آرشیو مطالب در دسته بندی ‘دخترونه’
مادرجون پیر بود. مادرجون،نگران بود.
مادرجون مهربان بود. قربان صدقه رفتن بلد بود.
ست کردن رنگ ها و لباس ها را بلد بود. مادرجون،چشم های درشتی داشت. مادرجون موهای مشکی بلند داشت.
.
مادرجون عینک بزرگ دور گرد قهوه ای داشت. مادرجون بقچه ی های رنگ به رنگ داشت از روسری های پر از دشت و طاووس و برگ و درخت و بهار…
.
مادرجون همیشه سقز های بزرگی داشت که بوی خوبی می دادند. .می نشست و نصف شان می کرد و با دقت نگاه می کرد که همه ی تکه های سقز مساوی باشد. مادرجون همیشه نخود کشمش داشت.
پفک و لواشک داشت.
.
مادرجون گاهی که حوصله داشت از قدیم می گفت و شعر می خواند:”رفتم خوبه ی بابو،شاید که دل ما وا بو… دیدم خونه ی بابو بدتر از خونه ی ما بود.”
. آخ از این فعل ماضی و دور” بود” که می آید می نشینید کنار مادرجون… .
I can simply remember that how much you scared of darkness… I can only keep my fingers crossed for the most lighted place to have you
می گوید امشب خواهرش عروسی می کند و برای همیشه از آن خانه می رود. طوری می گوید برای همیشه انگار که می خواهد از آن شهر برود.انگار که می خواهد از آن کشور برود. انگار که می خواهد از آن قاره برود. ..
می رود سه تا خیابان آن طرف تر و حتما به رسم بسیاری از دختران که می شناسم ظهرها می آید خانه و نهارش را با خواهرها و مادرش می خورد. بعد تا عصر دور هم می مانند و شب,جمع می کند و می رود.اما او چشم هایش پف کرده بود از گریه ی دیشب. چهارتا خواهر کنار هم توی اتاق خوابیده بودند و از امشب هم قرار بود نوبتی بروند جای خواهر رفته شان بخوابند.بعد هم برایم عروسک رقصانش را می آورد.می گوید: خواهرش وقتی داشت می رفت هدیه داد. کوک اش می کند. عروسک می رقصد و آهنگی غمگین پخش می شود.
آهنگی که می ماند. عروسک می میرد. کوک خراب می شود اما آن اهنگ لعنتی می ماند.
.
بعضی چیزها همانطور که خود به خود می آیند و زاییده ی هول هولکی و بی خردانه ی عشق هستند همانجوری الکی الکی هم گم و گور می شوند. .
سال ها پیش بود که به خود گفتم این عینک و این پلاک که اسم من و تو را روی خودش حک کرده، هرگز هرگز گم اش نمی کنم. .
. هر روز صبح بیدار می شدم. پلاک را می انداختم و مثل یک فلز مقدس، گاه و بی گاه لمس ش می کردم.
نگاهش می کردم. بو می کردمش… همه چیز سر جایش بود.
حتی وقتی او رفت هم، من گفتم همه چیز باید سر جایش باشد.
من اصرار داشتم همه چیز همانجوری سر جایش بماند. آخر فکر می کردم اینجوری همه چیز درست می شود.
آخر خرافاتی شده بودم و با خودم شرط می بستم تا آخر این ماه اگر هر روز پلاک را بر گردنم بیاندازم، اتفاقی توی یک کوچه ای وسط یک خیابانی می بینمش… اما تهران زیادی بزرگ شده بود. از وقتی او رفته بود همه ی کوچه ها و خیابان گشاد شده بودند.
.
بعد هم یکی از همان روزها…. مترو شلوغ بود. پیاده شدم. رفتم دانشگاه.
کتاب را باز کردم. عینکم را بیرون آوردم.
می خواستم بخوانم. عینکم؟ عینکم؟ عینکم نبود. عینک گل داری که با هم خریده بودیم و خیلی خاص بود.
داشتم سکته می کردم. دست گذاشتم روی قلبم که نایستد. دستم را که روی قلبم گذاشتم، دیدم پلاکم. پلاکم. پلاکم هم نبود.
.
بله. به همین سادگی. به همین سادگی هردوی شان رفته بودند
اما آهنگ آن روزها هنوز هم مانده است. آن روزها که محسن یگانه خوانده بود“ سکوت قلبتو بشکن و برگرد،نزار این فاصله بیشتر از این شه…“ .
.
عروسک کوکی اش می چرخید. می رقصید و آهنگش تا ابد، گوشه ی اتاق می ماند.
Success consists of going from failure to failure without loss of enthusia
.
بچه که بودم،یک بار رفتم پیش مشاور مدرسه مان.
آن موقع عاشق بودم. از آن عشق های تک زنگی تلفن های خانگی…
موبایل هنوز نبود.
.
مشاورمان کلی حرف زد و گفت: حذر کن.
من اما پیش خودم عهد بستم، حذر از عشق ندانم. نتوانم.
بعد هم از مشاورمان متنفر شدم و همه جا گفتم:عقل ندارد.
اما واقعیت این بود آنکه عقل نداشت،من بودم. آدم اگر عاشق است که سوال پرسیدن ندارد. که هزار سوراخ منطقی دم دست دارد بگوید این عشق از آن هایش نیست که شما فکر میکنید.
من اگر مشاور بودم می گفتم: اگر عاشقی که هیچ.. دوستش اگر داری،باز یک چیزی…میتونیم حرف بزنیم…
.
.
عشق کودکی هم،توی همان سال ها،پشت تک زنگ ها ماند.امروز عکس های زنش را می دیدم که چقدر زیباست.
.
.
همسایه مان تازگی ها،این گل ها را کاشته.
به گمانم او هم نمیداند گل ها عقل ندارد و هر سوراخ سمبه ای را فتح می کنند.
حالا منطق باشد یا پنج ضلعی های آهنی…
.
.
“Gravitation is not responsible for people falling in love.”
Albert Einstein
.
-
-
- “می شود نروی. بمانی. این غول های آهنین، تو را پرنده می کنند. پرنده شدن چیز خوبی نیست. پرنده ها را در قفس، زندانی می کنند.”
-
- ” اما پرنده ها پرواز هم می کنند.”
-
- “پرواز، هوایی شان می کند. این ها شعر است. تخیلات ما آدم هاست از پرواز و پریدن و رفتن. تو پرنده نباش. یک پنگوئن چاق باش که کج و کوله راه می رود.”
-
- “چرا به معجزه ها بی اعتنایی؟ یه این همه تکامل و عروج آدم های میرا ،که توی ابرهای پنبه ای فور می روند و احساس جاودانگی می کنند.”
*
پنج دقیقه گذشت. زمستان شد. هوا سرد شد. یک هواپیما از ابرهای کوچک گذشت.
می آیی یا می روی؟
دیگر به فرقی می کند؟
من در هیچ کدام سهمی نخواهم داشت. چون تو ترجیح داده ای یک پنگوئن باشی که با دست های کوچکش توی ابرهای سفید پرواز می کند.
نوشته ی راضیه مهدی زاده
مجموعه ی ماهی،دامن چین دار می پوشد.
نشسته بودم قیف درست می کردم، واسه نخودچی کیشمیش، عروسکم حوصله اش سر رفته بود، هی منو نگاه می کرد، آخر سر ازم پرسید:
- چیکار می کنی؟
- دارم قیف درست می کنم که توش نخودچی کیشمیش بریزم واسه دوستهام.
- دوست چیه؟
- دوست همونه که آدم از دیدنش خوشحال میشه، باهاش راحت حرف می زنه، درد دل می کنه، دوست خیلی چیز خوبیه، مگه تو دوست نداری؟
- نه، آخه من قلب ندارم.
- خوش به حالت، اینجوری کسی نمی تونه قلبتو بشکنه.
- تو هم می تونی مثل من باشی، حتی با وجود قلب.
- چه جوری؟
- به آدما به چشم عروسک نگاه کن، چون وقتی قلبت می شکنه که بهشون به چشم آدم نگاه کنی، فکر کن همه مثل من قلب ندارن، اونوقت دیگه ازشون انتظار نداری که به قلبت احترام بذارن.
- خب قلب خودمو چیکار کنم؟ من که قلب دارم.
- اونو دیگه نمی دونم، فکر کنم کار سختی باشه قلب داشته باشی و فکر کنی بقیه قلب ندارن، واسه من آسونه ولی.
- هووووم، ولی تو مهربون ترین عروسک بی قلب دنیایی.
- اوهوم، آخه من می فهممت. یه تیکه از تو توی وجود من هست، بدون قلب و احساس، بدون ترس و هراس، بدون شادی و سرخوشی،،بدون دلواپسی و دلتنگی، بدون عشق و محبت… من توی بی قلبم. راحت و بی خیال.
- من دوست ندارم مثل تو باشم.
- خب پس بشین قیف درست کن، قلب که داشته باشی این مکافات رو هم داری، منم با خیال راحت تماشات می کنم.
عروسکم رو پنجشنبه با خودم میارم، شاید از “پشت آیینه قدیمی” یه قلب کوچولو واسش پیدا کردیم
دلتنگ یعنی یک نفر که دوستت دارد-
تصمیم می گیرد تو را از شعر بردارد
تا جای تو خالی نباشد، توی هر مصراع
“او”،”تو”،”شما” یا یک ضمیر ساده بگذارد
یک شاعر دیوانه که دست خودش هم نیست
هم با تو هم بی تو پر از ابر است، می بارد
باشی، نباشی حال او بهتر نخواهد شد
او از خودش خسته ست، نامت را نمی آرد
***
نام تو هر شب توی رگ هایش قدم می زد
نام تو هر شب توی چشمش قطره می کارد
***
آن قدر عادت کرده بی تو شعر بنویسد
حالا وجود تو وجودش را می آزارد
آرام و بی منطق از او دوری کن و بگذار
آرام و بی منطق تو را از شعر بردارد
شاعر سارا ناصرنصیر/مجموعه ی جادوی زن بودن
<یک مهر >
آخرین روز تابستان
یادهایی با من می میرند
تا اولین روز پاییز
بی یاد بودی به دنیا بیایم
و در مسیر این رفت و برگشت
خاطرم نیست دیگر
چند خاطره را کشته ام
خاطرم نیست اما
تا به این خیابان ،این جا ، این جاده برخورد می کنم
رد می شود
یادرگی از زیر تمام پوستم
انگار که یوسفی
از چاه یک زن بی حواس در آمده باشد
آشنایی از ذهنم در می آید
مشامم از عطر فروشی شهر بو می برد
بوی پیراهن مردی
که در جاده ی «هستی ونیستی »از بین نرفته است
و اینجاست
که بودن یا نبودن
فقط به عشق بستگی دارد
امروز
تولد دوباره ی من است
و تنها کسی که به یادم باشد
تنها کسی ست که به یادم مانده است .
—————–
نطفه ی عشق
زن
بدون نطفه ی عشق
زایمان کرد
وجنین ناقصی
که نیمی از آن در تنهایی مردی مانده بود
نصیب گربه های سطل آشغال شد
صحنه های دلخراش بعدی
درهیچ اخباری دیده نمی شود
و هیچ شاعری
هرچقدرهم که شاعرباشد
نمی تواند
پشت این دروغ
دروغی بزرگتررا
از یک سطل زباله در بیاورد .
شاعر :منیره حسینی /از مجموعه ی « فرودهیچ پرنده ای اضطراری نیست »
در آمدم درخت
و روی همه تن ها کَندند مرگ
دور تا دورم را خالی می کنم از انسان
که وقتی می دوید
کلاغ ها را در سَر می بُرد
گیج می خورد و
بر پُلی از خود
تو را
در سقوط
تکثیر می کرد
می رسیدم
و واقعه در خود عمیق می شد
در امدم درخت
و چهلمین کلاغ
با نخی از آستر دامن ام
در سر
مرگ را از اب گرفت .
شاعر کتایون ریزخطایی/کتاب من و خواهرم