آرشیو مطالب در دسته بندی ‘داستانك’
توی ترن، داخل کوپه تنها نشسته و از پنجره به منظره بیرون زل زده بودم. خورشید اندک اندک به غروب میگرایید و نور از پهنهٔ مالیخولیایِ مدرن، رخت بر میبست. منظرهٔ مالیخولیایِ مدرن تا دوردست ها امتداد یافته بود. تکانهای قطار آرام بود و موزون، و آدمی را به رخوت و خواب فرا میخواند. آسمان آبی کمرنگ و بدون هیچ لکهٔ ابری بود.
این فکر که در تمام قطار، تنها و تنها دو سرنشین یعنی من و یک نفر دیگر، یک زن گمنام با لباس حریر سفید وجود داشت، نیز به اندازه کافی وبه مقدار معتنابهی (میدانید من نسبت به این واژه وسواس دارم) آرامش بخش بود. تصورش را بکنید! یک قطار با بیست و پنج واگن با تنها دو سرنشین، حتی بی هیچ لوکوموتیو رانی به سوئ اقیانوس، پرشتاب و چالاک بر ریلها میلغزید و بیکران پهنایِ سراسر بنفشِ مالیخولیایِ مدرن را در مینوردید.
بر تمام پنجرههای بیست و پنج واگون قطار با خط عجیب نستعلیق نوشته بودند: “دگر اندیشی های پر معنا”
مهم نبود، مهم نیست و مهم نخواهد بود که منظور نویسنده از این نوشتار به غایت مکرر، یا به عبارت دیگر خیلی زیاد تکرار شونده چیست؟ نکند همان خانم شبح گونه داخل قطار زحمت کشیده و اینها را نوشته است؟
“نه! …اینها را من ننوشته ام”! زن گمنام فکر مرا میخواند و عجیب اینکه من از اینکه فکر مرا میخواند متعجب نبودم. یعنی از متعجب نبودنم، متعجب بودم. با اینهمه به یاد آوردم که این قطار یک قطار منحصر بفرد بود که احتمال هر چیز نا ممکنی در آن میرفت . بدون اینکه متوجه شوم بار دیگر درب کوپه من را گشوده بود و مرا میپایید. بعد به آرامی داخل کوپه شد، روی صندلی نشست و نگاه معنا داری به من انداخت. بعد لباس حریرش را از تنش لغزاند و من به یاد آوردم هر فکری کنم، او قبلا آن را میخواند. پس سعی کردم اصلا فکر نکنم. او گفت “آرام باش!” ما به زودی وارد اقیانوس میشویم”. نگاهی از پنجره به بیرون انداختم. آفتاب غروب نمیکرد. مالیخولیای مدرن به تدریج از لای پنجره کوپه قطار وارد میشد. زن گمنام لخت مادر زاد بود و بینهایت سفید، و من هیچ کششی به او نداشتم.
با صدائی ترسناک و کشیده گفت: آماده باش!” این را گفت و در حالی که به چشمانم خیره و بیحرکت نگریسته بود و موهای زرینش اکنون با شعاع نور کمرنگ غروب خورشید میدرخشید ادامه داد ” گوش کن!…من خود دگر اندیشیهای پر معنا هستم!” من کم کم دچار ترس میشدم، خود را به سرنوشت میسپردم، و میدانستم سرانجام، با دگراندیشیهای پر معنا راه به جایی خواهم برد. نو مَتِر وات!
اکنون ما وارد اقیانوس میشویم،!.. حالا دیگر مالیخولیای مدرن با رنگ بنفش بی امان و نافذ، کوپه و راهروهای واگونها را پر میکرد. زن گمنام دست مرا گرفت، و من داشتم فکر میکردم موهای او در اعماق اقیانوس چقدر مواج و سیال خواهند بود….
سلام مرتضی جان. خوبی بابا؟ من و مادرت زینب هم خوبیم. نزدیک های ساعت ۹ شب است و داریم جایمان را می اندازیم که بخوابیم. قبلش یادم باشد قرص های زینب را بدهم بخورد باز یادش نرود. دیشب که یادش رفته بود صبح بنده ی خدا کمر درد امانش را بریده بود. من خودم هم دست هایم را از آن پمادی که زن دکترت برایم آورده بود میزنم. خدا پدرش را بیامرزد، خیلی خوب است. راستی چرا بچه دار نمی شوید بابا؟ می خواهید نذری نیازی چیزی کنم برایتان؟ فردا نوبت آب من ۳ صبح است. این سرمای بی پیر هم، برف که نمی آید بدتر می سوزاند انگار. نماز صبح را هم می رویم مسجد. این حاج آقایی را که آمده ده ما خیلی بچه سال است. یاد جوانی های تو می افتم که می گفتی می خواهی بروی آخوند شوی. حالا خوب شد مهندس شدی. فقط یک هو هوا برت ندارد خانه های مردم را کج و کول بسازی. خدا نگاهت می کند ها.
می گفتم که بعد از نماز می آیم خانه یک صبحانه ای سق میزنم، یک چرتکی می اندازم بالا تا کمی خورشید که فراخ تر بیاید بروم سر زمین. نزدیک های اسفند است دیگر. برایت چند درخت تازه می کارم. آلو و گرچ. بارش به عمر من قد نمی دهد. ان شاء الله برای تو و بچه هایت. راستی عیبی ایرادی که نداری که بچه دار نمی شوی؟ کم کم دارد چشم هایم گرم می شود. بروم توی ایوان قرانم را بخوانم، سیگار آخر شبم را بکشم. کم می کشم بابا، نگران نباش. تا حالا هم که مرضی نگرفته ام ازش. باز هم می گویم که سیگارهای شما شهری ها از آن خطرناک هاست. این ها گیاهی است. به قول میرزا هزار منفعت هم دارد. ولی باز چون تو می گویی، چشم.
دیگر شمع مان دارد پت پت می کند. بروم، دعای من و ننه ات به همراهت. خدا پشت و پناهت بابا.
راستی نگران هم نباش. زینب عادت دارد غر بزند که دلش تنگ شده. زن است دیگر، کم طاقت. مادر است، دیگر بدتری بدتر
از +
.
اول برف بارید. بعد کمی باران… بعد هم غروب شد. همه ی لوازم عاشقی فراهم بود.
اینکه پایت در برف باشد. نم نم باران روی موهایت و چشم ها رو به غروب…
.
آن سال همه این ها بود اما سال وبا بود. سال فراموشی…
یک بار دیگر هم گفته بودم. یک جور دیگرش را گفتم.
یک روز وسط غروب و ابر و باران آمدم توی اتاق ایستادم.
همه ی کمدها و کشو ها ولای کتابو دفترها را هم حتی باز کردم و گشتم و گشتم… مگه می شه عینک به اون قشنگی که دسته ش فلزی بود و یه گل نقره ای کنارش داشت یوهو محو بشه…؟ همزمان با اینکه تو یوهو محو شدی… چرا همه ی چیزهای قشنگ با هم محو می شن؟؟
.
خورشید هم داشت محو می شد؟
باران هم تا فردا هیچ برفی نمی گذاشت…
.
.
ouds come floating into my life, no longer to carry rain or usher storm, but to add color to my sunset sky.
Rabindranath tagore
.
— at Manhattan View.
طوفان که آمده بود من با خودم گفتم: باز این آمریکایی ها شلوغش کردند.اینا خیلی سوسول ن.
.
و به این ترتیب ما هیچ آذوقه ای در خا نه نداشتیم و از فرط طوفان زدگی هی می زدیم تو سر و کله ی هم و با هم دعوامون می شد.
تمام وسایل حمل و نقل عمومی رو چک کردیم و نشون داد یک اتوبوس در یک ساعت مشخصی می رود به سمت هوبوکن.
رفتیم و نشستیم کافه پنی یرا…
بعد اینقدر نشستیم که طوفان و آذوقه و وسایل حمل و نقل عمومی را یادمان رفت.
دیدیم نه اتوبوسی می آید،نه می شد با لایت ریل و قطار و مترو و تاکسی رفت. همین شد که اوبر گرفتیم(اوبر،یک اپِ تاکسی یاب است با جی پی اس و لوکیشن روی موبایل و…) عکس آقای راننده را نشانمان داد که مثلا فاصله اش با شما اینقدر است و سر خیابان ۵ است و دارد می پیچد به سمت شما. آقای سبزه ای بود که بینی بزرگی داشت.
.
بعد هم سوار شدیم و اولین سوال این بود که اهل کجا هستید؟؟
وقتی فهمید ایرانی هستیم کلی ذوق کرد. خودش مصری بود. گفت :اجیپت.
ما پرسیدیم شما خودتان به مصر توی عربی چی می گیید… گفت میصر… بعدش هم شروع کرد به اینکه ما بهترین مردم دنیا هستیم.(یعنی ما و خودشان و کلا مسلمانان)
وقتی از کنار رودخانه ی هادسون می گذشتیم، نور ایمپایر استیت و نورهای آن جزیره ی مثلثی وال استیریت افتاده بود توی آب… و من هی همینجوری دلم می رفت. هر دفعه دلم می رود…هنوز هم می رود دلم برای این رودخانه و این نورهای منجمدش.
آقای مصری وقتی به آن تکه ی راه رسید،گفت ”ساچ عه پیس آو شت.“بعد هم گفت اصلا نیویورک را دوست ندارد. کمی هم برایمان قرآن غلیظ عربی خواند و بعد هم زد زیر آواز. یک آهنگ انگلیسی می خواند“گو تو لفت“
.
آقای مصری من را برده بود انقلاب انگار…مثل این بود که خطی های انقلاب -شهرک سوار شده بودم.
من را داشت می برد از شهرک غرب به سمت انقلاب… آنجا راننده تاکسی هاt از شلوغی و آلودگی هوا و آدم ها برایت یکریز غر می زندند. اینجا آقای راننده از“ چیپ گاورمنت“ غر می زد وهر چند دقیقه یک بار هم استاپ کوچکی می کرد و با آدم هایی که داشتند برف ها را پارو می کردند کمی حرف می زد و می گفت ”شیم آن گاورنور“ “چیپ میر… ”
و بعد رو به ما می کرد و می گفت :این آمریکایی ها،این نیویورکرها هیچ چیز برایشان اهمیت ندارد.
.
من فکر می کنم آقای مصری هم مثل من دلش تنگ شده بود که هی غر می زد.
موقع پیاده شدن کلی تعارف کرد و گفت هرچقدر که دوست دارید بدهید و ما برادریم و به من هم گفت :بیوتیفول ایرانین لیدی…
رسیدیم خانه…
عادت وار، بی بی سی را باز کردم.
نوشته بود:امروز سالگرد انقلاب مصر است و شهر پر شده از تدابیر امنیتی شدید.“
عکس و نوشته از راضیه مهدی زاده

فکر کنم همه چیز از آن روز شد که همه با هم رفتیم مهمانی.. رفتیم مهمانی و نشستیم دور هم..
.
همنیجوری نشستیم دور هم و یکدیگر را نگاه کردیم… ما آدم های الکی روشنفکری بودیم که در آن روزها با آن سن های دو دهه ای نشده مان فکر می کردیم دنیا را فتح کرده ایم. .
همه مان هم از آن جویندگان تقلبی علم بودیم.
تا اینکه او آمد.
.
او اصلا توی این وادی ها نبود. آن روز هم همینجوری اتفاقی راهش کشیده شده بود.
وسط میهمانی شروع کرد به خواندن و خواندن و خواندن… آواز خواند و دامن نیمه بلند صورتی اش را چرخاند و کمی رقصید و چرخید.
همان شد.. از آن روز به بعد یکی از آن جویندگان علم دیگر آن آدم روز اول نبود. یکی از آن جویندگان علم که نفر اول همه ی المپیادها و امتحان ها بود.. اولش مشخص نبود آن حجم بی قراری…
.
امروز عکسش را می بینم وسط آوزاه خوانان ارغوانی پوش… می خواند و جیغ می کشد و می خندد.
توی دندان هایش شعفی ست. شوری ست.. نشانی ست از هزار شوق که دیگر الکی نیست. .
.
Music can melt all distinct parts of your whole body… definitely it’s a miracle.
.

پسرم کله اش داغ بود. می خواست دنیا را عوض کند.
گفت: مامان می روم لهستان. من برمی گردم به ریشه ام. من طاقت این آمریکای تازه به دوران رسیده را ندازم. از نیویورک هم حالم به هم می خورد. شهر هزارتکیه ی شلوغ.. برمیگیردم لهستان مامان. تو هم برگرد. به خودت برگرد و گول این سرمایه داری و کاپیتالیسم را نخور.
اینقدر کله اش داغ بود که گفت اصلا مگر من از دار دنیا چه می خواهم. همین ساک کوچک،من را بس است.
توی ساک،قند بود و کمی نان که وقتی به مراسم عشای ربانی می رفتم توی کیفم می گذاشتم.
پسرم قندها را دید. پوزخندی زدو گفت: با مراسم رفتن و دعا خواندن یکشنبه های کلیسا هیچ نمی شود. .
بهش گفتم: حداقل بیا و این چمدان را ببر. این بزرگتر است.
چمدان مال پدرش بود. پدرش وفا نداشت.
یک چیزی توی وجودش بود که آرامش نمی گذاشت.
چند سال بعد از آنکه از لهستان آمدیم آمریکا گفت برمی گردد.
من فکر کردم شوخی می کند. اما یک روز بیدار شدم. نامه ای نصفه نیمه نوشته بود و رفته بود. آن موقع دیگر عشقی بین مان نبود.
رفت و من هم پا پی اش نشدم.
چمدانش را اما نبرده بود. همان چمدانی بود که با هم از لهستان آمده بودیم آمریکا.
پدرش هم یک خل و چلی بود مثل این.
آخرش هم نفهمیدم چه برده بود با خودش. لباس هایش کم نشده بود. کمدش اما تا نیمه خالی بود.
تا آمدم بفهمم چه برده و چه نبرده با یک آمریکایی آشنا شدم.با هم خوب بودیم. خوب معمولی و آرام. همین شد که تا الان هم با همیم. با هم مانده ایم. .
دخترم هم یک دیوانه ای بود مثل خودم. یک روز که تازه دو سال از اولین قاعدگی اش گذشته بود آمده و گفت مامان من می خواهم زندگی ام را خودم بسازم. با عشق. در یک دنیای جدید.
من هم همین حرف ها را زده بودم. نگاهش کردم. وقتی خودم بودم چه باید می گفتم.
خودم باید به خودم هیچ نمی گفت.سکوت می کرد و می گفت خودت هستی. همانی که یک روز گفت باید زندگی جدیدش را بسازد در جایی جدید.
بعد هم وسایلت را چپاندی و آمدی امریکا.
.
دخترم هم همین کار را کرد. دو تا چمدان و سه تا ساک دستی و کلی خرت و پرت برداشت و با آن پسربچه ی نسل دومی کره ای آمریکایی رفتند هنگ کنگ.
زنگ می زند گاهی. هنوز با هم اند. می آید. هر سال دو بار می آید. عاشق هنگ کنگ شده و دلش برای نیویورک تنگ نمی شود.
.
ولش کن… گفتم تا هوا سرد نشده عصایم را بردارم،بروم قبرستان بروکلین برای آن خدابیامرز فاتحه بخوانم. دو سالی می شود که او هم دیگر نیست.همسر آمریکایی ام. همان که گفتم با هم آرام بودیم…
.
There are Lots of loudly stories all over the world if you just are going to hear.
.
همه ی آدم هایی که من رو می شناسن می دونن که چقدر سرمایی ام… همه ی آدم هایی که تو رو هم می شناختن می دونستن که چقدر سرمایی هستی… ولی ما اصلا شبیه هم نبودیم…
تا اینکه یک روز یگانه اومد خونمون و گفت چقدر چشماتون شبیه همه.. چشم های درشت تون…
.
من چشم های درشتم رو برداشتم،رفتم برات جوراب های گرم و پشمی، سوغاتی گرفتم.
.
من،چشم های درشتم رو برداشتم و رفتم برات شال گرم کشمیری خریدم با رگه های سبز و آبی و قهوه ای… .
حتما اگر شال رو از طرف سبزش میزاشتی لباس و روسری و دامن ت رو سبز می پوشیدی..
.
اگر شال رو از سمت قهوه ای ش میزاشتی،لباس و دامن و جورابت رو قهوه ای می پوشیدی.. .
من چشم های درشتم رو توی دستم گرفته بودم که بهم ویزا بدن… که چمدونم رو ببندم…
که وسط این هوای منفی ده درجه که برای من و تو خیلی خیلی سرده، بیام به سبزترین جای دنیا… من چشم های درشتم رو هر روز گذاشتم به سایت ها و اخبارها و دعواها و آشوب ها و تنش های خاورمیانه و
هی ترسیدم.. هی غصه خوردم.. هی گفتم پس کی میاد ویزای من؟ .
من،چشم های درشتم رو باز می کنم. صبح شده. زنگ می زنم ایران. اونجا داره شب میشه…
تو چشم های درشتت رو بستی… برای همیشه…
.
You left us forever… A huge hole has been opened in the middle of my heart.
I see that’s death… that’s the loss of someone who is one of the oldest parts of yourself… your world,your eyes,your family…
Grandma,the much more better place is waiting for you… even heaven doesn’t exist, you will become a heaven in another universe.
.
Those stuffs supposed to be your gifts as the New York city’s souvenirs from me to you… .
.
یک چیزی را می دانم. اینکه قبل تر ها نه پاییز بود. نه برگ.. نه پنجره.. نه روز.. نه شب… نه برف.. هیچ کدام از این ها نبود..
.
قبل ترها تو بودی و همه ی این ها پشت تو.. تو بودی و برگ های پاییزی که کنار پاهایت می افتادند زمین و آرام می مردند. .
تو بودی و پنجره ی پشت سرت که خاموش می شد. تو بودی و پالتوی سیاهی که دانه های برف سفید رویش می نشست.
.
خوب حالا هر روز تنهایی بیشتر است و تو کمتر.. پس برگ ها بزرگ ترند.
پاییز رنگی تر… پنجره ها رنگین کمان های بیشتری دارند.. .
وگرنه وقتی تو بودی من اصلا حواسم نبود به پاییز،به عوض شدن به فصل ها.. به اینکه هر پنجره ای یک قصه ای دارد.
باور کن وقتی تو بودی من اصلا این چیزها را نمی دانستم تا اینکه تو رفتی و من هزارتا وبلاگ و ایستاگرام و دانشگاه عوض کردم.
.
.
I really love learning a very new language which is bird’s words…
.