حامیان ما
حمایت می‌کنیم

کمک به کودکان سرطانی

آرشیو مطالب در دسته بندی ‘اجتماعی و هنری’

یک سالگی موخوره

موخوره در آستانه ی یک سالگی چقدر بزرگ شده است؟

 

-          حضور در نمایشگاه ها کتاب تهران و نمایشگاه های استانی کتاب(استان های اصفهان،گیلان،خراسان، کرامانشاه،لرستان…)

-          رونمایی و حضور در کافه نادری منهتن نیویورک

-          نقد و بررسی متین شکرانی در مجله ی ادبی نبشت

-          معرفی کتاب “موخوره” در شبکه ی اینترنتی آفتاب

-          داستان ” ماهی دانه ی قرمز” برگزیده ی مجله ی ادبی “مد و مه” از مجموعه داستان مینیمال موخوره

-          نقد و بررسی داستان های مینی مال “موخوره” در مجله ی سیاه و سفید

-          تحلیلی بر کتاب “موخوره” درسایت کانون فرهنگی چوک

-          حضور”موخوره” در کافه کتاب تنهایی پر هیاهو

-          در لیست پرفروش ترین و پر بازدیدترین و مجبوب ترین کتاب های انشتارات کتاب کوله پشتی

-          و چهار و نیم ستاره در سابت کتابخوابی گودریدز

.

.

باشد که همینجوری هی بزرگ تر شود و روی پای خودش بایستد. من هم از دور برایش دست تکان می دهم و برایش شادی و آرامش می خواهم.

یک کیلو ماه

- ” یک کیلو ماه”
نوشته ی راضیه مهدی زاده
نشر هزاره ققنوس
.
.
بخش هایی از کتاب:
.
– آن دستگاه ها نمی توانند موهای مجعد تو را بو بکشند. نمی توانند پرهای حریر تو را ببینند. هنوز هیچ عکس واضحی از چشم های تو به من نداده اند اما من می توانم تو را بو کنم. ببینمت. با تو حرف بزنم وبرایت قصه بگویم. تو زنده ای. تو هستی و ترسیدن،شوکه شدن،دستگاه های پزشکی و دکترها،همه شان دروغ می گویند.
.
– دستم را پاورچین تا نزدیکی‌های ناف می‌آورم و تو را با آن آشنا می‌کنم. همین جا باید دستم را از توی سوراخ ناف،فرو کنم توی دنیای تو. دستم غوطه بخورد وسط یک اقیانوس لزج. وسط یک جنگل آبی.
دقت می‌کنم.گوش می‌سپارم. تو داری فرش می بافی.این هم صدای رج زدن. این هم رگ‌های آبی و قرمز من که با دست‌های کوچک تو به هم بافته می‌شود.
از اینجا خوشت می‌آید،قول می‌دهم.
.
– باید آرام صدایت کنم و بگویم گریه نکن. این تازه اول راه است.آدم همیشه اولش گریه اش می‌گیرد. باید برایت تعریف کنم که‌این خاصیت سفر است.اولش گریه می‌کنی و اصرار داری برگردی به خانه‌ی قبلی،به سرزمین قبلی،به همان جا که قبلا بودی اما کم کم خوشت می‌آید.کم کم خانه ات را در دنیایی جدید می سازی.
می بینی خاک هم چیز بدی نیست و می‌تواند جای آن حوضچه‌ی رقیق آب را بگیرد. بعد کم کم عادت می‌کنی. با خاک، بازی می‌کنی. مجسمه می سازی. دانه می کاری و…و بعد از چند سال یک روز وقتی باران آمد و بوی خاک بلند شد،پیش خودت می‌گوی این بو چقدر آشناست و می بینی کلا همه چیز را یادت رفته است.

.
.
مرکز پخش اصلی:
تهران – خیابان انقلاب- بین متروی فردوسی و دروازه دولت- خیابان رامسر – پلاک ۱- واحد ۵ تلفن ۸۸۳۱۷۸۳۲
.
فروش پیامکی:
ارسال عدد۴۱۹به شماره ۰۲۱۸۸۳۱۷۸۳۲
.
فروش اینترنتی:
لینک فروش اختصاصی و اینترنی کتاب یک کیلو ماه
(باز شدن سایت ۲۰ ثانیه طول می کشد. صبور باشید.)
.
فروش نسخه الکترونیکی برای هموطنان خارج از کشور:
http://www.ketabrah.ir/
http://taaghche.ir/
http://fidibo.com/
http://www.nashrafa.ir/Default.aspx
 یک کیلو ماه نوشته ی راضیه مهدی زاده

نیویورک

آن شب ۱۵ دی بود.. دی بود و من برای عشق مان سالگرد گرفته بودم.. سالمرگ ش بود در واقع…

اولین سالمگری بود که او نبود و من امده بودم از دانشگاه هنر تهران به دانشگاه تهران… مریم هنوز توی آن دانشگاه درس می خواند و من گریه می کردم و او زنگ می زد به او.. وهمینجوری همه چیز تمام می شد… جلوی چشم های من،توی هوایی که کمی سوز داشت و من دستکش پشمی که مامان بافته بود را توی دستم کرده بودم و “ها” می کردم و توی “های” خودم می مردم و باور نمی کردم رفتنش را…

رفتم نشستم روی همان صندلی که اولین شب به او نگاه کردم. صندلی،جایی بود پشت حقوق… صندلی سبز پیر فلزی بود که او را نشانده بود.. من سرپا بودم رو به رویش و داشتم مثل همیشه دست هایم را تکان می دادم و یک چیزی بزرگ تر از دهان خودم را برای او تعریف می کردم… و او حیرت می کرد و با ان چشم های قلابی براق ش من را نگاه می کرد…

بعد من هی می مردم و او هم.. اوهم می مرد؟؟ او را نمی دانم که می مرد یا نه؟؟ آن شب به آخرین متروی دنیا رسیدم. او با من آمد… تا دم مترو با من آمد و من تمام صندلی های خالی مترو را نشستم و او را نگاه کردم. عکس هایش توی آن موبایل سفید گل دار بود. از ان موبایل های گل دار چرا دیگر نمی سازند؟

توی آن موبایل سفید گل دار که گل های نازک و قاصدک های بی هوا داشت به عکس های او نگاه کردم و تمام راه با چشم های او پر شد و من نفهمیدم ساعت ۱۱ شده و من تازه رسیده ام خانه… دیر بود… دیر بود و زود رفت… زود ؟؟ نمی دانم… حتما همان موقعی بود که باید می رفت… که باید می رفتم… که باید می رفتیم و من تمام اوتوبان حقانی را،کناره های راه را باید با آهنگ های سیاوش گز می کردم و بلند بلند می خواندم تا می رسیدم به کتابخانه ملی…

بله.. همه ی اتفاق های زندگی من در کتابخانه افتاده… از کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران کوچ کرده بودم به کتابخنه ی ملی… تا برایشان نقد هنری و دانستنی ها هنری را کامل کنم.مدرسان شریف زنگ زده بود و گفته بود ما از همه ی رتبه های یک رقمی کنکور ارشد دعوت کرده ایم.

من هم رفتم. گفتم شاید پولش خوب باشد. گفتم شاید زیر بار کتاب ها و نوشتن و کارهای بسیار و هر روز پیاده رفتن کناره های اتوبان تا کتابخانه ملی تو بمیری توی من..  گفتم باید یک جایی یک جوری تو را بکشم. هر روز می مردم. اما تو نمی مردی… هر روز یک چاقوی کوچک می رفت توی پاشنه ی پاهایم اما تو زنده بودی روی همان نیمکتِ سبز فلزی ای که وقتی بعد از دو سال رفتم پشت دانشکده حقوق نبود.

تمام دانشگاه تهران را زیرورو کردم. نبود… شاید هم بود… شده بود یکی از آن همه هزار نیمکت که هر کدام یک گوشه ای کز کرده بودند. پشت هنرهای زیبا… رو به روی ادبیات… کنار حقوق.. بالای فنی… دیگر چه فرقی می کرد؟؟

تو نبودی…هنوز باورم نمی شد دانشگاه جدید را… هنوز باورم نمی شد رفتن تو را… هنوز باورم نمی شد قرار است رفته باشی و برنگردی… هر روز بعد از اینکه کلاس های سینما و ادبیات دراماتیک تمام می شد ساعت ۵ و ۶ عصر بود. می آمد مسر طالقانی.. گاهی هوا تاریک شده بود… اما می آمدم سر طالقانی و یک اتوبوس من را می رساند به انقلاب… از آن سر در سبز می رفتم تو و به خودم امید می دادم که هنوز هستی… که هنوز هستم… که برمی گردی…

۶ ماه تمام هر روز بعد از کلاس هایم رفتم توی آن کتابخانه دخیل بستم. رفتم و هی خواندم و هی نوشتم و هی به همه ی صندلی های خالی که قرار نیود تو را داشته باشند خیره شدم.. هی یواشکی موبایل های باران و هنگامه را گشتم که می آیی؟؟ که شاید با آن ها قرار داری… با آن ها که هنوز دوست بودی خوب…

نمی دانم آمدی یا نه… نمی دانم با آن ها قرار گذاشتی دور از چشم من یا نه…

اما خوب یک روز که من بلیط دستم بود زنگ زدی و هی حرف حرف زدی و هی حرف زدی و هی حرف زدی …. من هی مانده بودم چه بگویم… من هی مانده بودم کی مرده بودی؟؟

من هی مانده بودم آنی که رو به روی تو بود و با دست هایش برایت حرف می زد کی مرده بود… آن ها مرده بودند. تو حرف زدی. من هم حرف زدم. مودب. موقر. منطقی. مهربان. مثل دو دوست معمولی….

بعد من بلیط م را تحویل دادم. پول اضافه بار هم دادم و یک روز در میانه های تاریک دی ماه،دلم برای دوست معمولی ام تنگ شد… یک روز که نیمه ی دی بود. یک روز که می گفت یک روزی این روز،روز مهمی بوده است.

عکس و داستان نوشته ی راضیه مهدی زاده

یک کیلو ماه

.
این قسمت در کتاب نیامده و هیچ ربطی به معرفی کتاب ندارد.
.
روزها گریه می کردم و شب ها از درد به خود می پیچیدم و مثل یک جنین منجمد توی دست و پای خودم چمپاته می زدم وقتی ” یک کیلو ماه” را می نوشتم.
بعد یک شب خواب دیدم توی وان سفید حمام افتاده ام. تنها بودم. 
به پرده ی گل دار حمام چنگ می زدم و ناگهان هزار قاصدک از دهانم،از ناخون های زشتم، از چشم های قهوه ای ام بیرون زد. .
.
.
مرکز پخش اصلی:

تهران – خیابان انقلاب- بین متروی فردوسی و دروازه دولت- خیابان رامسر – پلاک ۱- واحد ۵ تلفن ۸۸۳۱۷۸۳۲

فروش پیامکی:
ارسال عدد۴۱۹به شماره ۰۲۱۸۸۳۱۷۸۳۲

فروش اینترنتی:
لینک فروش اختصاصی و اینترنی کتاب یک کیلو ماه 
http://www.ketab.ir/modules.php?name=News&op=pirbook&bcode=1982938
.
.

فروش نسخه الکترونیکی : برای هموطنان خارج از کشور:
http://www.ketabrah.ir/

http://taaghche.ir/

http://fidibo.com/

http://www.nashrafa.ir/Default.aspx

 — ‎at ‎Bookland/ بوک لند‎.‎

مثل یک دونات دیوانه

می گفت: بدبخت نشی بیای اینجا موندگار شی… .
.
دو تا دونات می خریم. می گم بریم درب خونه ی دوستمون. 
خونه ی دوستمون توی آمریکاست. دوست هامون ایرانی هستند و ما از نانوای عرب و خانوم اسپنیش فروشنده دو تا دونات می خریم که ببریم برای دوست هامون.
تعطیل است. تولد عیسی مسیح است.

بعد جوابش را میدهم: نه میام ولیعصر خونه می گیریم.. بدبخت نمیشیم.

راست می گم.. آخ اگه بشه ولیعصر نزدیکی های انقلاب خونه داشته باشیم. 
می دونم که رودخونه نداره تهران. 
می دونم که سبز نیست و خبری از این همه درخت و پاییز قرمز و سرخ و ارغوانی و طلایی و نارنجی نیست. 
می دونم که توی هواش بنزین و سرب و سیاهی ریختن. می دونم که راننده تاکسی ها و مغازه دارها بقیه ی پولت رو پس نمی دن. 
می دونم که ولیعصر و انقلاب شدند دستمالی ه نخ نما شده ی همه ی شعرهای آه و ناله دار.. می دونم همه ی اینارو.. مگه من خودم ۶ سال اونجاها زندگی نکردم؟

مگه زندگی کردن همون لحظه هایی نیست که آدم دلش یوهو وسط کتابخونه مرکزی دانشگاه تهران، پخش و پلا میشه و همه جارو به گند می کشه؟ 
مگه زندگی کردن اون نیست که آدم می فهمه تو یه سکوت طولانی که سر و تهش از امام حسین تا آزادی ه، بشه یه بغض کش دار… مگه زندگی کردن این نیست که آدم ببینه شاگردهای قیصر امین پور جیغ می زنند و روی پله های دانشکده می شینن و خاکی می شن.
.
مگه زندگی کردن این نیست که آدم رو پله های چوبی پشت دانشکده ادبیات در گوش دوستش یه راز بزرگ رو زمزمه کنه؟

در می زنیم. زنگ می زنیم. دوباره. سه باره.. کسی درب را باز نمی کند. 
ما برمیگیردیم به آمریکای کوچک خودمان توی طبقه ی دوم یک ساختمان که همسایه اش سگ علیلی دارد. 
برایشان پیامک می فرستیم که بابانویل آمده بود و برایتان شیرینی خریده بود. آن ها می گویند: عه شمابودید؟ ما فکر کردیم از کلیسا اومدند.. این ها هم که تا دینت رو عوض نکنند ول کن نیستند.

توی ولیعصر هیچ کس از کلیسا نمی آیند که روز تولد مسیح درب خانه را بزند و بگوید بیا به آیین ما. به این دلیل و به آن دلیل و این هم لیست مراسم های ما.. .
.
توی ولیعصر فقط گاهی سوار مترو می شوی و یک خانومی با مقنعه ی بلند میگوید: کتاب ها راجع به امام زمان است. راجع به ظهور شان… او می گوید: کسی می آید و دنیا جای بهتری می شود… .
.

A new year is upon us. What obstacles must you overcome to reach your goals?
What is one thing you can complete today that will put you one step closer?
Get out right now.take action and make your own life

.

. داستانک های راضیه مهدی زاده

سه عکس

” با خودم حرف می زنم”
” راه رفتن روی بند”
” مردن به زبان مادری”
شاعر: روجا چمنکار
.
.
بخش هایی از کتاب:
.
- به اندازه ی تمام نبض هایت ح.دزنی کرده ام با کلمات. 
در آشپزخانه
اتاق خواب کوچکن
بر سطح میز چوبی
درست انتهای پرستشگاه پنهانت…
.
- همینطور پاشیده شوی در زندگی شلوغ کشی
با چشم های خلوت 
بنفش،سبز،آبی
و بخوابی بر تمام رنگ های دلخواهش
از پیراهن زردش عبور کنی
چراغ قرمز را بشکنی
خونش را سر بکشی
و نشنوی که ماشین ها 
پشت سرت،بوق می زنند.
همینطور ماه را از حلقوم آسمان بیرون بکشی
وسط چهارراه بخوابانی اش
بر زیبایی اش خاک بپاشی و پاشیده شوی و زل بزنی به چشم هایش
.
- فقط همین که دوستم بداری 
دوستم نداری
یا هم داری و هم نداری
دار و ندار مرا به باد می دهد.
.
- بنشینی کنار دریای من
قلاب بیندازی توی رگ های من
زمستان بریزد توی رگ های من 
و اولین برف ببارد آرام از سر انگشتان تو بر جنوب کوچک من…
.
- چاکراه های خانه را خانه تکانی نمی کنم.
بگذار نام تو نشسته باشد بر غباز روی شیشه ها و شمعدان ها.
.
- گوش چسباندم به خنده ی نیم سوزت
و کلاف بغض
کف ماشین افتاد
در تمام طول بزرگراه رسالت

ربایش در نیمه شب

 

“ربایش در نیمه شب”
نوشته ی مارک های هورست
ترجمه ی هانیه رجبی
نشر آبان
.
.
بخش هایی از کتاب:
.
اریش : نمی‌تونی سرنوشت میلیون‌ها نفر رو بسپری به دست آدمایی که نمی‌تونن بدون تکون دادن لباشون چیزی رو بخونن. این کار یه حالت بدویه.

هانس: می‌گن تو قرون وسطی هیچ کسی نمی‌تونست چیزی رو بخونه، بدون این‌که لباش تکون بخوره. امبروس اولین کسی بوده که تونسته این کار رو بکنه.

اریش : با تشکر از هانس! (رو به کارل) حالا دوباره همون جوری شده. نازی‌ها! کسایی که حتی نمی‌تونن یه روزنامه بخونن بدون تکون دادن لباشون. روزگاری شده که پدیدارهای این دنیا با شهود به دست می‌آد نه با عقل و دانش. سئوالات هم به طور طبیعی نه بر اساس شواهد، که با توجه به عقاید عامة مردم جواب داده می‌شه. تمام بدعت‌گذارا رو هم که دارن از بین می‌برن. همة اینا با هم نشون می‌ده که دوباره برگشتیم به قرون وسطی.

چه کسی از دیوانه ها نمی ترسد؟

.

” چه کسی از دیوانه ها نمی ترسد”
نوشته ی مهدی رضایی
نشر افکار
.
.
بخش هایی از کتاب:
.
- او هم به نوعی از دیوانگی مبتلا است. دیوانگی انسانیت و ارزش ها.. فکر می کند با ویلاگ نویسی قدم بزرگی در راه انسانیت برمی دارد. می گویم: خوب بگذار او هم از دیوانگی اش لذت ببرد.
.
- شجاعت گفتن ببخشید به نظر من از شجاعت جنگیدن در صف اول جنگ هم بالاتر است. به نظرم توی هر خانه ای اگر یک معترف بود،معترف به اشتباه.. خیلی از بدبختی ها نبود. کلمه ی ساده ای مثل ببخشید و اشتباه کردم جای خیلی از جر و بحث ها را می گیرد.
.
- این جمله را جایی خواندم یا شنیدم که ضعف دولت ها از آنجایی ست که همه ی مردم یک کشور درباره ی سیاست حرف می زنند نه زندگی. در کشور ما هم که از بچه های شب شاش تا پیرزن بی دندان،حرف از سیاست می زنند.
.
-اما تمام افتخار زندگی ام این است که دیوانه ام. دیوانه ی آنم که گیر بدهم به مردم الاغ و نفهم و بی شعور.. دیوانه ی آنم که گیر بدهم به مردمی که به باورها خیانت می کنند. دیوانه ی آنم که گیر بدهم به مردمی که به خودشان یا همسرشان خیانت می کنند. دیوانه ی آنم که گیر بدهم به خودم. به خودم هم گیر بدهم.

چای

.
اگر از من بپرسند:” یکی از رسم های مزخرفی که در خانه ی مادر پدری تان برپا بود را نام ببر” 
حتما خواهم گفت:” چای. چای. چای خوردن.
.
بابا همیشه بعد از خواب،چای می خورد. مثلا اگر در روزهای تعطیل می شد ۵ بار بخوابد،یعنی ۵بار چای میخورد.
.
مامان همیشه برای جلوگیری از چرت های عصرگاهی چای می خورد.
.
مادرجون بعد از شام و قبل از عصر دو بار چای می خورد.
.
و من عمرا اگر با یکی شان در یکی از این مراسم های خموده و رخوت انگیز چای و خرما و سوهان شرکت می کردم.
.
امروز داشتم دقت می کردم که مدت هاست،اولین کاری که بعد از رسیدن به خانه می کنم، اولین کاری که برای جان بخشدن به زندگی به ذهنم می رسد، روشن کردن کتری ست.
.
صدای کتری را ره می اندازم. 
سوت می زند و ناله می کند. 
شاید هم شعری می خواند سرخ و ارغوانی…
و من با خودم فکر می کنم،زمان و تنهایی چیزهای بدی نیستند.
.
.
“Keep your face always toward the sunshine – and shadows will fall behind you.”
Walt Whitman
.
.

جینگیلی

.
اولین حرکت عملی من در راستای مدرنیته و زندگی روشنفکرانه، جمع کردن پشتی ها بود.
پشتی های قرمز را جمع کردم و همه را از توی اتاق به حال و پذیرایی و بالکن انتقال دادم.
من در این حرکت رو به رشد و پیشرفت، سختی های بسیار کشیدم.
مثلا از مدرسه بر می گشتم و می دیدم مامان دوباره پشتی ها را به اتاق من آورده و روز از نو و…
.
پس از اثبات مدرنیته، در سال های بعد،
پست مدرن داشت می رفت روی اعصابم،که به یکباره جهت دهن کجی به وی به سنت روی آوردم.
سنت در ابعاد قهوه خانه ای اش. 
گل برداشتم و دیوار اتاق را کاهگلی کردم. 
عکس های دوران مدرنیته را که شامل مایکل اوون و امثالهم می شد،از درب و دیوار اتاق کندم و پشتی ها دوباره به اتاق بازگشتند.
اتاقم در آن دوره فقط دو عدد قلیان با عکس ناصرالدین شاه و صدای قل قل سماور کم داشت.
.
ایسنتاگرام را پایین بالا کردم
یک پشتی قرمزی افتاده بود گوشه ی دربند و نور کج آفتاب نشسته بود روی قندان و من را تا فرحزاد برد…
.
“Happiness, not in another place but this place…not for another hour, but this hour.”
Walt Witman