آرشیو مطالب در دسته بندی ‘خط خطي’
آن روز که وسط نیویورک بودیم نزدیک کریسمس بود. هوا سرد و درخت های کاج کریسمس گرم بودند و سبز و چراغانی… باید از لا به لای مردم و توریست هایی که در خیابان پنجم و برادوی قدم می زدند رد می شدیم.
.
.
یه جوری می پیچیدی به آدم ها که فکر می کردی تنها نیستی. فکر می کردی افتادی وسط نور و رنگ و درخت و عکس و… هی دلت از این همه ی خوشی مسکوت،از این همه نور و رنگ قنج می رفت. ما از بین آدم ها و تاکسی های زرد نیویورک و جواهرفروشی ها که بزرگترین جشن دنیا را برای مسیح موعود برپا کرده بودند گذشتیم و رسیدیم به موزه ی هنرهای مدرن.
.
. مارلین گفته بود ساعت ۲ شروع می شود و من باورم نمی شد دست های پیکاسو را… دست های میانسال پیکاسو را انگار کن که رنگ می پاشد،که میله ها را مجسمه می کند، که از ماشین های بچگانه پدر می سازد و میمون،
.
که تو قبل از اینکه بمیری همه ی نقاشی های پیکاسو را در یک فلش کوچک ریختی و برای من آوردی و من آن را یک فولدر زرد گذاشتم و پایین اش به فارسی نوشتم پیکاسو… حالا رو به روی دست های پیکاسو هستم. جای انگشتانش روی مجسمه ی مادر و فرزند مانده. فولدر زرد تو هم توی لپ تاپ من مانده.
.
پیکاسو رفته. تو رفته ای و روزی یک دخترک جوان دیگر که سودای بهتر شدن جهان را دارد برای تو، پیکاسو و من این هارا خواهد نوشت… می بینی…
.
رفتن همین جای انگشت است. جای انگشت تو روی فلش مشکی من و فولدر زرد توی لپ تاپم… جای انگشت پیکاسو روی مجسمه ی گلی،جای انگشت من پایین این نوشته های شیشه ای…
.
.
The purpose of art is washing the dust of daily life off our souls.
Pablo Picasso
.
— at MoMA The Museum of Modern Art.
این باید پوستر فیلم من باشد.
اسم فیلمم بود“ خواب هایت می روند. نخ ببندشان…“
.
بعد بچه ها آمدند. رو به رویم نشستند و خواب های کوچک شان را تعریف کردند. .
یکی شان توی خواب از درخت های ارغوانی بالا می رفت. .
یکی شان یک گربه ی بنفش داشت که با هم دو تایی توی یک ستاره ی پنج ضلعی زندگی می کردند.
.
یکی شان هم خواب بادکنک هایی را می دید که با آن ها تا طبقه ی پنجم ساختمانشان رفته بود اما صبح که بیدار شده, خبری از بادکنک ها نبود. می گفت همه ی بادکنک ها توی کوچه افتاده بودند. چند تایی شان هم به شاخه های درخت همسایه، گیر کرده بودند.
.
.
Falling from a sweet dream of a child…
I was saying that those bladders…
.
— in Hoboken.
می دونم که این عکس اصلا قشنگ نیست. غیرحرفه ای و ناشیانه و زشته… اما یه درخت داره شبیه درخت تو… این درخت و همه ی درخت هایی که این همه بلند می شن تا برسن پشت پنجره ی شیشه ای ه آدم ها…
.
کاج ها، شبه کاج ها… همشون منو یاد تو می ندازن… یاد اون کاج بلندی که پشت پنجره ی اتاقت بود.
که از فلسفه می دونست. که از عرفان براش می گفتی.. که عاشق نور شده بود و سهروردی از بس تو براش گفته بودی… که بوی سیگار اسه می داد و ماربرو.. از بس فوت کرده بودی بهش… از بس ته سیگارهات رو باد رسونده بود لا به لای شاخه هاش…
.
.
که یه روز وقتی از اون خونه رفتید، که یه شب وقتی تا صبح با هم حرف زدیم،بغض کردی و گفتی ” من دلم برای کاج پشت پنجره مون تنگ شده…“ که همه ی کاج های بلند پشت شیشه ها،منو یاد کاج بزرگ و مهربون تو می ندازن.. که نمی دنم هنوز اونجا هست. هنوز سرپا هست؟ که هنوز مهربون هست؟ که هنوز صبور هست؟ که هنوز به دردو دل آدم ها گوش می کنه یا نه؟
که هر کاج بلندی یه آدم ساکت می خواد با یه عالمه حرف توی دلش…
.
.
We’ve got this gift of love, but love is like a precious plant. You can’t just accept it and leave it in the cupboard or just think it’s going to get on by itself. You’ve got to keep watering it. You’ve got to really look after it and nurture it.
@yegan_kh .
.
— at Parisa.
.
امروز هرچقدر فکر کردم جنس موهاشو یادم نیومد…عشق یک خاطره ی خوب ه. یک چیز تمام شده. یک جریان سیال ناتمام اما تمام شده. یعنی آن روز ناتمام مانده. اما در نهایت تمام شده. کاش زبان سخن بود این عشق را که می گویم.
عشق در زندگی هست اما نیست.
می آید. می رود.
تو در مسیرش آشوب می شوی. می لرزی . تمام می شوی و چیزی که می ماند آن خاطره است. آن خاطره های ریز جویده شده که از نوک پا تا نوک انگشت هایت را مور مور می کند. همین… همین که جنس دقیق موهایش را یادت نیست اما رو به روی آن رستوران دنج نشسته اید روی یک صندلی سنگی با سوز اواخر زمستان.
هی حرف و حرف.. تو همش دلت می خواهد بروید دست هم را بگیرید و روی صندلی های چوبی آن رستوران رو به رو بنشینید. کنار نیمکت های چوبی رستوران که چهارخانه های قرمز دارد. اما پول ندارید. اتوبوس می رود و همیشه اینچنین زود دیر می شود.
حالا می نشینی رو به روی خودت. یک خاطره است. یک صندلی چوبی. یک میز چوبی.
رستوران اما نیویورک است. خیابان، برادوی است. آن جا اما ولیعصر بود. خیابان مظفر… و تو کماکان جنس موهایش را یادت نمی آید. .
.
You can’t blame gravity for falling in love.
Albert Einstein
.
.
— at Max Brenner.
نشسته ام و به رفتن ها فکر می کنم.
این روزها توی یک “رفتن بزرگ”نشسته ام. بعد از اینکه او رفت، ابوالحسن نجفی هم رفت و بعد هم ژاک ریوت… آن روزها که “شیطان و خدا” می خواندم و به “نیستی بزرگ” فکر می کردم ابوالحسن نجفی را نمی شناختم.
امروز او رفته و من هنوز توی نیستی بزرگ نشسته ام. بعد هم ژاک ریوت رفت. زیبای مزاحم ش را دیده بودم.
یک فیلم طولانی مه آلود که آدم را همینجوری ول می کرد وسط آن” نیستی بزرگ”…
.
نشسته ام وسط “نیستی بزرگ”و آدامس می جوم.
نوک زبانم را گاز می گیرم.
نوک زبان فقط به درد همین گاز گرفتن و ”س“ درست کردن برای تی اچ می خورد در زبان انگلیسی…
.
یک بار، آن اول ها به ” جینی“ دوست آرژانتی ام گفتم: “می دانی مهاجرت مثل یک نیستی بزرگ است.”
.
همین جوری نوک زبانم را گذاشته بودم لای دندان هایم و با فشار گفته بودم:“ هیوج ناسینگ“
و “جینی” هی چشم هایش درشت شده بود و گفته بود“ وات“ و من هی نوک زبانم را گذاشته بودم و هی تکرار کرده بودم “نیستی بزرگ را”…”هیوج ناسینگ” را… و او هی نفهمیده بود و لبخند زده بود…
همان کاری که باید کرد… نفهمیدن و لبخند زدن به “نیستی بزرگ“ .
.
The truth is you don’t know what is going to happen tomorrow. Life is a crazy ride, and nothing is guaranteed.
.
.
همیشه یک نفر داشت می رفت.. یک نفر که لباس های گرم اش را پوشیده بود… یک نفر که دست هایش سرخ بود از شدت سرما… داشت همان دست های سرخ را به آرامی تکان می داد. یک نفر با لباس ها گرم،با دست های سرخ، با سفیدی برف ها داشت می رفت.
همیشه یک نفر که می رود،میانه های زمستان است.
همیشه برف است. باران نمی بارد. رنگین کمان نیست. هوا ابری نیست. لباس گرم و آفتابی و رها در بدن نیست.
یک نفر با زمستان می رود و چمدان مشکی اش را به سختی روی دو چرخ انتهایی می کشد. به زور… به سختی… یک نفر با زمستان،با چمدان،با دست های سرخ،با لباس های گرم، در میان سفیدی برف ها می رود.
من همیشه آن یک نفر را می شناختم.
نمی دانستم این همه به من نزدیک است.
خودم بودم. خودم بودم که می رفت و واضح نمی دیدمش… .
.
.
Sunshine is delicious, rain is refreshing, wind braces us up, snow is exhilarating; there is really no such thing as bad weather, only different kinds of good weather.
John Ruskin
.
.
درحالیکه نخ های سفید لباس سپهر را از اطراف دکمه ی پیراهنش با دندان می کندم،انتظار می کشیدم.
وقتی داشتم مانتوی سفید بته جقه دار مهتاب را نگاه می کردم،انتظار می کشیدم.
وقتی نقل ها را مشت کرده بودم و مواظب بودم تا از دستم بیرون نریزد،انتظار می کشیدم.
گل های یاس همسایه از دیوار،خودشان را به خانه ی ما رسانده بودند.
همان موقع هم فکر میکردم،این یعنی تو برمی گردی.
نوبت قرصی دیگر بود.
خداکند بعد از این قرص هم تو برگردی.
#بخشی از#داستان یک کیلو ماه
.
.
۴th episode of “This is life”
How old would you be if you didn’t know how old you are?
.
.
توی این سال ها،باکوچک شدن بینی و آهی که در بیمارستان کشیده بودی،دویدی.
آنقدر بزرگ شده ای که خودت هر روز حفره ی روزمره ی زندگی ات را پر میکنی.
مدت هاست،مثل یک مورچه ی پرشور،هر روز کفش های کتانی ات را می پوشی.
مدت هاست با سوال های سهمناک زندگی،کنار آمده ای.
مدت هاست که دیگر در برابر ابدیت و پیچیدگی هایش خشکت نمی زند.
.
.
۳rd episode of “This is life”
Life is like riding a bike.To keep your balance,you must keep moving.
.
.
.
مدت هاست که دیگر حرفی نمی زنی. رازهایت را تعریف نمی کنی. آنقدر بزرگ شده ای که خیلی شب ها بدون هیچ قصه ای،بدون هیچ رازی،بدون هیچ حرفی می خوابی.
همه چیز تقصیر آن بینی بزرگ ات است که باد کرده و اصلا به صورتت نمی آید.
عاشق شده ای و این ناگفته پیداست.
فردا صبح وارد اتاقت می شوم.گلدان ات را که این روزها پژمرده است،آب می دهم.
کنار گلدان،دفتری هست که گوشه اش با خط کمرنگی نوشته شده”ام و اس”
می دانم که “ام”مریم است. دختر سهراب.
دلشوره می گیرم اما چیزی به تو نخواهم گفت.
#بخشی از #داستان یک کیلو ماه
.
.
۲nd episode of”This is life”
“put your hand on a hot stove for a minute and it seems like an hour. Sit with a pretty girl for an hour and it seems like a minute. That’s relativity.”
Albert Einstein
.
.