردی که باورش خاک شد چه…؟! سبز میشود؟!
آری…
از چشم هایش معلوم است…
قدم بر می دارم…
از دشت سبز چشم هایش عبور می کنم…
من راه شعرم را می گیرم و می روم،
او راه باورش را…
و نقطه ی تلاقی این دو باهم، تنها شلنگ آبی ست،
که گاهی با آن شعرهایم را خیس می کند…
و دشت چشم هایش آب می شود،
در چین لبخندش…
تهران گم شده است…؛
در تکثر راه ها…
من به راه خود…
او به باورش…
و خیابان ها به مقصد تنهایی…
و لبخندی که گُر می گیرد…،
در مقابل پلی که سیدش دیگر خندان نیست…!!!
باران!
امشب باران خواهد گرفت…
و من می دانم که تو،
در گوشه ای از عکس های دسته جمعی خدا،
با چتری باز به خیایان آمده ای…!
و نگاهت را دوخته ای،
به امیدی که در آسمان اوج گرفته…؛
در باور کودکانه ابرها…
و دستی ستبر،
انگار که غبار آلبوم خاطرات شهر را پاک می کند…
و لبخند تو،
ملموس تر می شود…،
زیر چتر…
امشب باران خواهد آمد…
و تو چترت را خواهی بست…
و خدا،
آلبوم در دستش خیس خواهد شد…!
شاعر شدم،
نه اینکه از آغوشت بنویسم…؛
شاعر شدم تا با کلمات خودارضایی کنم!
شاعر شدم،
نه اینکه دفتر شعرم را در کتابخانه روشنفکری ات جاکنی!
شاعر شدم تا دردهایم جایی داشته باشند!
شاعر شدم،
نه اینکه با هزار نیش و کنایه،
از اجتماعات زنانه و باد و نگاه هیز خیابان بنویسم!
نه عزیزکم راحت به تو می گویم:
«چشم چرانی نکن!»
شاعر شدم،
نه اینکه از پرده های خانه بگویم و
از غذایی که همیشه ساعت دوازده آماده می شود و
از زن همسایه که بعداز خواب کردن بچه اش زنگ در را می زند…؛
نه!
من بی هیچ استعاره ای تنها هستم…
تنها…
تنهای تنها…
زجر می کشند…
درد می کشند…
رنج می کشند و
نئشه می شوند…
نئشه می شوند و
با لایعقلی نابود می کنند؛
باورهایشان را.
غم می خورند و مست می کنند…
مردم شهر همه معتاد شده اند…!
چرا کسی مردم شهر را نمی گیرد تا ترکشان دهد؟!
چرا روزگار به جرم فروش درد و رنج و زجر،
بالای چوبه ی دار نمی رود…؟!
پ.ن:
بالاتراز سیاهی،
چند متر سفیدی ست.
و رهایی…
با بوی کافور…
مرگ موهبتی بود…
…