حامیان ما
حمایت می‌کنیم

کمک به کودکان سرطانی

آرشیو مطالب در دسته بندی ‘نوستالوژي’

نیویورک

آن شب ۱۵ دی بود.. دی بود و من برای عشق مان سالگرد گرفته بودم.. سالمرگ ش بود در واقع…

اولین سالمگری بود که او نبود و من امده بودم از دانشگاه هنر تهران به دانشگاه تهران… مریم هنوز توی آن دانشگاه درس می خواند و من گریه می کردم و او زنگ می زد به او.. وهمینجوری همه چیز تمام می شد… جلوی چشم های من،توی هوایی که کمی سوز داشت و من دستکش پشمی که مامان بافته بود را توی دستم کرده بودم و “ها” می کردم و توی “های” خودم می مردم و باور نمی کردم رفتنش را…

رفتم نشستم روی همان صندلی که اولین شب به او نگاه کردم. صندلی،جایی بود پشت حقوق… صندلی سبز پیر فلزی بود که او را نشانده بود.. من سرپا بودم رو به رویش و داشتم مثل همیشه دست هایم را تکان می دادم و یک چیزی بزرگ تر از دهان خودم را برای او تعریف می کردم… و او حیرت می کرد و با ان چشم های قلابی براق ش من را نگاه می کرد…

بعد من هی می مردم و او هم.. اوهم می مرد؟؟ او را نمی دانم که می مرد یا نه؟؟ آن شب به آخرین متروی دنیا رسیدم. او با من آمد… تا دم مترو با من آمد و من تمام صندلی های خالی مترو را نشستم و او را نگاه کردم. عکس هایش توی آن موبایل سفید گل دار بود. از ان موبایل های گل دار چرا دیگر نمی سازند؟

توی آن موبایل سفید گل دار که گل های نازک و قاصدک های بی هوا داشت به عکس های او نگاه کردم و تمام راه با چشم های او پر شد و من نفهمیدم ساعت ۱۱ شده و من تازه رسیده ام خانه… دیر بود… دیر بود و زود رفت… زود ؟؟ نمی دانم… حتما همان موقعی بود که باید می رفت… که باید می رفتم… که باید می رفتیم و من تمام اوتوبان حقانی را،کناره های راه را باید با آهنگ های سیاوش گز می کردم و بلند بلند می خواندم تا می رسیدم به کتابخانه ملی…

بله.. همه ی اتفاق های زندگی من در کتابخانه افتاده… از کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران کوچ کرده بودم به کتابخنه ی ملی… تا برایشان نقد هنری و دانستنی ها هنری را کامل کنم.مدرسان شریف زنگ زده بود و گفته بود ما از همه ی رتبه های یک رقمی کنکور ارشد دعوت کرده ایم.

من هم رفتم. گفتم شاید پولش خوب باشد. گفتم شاید زیر بار کتاب ها و نوشتن و کارهای بسیار و هر روز پیاده رفتن کناره های اتوبان تا کتابخانه ملی تو بمیری توی من..  گفتم باید یک جایی یک جوری تو را بکشم. هر روز می مردم. اما تو نمی مردی… هر روز یک چاقوی کوچک می رفت توی پاشنه ی پاهایم اما تو زنده بودی روی همان نیمکتِ سبز فلزی ای که وقتی بعد از دو سال رفتم پشت دانشکده حقوق نبود.

تمام دانشگاه تهران را زیرورو کردم. نبود… شاید هم بود… شده بود یکی از آن همه هزار نیمکت که هر کدام یک گوشه ای کز کرده بودند. پشت هنرهای زیبا… رو به روی ادبیات… کنار حقوق.. بالای فنی… دیگر چه فرقی می کرد؟؟

تو نبودی…هنوز باورم نمی شد دانشگاه جدید را… هنوز باورم نمی شد رفتن تو را… هنوز باورم نمی شد قرار است رفته باشی و برنگردی… هر روز بعد از اینکه کلاس های سینما و ادبیات دراماتیک تمام می شد ساعت ۵ و ۶ عصر بود. می آمد مسر طالقانی.. گاهی هوا تاریک شده بود… اما می آمدم سر طالقانی و یک اتوبوس من را می رساند به انقلاب… از آن سر در سبز می رفتم تو و به خودم امید می دادم که هنوز هستی… که هنوز هستم… که برمی گردی…

۶ ماه تمام هر روز بعد از کلاس هایم رفتم توی آن کتابخانه دخیل بستم. رفتم و هی خواندم و هی نوشتم و هی به همه ی صندلی های خالی که قرار نیود تو را داشته باشند خیره شدم.. هی یواشکی موبایل های باران و هنگامه را گشتم که می آیی؟؟ که شاید با آن ها قرار داری… با آن ها که هنوز دوست بودی خوب…

نمی دانم آمدی یا نه… نمی دانم با آن ها قرار گذاشتی دور از چشم من یا نه…

اما خوب یک روز که من بلیط دستم بود زنگ زدی و هی حرف حرف زدی و هی حرف زدی و هی حرف زدی …. من هی مانده بودم چه بگویم… من هی مانده بودم کی مرده بودی؟؟

من هی مانده بودم آنی که رو به روی تو بود و با دست هایش برایت حرف می زد کی مرده بود… آن ها مرده بودند. تو حرف زدی. من هم حرف زدم. مودب. موقر. منطقی. مهربان. مثل دو دوست معمولی….

بعد من بلیط م را تحویل دادم. پول اضافه بار هم دادم و یک روز در میانه های تاریک دی ماه،دلم برای دوست معمولی ام تنگ شد… یک روز که نیمه ی دی بود. یک روز که می گفت یک روزی این روز،روز مهمی بوده است.

عکس و داستان نوشته ی راضیه مهدی زاده

توک پا

.
“توک پا” یا ” نوک پا”؟!
مسیله این است.
.
.
با مطهره از درب خانه شان می زدیم بیرون.
می رفتیم سر کوچه. چند سالمان بود؟ 
نمی دانم. بچه بودیم ولی.
می رسیدیم سر کوچه شان و زنگ خانه را می زدیم.
خانومی چاق و سفید می آمد دم پنجره. ما میگفتیم: دو تا ایسکمو بدید.
.
می گفت: “یه توک پا صبر کنید.”
بعد هم پنجره را می بست و می رفت از فریزر خانه شان دو تا ایسکمو می آورد و ما تا شب شاد بودیم و آب از لب و لوچه مان جاری بود.
.
مامان،همیشه گلدان های رنگ به رنگ می گذاشت روی بالکن. همسایه ها عاشق گل های مامان می شدند.
می آمدند دم درب خانه مان و می گفتند:” میشه تخم گل ازتون بگیریم؟”
.
مامان می گفت: “یه توک پا صبر کنید.”
.
همسایه ها با گل یا شاخه یا تخم گل از خانه ی ما می رفتند.
.
همه اش مال همان “توک پا”بود. آدم برای شادی پراکنی،برای گل افشانی مگر چه می خواهد؟! اینکه یک توک پا برود توی خودش و برگردد.
.
یک “توک پا” صبر کنید

.نیویورک
کاش یه دختر داشتم که فقط ۱۵ سال با من فاصله سنی داشت. 
می اومد برام از دغدغه هاش می گفت. از غصه هاش… از نگفته هاش… بعد من بهش می گفتم پاشو اون لباس گل گلی تو بپوش. دوربین تو بردار،باهم بریم لب رودخونه دوتایی قدم بزنیم.
بعد اون از ته دل آه می کشید و می گفت: باشه بریم…
.
.
What’s better than going for strolling along Hudson river when you have full of sorrow and are getting homesick

قطار

 

 

.
.
وقتی داشتیم به فرودگاه نزدیک می شدیم،وقتی داشتیم به آن لحظه ی رفتن،به آن لحظه ی خداحافظی،به آن لحظه ی دست تکان دادن از پشت گیت شیشه ای می رسیدم،به خودم گفتم آنقدر از این لحظه خواهم نوشت.
شعرها،داستان ها،خاطره ها،کتاب ها،رمان ها…
.
.
می خواستم برنگردم. نگاهشان نکنم. خداحافظی کنم و تند تند فرار کنم سمت هواپیما.
مثل فیلم ها باشد مثلا…
خداحافظی کردم. چند بار برگشتم نگاهشان کردم.آرام آرام رفتم و عین بچه ها به شکلی صدادار و فینی گریه کردم

Mother_and_Child,_1912

-         ما از هم جدا شدیم..

من سه قطره ای ابتدایی خلقت تو را خون کردم و خون ها چکه چکه رفتند ته سوراخ بزرگ توالت…

 تو مردی…

و شاید روزی نه چندان دور در وهم های مادری شاعر دوباره متولد شوی….

می بخشی که من از ان جنس زن ها نبودم که زندگی را هرچند سخت،اما شده با دندان آسیاب شان هم می کشند وکک شان نمی گزد…

 می دانی من خودخواهم.. من فقط یک ادمم که سختم است خودم را روی زمین بکشم،چه برسد به تو که عزیزتر از جان خواهی شد و حالا بیا درست کن..

ای عزیزتر از جان انچنان دوستت دارم که آمدنت را طاقتم نیست..

 باور کن راست می گویم.. این حرف ها را برای توجیه خودم نمی زنم…

 تو می آیی و من آنچنان هراسناک حضور توام،و من آنچنان با هرم نفس هایت وابسته ک صبح تا شب تماشایت را کم خواهم آورد…

 می آیی و شمردن هر روزه ی مژه های ریز و کوتاهت می شود کار لحظه به لحظه ام..

 آنچنان که از کم شدن شان، از ریختن شان می ترسم…

 می آیی و باور نمی کنم که سمت کتاب هایم بروم…سمت هیچ فیلم جدیدی نمی روم..

 سمت شلوغی بی پروا و زیبا نیویورک.. سمت هیچ آدمی که هزاران بار قبل از تو دوستش داشته ام،نخواهم رفت….

فکر کردی بند ناف شوخی ست… بندی میان ما بوده.. جدا شده…

اما جدا کردن ش با آن قیچی های استرلیزه شده هم شوخی ست..

تو میان رگه های خونی و تپش های ناپایدار قلب من زیسته ای..

تودر وهم های من دست وپا زده ای..

 با من به خیال پردازی ابرها آمده ای…

 با من به زمزمه ی آفتاب و دگرگونی ماه از خنجر و رسیدن به سیب سرخ بهار آمدی…

 باور کن اگر بیایی هرگز نخواهم رفت.. سمت درس ها.. سمت دانشگاه.. سمت دکتری گرفتن.. سمت نوشتن.. سمت کتاب ها.. سمت لپ تاپ سفید و کوچک حتی…

می بینی پدیداری ات چگونه ژرف است و نامتناهی…

 و فکر اینکه روزهایی دور تب و لرز دختری را می گیری که یک روز کنار ردپای اب تو را لمس کرده است.. فکر اینکه مریض احوال می شوی و قرص ها افاقه نمی کنند.. فکر این که در نوجوانی ات،میان جار و جنجال و صداهای بلند شده مان خواهی گفت “می خواستی خوب دنیام نیاری…”

و سکوت… سکوت وتامل و حق دادن درونی ام به تو و در ادامه، جمله ی کلیشه ای مادرانه ام که “ادم با مادرش اینجوری حرف می زنه؟؟”

پنجره ی تنم را بسته ام… امدنت مرا جاده ای می کند تا ناکجاآباد درد…

قرص های من تا یک ساعت دیگر از راه می رسند.. و تو نمی دانی اینترنت این روزها چقدر کارها را راحت تر کرده است؟

نوشته ی راضیه مهدی زاده

از مجموعه ی خواب هایت می روند

 

broken-mirrorروزهایی که با هم می ترسیدیم و با ترس و اضطراب آماده می شدیم…

” کنج آبی کنار آینه”،جایی که تنگ ترین گوشه ی دنیا می شد وقتی می خواستیم سه تایی و گاهی چهارتایی بریم بیرون…

گوشه ی خوش آب و هوای رو به بالکن… گوشه ی چسبیده به آینه که شب ها بیداره…

شب های شما بیداره وصبح ها خودشو به کناره ی تخت من می چسبونه و پاورچین و بی صدا به طرز موزیانه ای از کناره های تخت تا خواب های نیمه بیدار صبح من نفوذ پیدا می کنه…

و تنها، دیدن این عکس به راحتی می تونست شیک شکلاتی اون شب،استرس و حرص وجوش دیر رسیدن و خوشحالی و انتظار برای یک ساعت کنار هم بودن،میدون فردوسی شلوغ،شب های خلوت دانشگاه تهران،گریه های ناگهانی تو،ناگت های خوشمزه و سیب زمینی های سرخ کرده همراه با روغن چکیده،خنده های او در راستای تلطیف جمع و دوست تر بودن  و…

وباز هم  به طرز روان پریشانه ای،گوشه ی آینه ای اتاق …گوشه ای که گاها بوی سیگارهای چسبیده به بالکن را  می داد… گوشه ای که کناره هاش هنوز جای انگشت های رنگی باید دیده بشه…

 

 

چشم انتظار کلی آدم مانده در این همه سال!
با همه ی پنجره های گرد گرفته اش…
با تک تک آجرهاش
که تابستان ها از هرم آفتاب داغ کویر می پوسند
و زمستان ها یخ می زنند از سرمای سنگ شکنش!
خوابگاه گرد گرفته ی دانشجویی…

ادامه مطلب »

* مرضیه حاجی امینی

سه سال ونیم پیش تو اولین وآخرین شماره‌ی مجله‌ی فصل نو (مجله‌ی سینای سابق که قرار بود به همت بچه‌های پزشکی ۸۲(بیشتر) و دیگران یک مجله پرکار فرهنگی – اجتماعی – هنری باشد که نشد!) که بهار ۸۴ چاپ شد، مطلبی نوشته بودم که مرور دوباره اش انگیزه ای شد برای نوشتن.

version 1
من در این برهه از تاریخ که ایستاده ام اولین روزهای ترم ۴ پزشکی را پشت سر می گذارم در حالی که کوله بار تجربه های اندوخته ام به مراتب بیشتر از روزهای سپری کرده ام در این دانشگاه است. من در دانشگاهی درس می خوانم که خیلی ها آرزوی قدم نهادن در آن را دارند ودر رشته ای درس می خوانم که به قول یکی از اساتیدمان over doseاست ومن انتخابش را مدیون نوع نگرش جامعه‌ام هستم. من در کلاسی درس می خوانم که صندلی های آن یک جای خالی برای یادگاری نوشتن  ندارد. من خیلی بیشتر از تمام ساعات سپری شده در کلاس های درسم ازدانشگاه، درس یاد گرفته ام؛ در واقع خیلی چیزها یاد گرفته ام جز درس، چون گوشهایی دارم که خود به خود موقع درس دادن استادها نمی شنوند ومغزی که در همان هنگام تعطیل شده وبه استراحت می پردازد ودستهایی که ناخودآگاه جزوه می نویسند وچشمهایی که موقع درس دادن استاد، معصومانه به او دوخته می شوند ونیمه باز به عالم هپروت تشریف می برند. من در این مدت یاد گرفته ام که چه طور با یک ژتون ۴ بار غذا بگیریم، چگونه یک نفر برای ده نفر جا بگیرد (در سرویس، صف ژتون، صف غذاو…)چون ایستادن توی صف غذا و ژتون وخلاصه هر صفی بی کلاسی است.
من فهمیده ام که کوئیز امتحانی ست که معمولا تصحیح نمی شود واگر هم بشود اثر ندارد، من فهمیده ام که textها و منابع معرفی شده توسط اساتید محترم که معمولا خیلی همup to date هستند، منابع امتحانی نیستند وبا همان مطالب جزوه می توان نمره خیلی خوبی آورد. من همه خاطراتی را که برای ۲۰ درس می خواندم وخودکشی می کردم اگر نمره ام ۲۵/. کمتراز ۲۰ می شد، در سیاه چاله های ذهنم دفن کرده ام وسعی می کنم به یاد نیاورم چون خیلی ضایع است. چون دیده ام که برای امتحان نباید خیلی به خود زحمت داد ومعمولامی توان پاس شد. پدال زدن و تشخیص صدای فرد مورد نظر از پچ پچ های سرجلسه امتحان خیلی مهمتر وکار آمد تر از خواندن است.
من دستگاه گوارشی دارم که به مزه انواع واقسام حشرات به ویژه سوسک سیاه عادت کرده است. من عضو کتابخانه ای هستم که رمان های بچه گانه ای دارد وtext هایش هم مال ۱۰ ویرایش قبل از منابع علوم پایه هستند.
من یادگرفته ام که زود رفتن سر کلاس بی کلاسی است برای همین نه تنها به موقع سرکلاس نمی روم بلکه ساعت حضور وغیاب اساتید هم دستم آمده وبه خودم زیاد زحمت نشستن سر کلاس را نمیدهم. من یاد گرفته ام که هر چه زمان کمتری داشته باشم کار بیشتری انجام میدهم، برای همین فقط شبهای امتحان زحمت درس خواندن را متحمل می شوم.
من میدانم که ۲۵۵۵ روزاز زندگی‌ام، بهترین دوران عمرم را باید پشت همین صندلی های خط خطی، توی همین خوابگاه پر شباهت به زندان وپادگان، توی همین ۲ تا بیمارستان شلوغ وپلوغ بگذرانم. من می دانم یک روزی، ۵ یا ۶ سال دیگر، چشم باز می کنم وآرزو می کنم کاش توی این معجون ۳۲ رنگ همکلاسی ها، چند همفکر، چند همراه انتخاب کرده بودم. کاش روزی یک کلمه انگلیسی حفظ کرده بودم. یا یک بیت شعر، کاش وهزاران کاش…
اما الان حال این کارها را ندارم. تنها احساسی که ندارم دانشجویی است. من هدفم را در زندگی گم کرده ام. شاید خوشبختی ومفهومش را، شاید راه رسیدن را، شاید پای رفتن را، شاید جرات ماندن را، شاید خودم را گم کرده ام. همین!!

version 2
من در این برهه از تاریخ که نشسته‌ام (حق بدهید، از بس صبح ها سر راند سر پا می ایستیم نایی برای ایستادن باقی نمانده است!) اولین روزهای ترم ۱۲ پزشکی را پشت سر می گذارم، در حالی که راه آمده بس کوتاه می نماید ومن هرگز تصور رسیدن به این نقطه در این فاصله را که بیشتر از چشم برهم زدنی نگذشته نداشته ام. چشم برهم زدنی که گاهی جان را تا سر مرز جنون به لب رسانید. فاصله ای کوتاه با بعضی لحظه های پررنگ تر قاب شده در تصویر خاطرات.
خاطرات من وهمان معجون۳۲ رنگ وطعم همکلاسی بودنمان. ما وهمه خاطراتی که لحظه های رفتنمان را به هم پیوند می دهد. خاطراتی از تاریخ دانشگاه علوم پزشکی شهرکرد که توسط موزه های متحرک ذهن ما حمل وشاید تا ابد تاریخمان (منظورم تاریخ انقضایمان، البته به شرط نگرفتن آلزایمرو… !) نگهداری می شود.

دانشگاهی با ۳ ساختمان کامل و یک ساختمان نیمه کاره، دانشکده پزشکی –مامایی- پرستاری- و خوابگاههای بوستان ومولوی ویک ساختمان نیمه کاره مسجد با آن گلدسته های سر پریده و گنبد قیر آلودش.
دانشکده پزشکی – مامایی وپرستاری با آن عنوان پر طمطراقش، با درهای بسته شیشه‌ای همیشگیش، لابیرنت تودرتویی که سر در گمی سر گشتگی روزهای اولت را بدفرم تر می کرد وبد جور تو ذوق می زد. سلفمان که همین پایین پله های بوفه بود، بوفه ای که جز اسم نبود و همیشه بسته بود، سایتی که ۲ تا کامپیوتر پنتیوم ۲عهد بوقی داشت و ۵-۴ تا مشتری هم فقط. انبوه خاک وآجر وسیمان وکارگر هایی که تمامی نداشتند وساختمانهایی که خیلی آهسته ولاک پشتی جلوی چشم ما بالا آمدند وسلف ودانشکده بهداشت ومسجد وسالن ابن سینا شدند، اما عمر رحمتیه ای ما کفاف وصالشان را ندادند. سالن پاتولوژی که با خاک یکسان شد وبه تاریخ پیوست، جرثقیل وسط بیمارستان کاشانی که سالها بیکار بود وکسی نمی دانست قرار است بیمارستان بساز
د وبیشتر قطب نمایی بود برای پیدا کردن خیابان معاونت در هفته های اول ترم اولیها! و …
ما وهمه ی واژه ها وروزهایی که ذهن ما تجربه کرده اما این چند سال کمتر معادل بیرونی داشته اند، جشنهای متعدد در آمفی تئاتر بیمارستان هاجر وسالن اجتماعات خیابان شریعتی، تحصنها، سینمارفتن از طرف دانشگاه با همه بچه های دانشگاه، اردوهای دانشجویی، پیاده روی بزرگ دانشگاه، شب شعرها، جلسات ادبی فروغ وآذر و…، انتخابات واقعا دانشجویی (به معنای شرکت اکثر دانشجو ها)وجمله تاریخی خدا مولوی را آزاد کرد و صف سینی های غذایی که روی زمین ردیف می شدند تا دم معاونت، روزهایی که به اعتراض کسی سلف نمی رفت و…
ما وخاطرات آویزان شدن از میله های سرویس های کم رحمتیه، همبستگیمان! در جا شدن ۱۰۰ نفر در یک اتوبوس، آسمان پرستاره اما سیاه شبهای رحمتیه و فراموش شدن سرمای وحشی وسوزاننده اش با گرمای دور هم جمع شدنمان وشب زنده داریهای بوستان، روزهای برفی و حس گنگ گیجی بعد از فرود آمدن گلوله های برفی پر از برگ و نامردی، cm10 آب جمع شده توی کلاس ۲۵ از بس قاچاقی برف به کلاس برده بودیم، تمرین مستمر اتحاد! برای تمام کوئیزهایی که لغو شدند، برگه هایی که سفید داده شدند و از دم، تمام میان ترم ها که بدون حتی یک استثنا عقب افتادند. لذت دانشجویی در جشن روز دانشجوی ترم۳، خنده های بی امان روزی که بهرام رادان و محمدرضا فروتن، مهمتر از آنها هادی ساعی و حسین رضازاده همکلاسی ما سرکلاس انقلاب شدند، قرنطینه های امتحانهای عملی، سیاهی امتحان کورس کلیه و آن برف سنگین بی سابقه آبان ۸۴و بی برفی و بی آبی و افتادن درختها و شهری شبیه رمان کوری، ما و فیلدبهداشت و مزمزه دوباره شادی های بی رمق شده مان و …
*****

هنوز هم اگرچه دیگر از آن صفهای عریض! وطویل ژتون و غذا خبری نیست، گاهی هوس می کنم به یاد قدیم همین دو نفری را که توی صف قبل از من هستند به خاطر وجود یک همکلاسی، پشت سر بگذارم. هنوز هم معده ام بدون طعم کافور و سس سوسک سیاه پخته، غذا از گلویش پایین نمی رود! هنوز هم همان کاشهای قبل وجود دارند، چون دانایی تضمین اجرا نیست. گاهی آرزو می کنم کاش هنوز هم گوشهایم خود به خود تعطیل شوند تا صدای خرد شدن احساسات چند دانشجوی چند سال بالاتر از خودمان و صدای له شدن تمام رویاهای خوش خرگوشیمان برای درس خواندن رزیدنت شدن را نشنوند، اما نمی شود، چون این چندساله در اثر تکامل داروینی سیستم شنوایی ام گوشهایی پیدا کرده ام که مجبورند صدای استاد را از بین صدای پیچ و صدای موتورخانه بیمارستان و صدای صفحه کلید موبایلم وقتی دارم   smsمی فرستم و صدای خرخر پشت سریم، تشخیص بدهند. دلم می خواست خدا هم گاهی امتحانهای زندگیمان را مثل همان امتحانهای علوم پایه عقب می انداخت یا صحیح نمی کرد، اما نمی شود؛ فقط دلم به همین خوش است که می دانم نمی شود سر خدا کلاه گذاشت وبا تقلب قبول شد.
گاهی دلم می خواهد چشمهایم معصومانه ونیمه باز بپرند به عالم هپروت و من بمانم با لبخندی نقش بسته بر پهنای صورت، به دستهای در هواچرخان استاد، وقتی کپسول بومن را در فضا ترسیم میکند؛ اما سالها ترک عادتم ممکن است باعث مرض شود! مهمتر از آن، بعد از این همه گذراندن اخلاق اسلامی وپزشکی، تکلیفم نسبت به مریضهای آینده ام و آرزوی شیرینشان برای درمان، وقتی جانشان را به دستم می سپرند، مانع از سر به هوایی های دلم است. اما ای کاشها همیشه باقی می مانند چون انسان به آرزوهایش زنده است. می دانم بقیه راه نیز به چشم بر هم زدنی خواهد گذشت و کوله باررفتن ورسیدنم را سنگین تر خواهد کرد.
به عنوان تقدیر وتشکر معمول آخر!! الان از جامعه ممنونم واز نوع نگرشش که پزشکی را به عنوان رشته دانشگاهی برایم انتخاب کرد، چون هیچ چیز در هیچ کجای عالم قادر به اغنای من در این حد از کمال نبوده ونخواهد بود. همین!!!

ادامه مطلب »