آرشیو مطالب در دسته بندی ‘گالری’
.
زن.دستش را ها کرد.
حصیرها را در مسیر باد بافت.
زن،دستش را ها کرد. نگاهی به بازوی لخت پسرش انداخت که کنار نقاشی ها روی حصیر خوابش برده بود.
زن دستش را ها کرد. پتو را روی پسرک کشید.
نشست. دستش را ها کرد و تمام شب،حصیرها را به هم بافت.
.
عینک و کیف حصیری جامانده های من در #smashberger .
.
I was on the way of wall street where is literally money and gold source of the world.
I stoped for grabbing a bite at this fast food and put my bag,eyeglass and all extra stuff away on the table,waiting for my order but I couldn’t stop thinking of that homeless pregnant sitting on the gold without any shelter.
.
.
.
اسم تو چیست؟ تو را چه صدا کنم؟
آفتاب،باران،یلدا،سپهر،سپید
همه ی این ها اسم توست. هر روز به یک اسم صدایت خواهم کرد.
#بخشی از داستان#یک کیلو ماه
.
.
این همه فرشته با پرهای حریر تو گوشه گوشه ی دنیا…
.
دیشب توی خواب من بودی.
دست هایت و انتهای انگشت ها…
و رسیدن به انگشت های ظریف دخترک…
دیشب توی خواب او بودم.
گفت:آشفته بودی و پریشان…
و یاد اسم فیلمم افتادم.
“خواب هایت می روند.
نخ ببندشان…”
و انگشت های ظریف دخترک که دست های تو را بلعیده بود…
.
.
I remember that one of my cclassmates told on film critic class about these stuff can’t add some extra science or information to us.
Our prof said that everything isn’t for adding and increasing. You have to stop sometimes and just observe…
From my point of view This sentence was enough for that course.
.
.
.
بالای این بام سبز که درخت پیچان دارد و آسمان نزدیک،همیشه پیرمردی نشسته است.
یک صندلی پلاستیکی کهنه و نشستن بر لب بام…
اصلا هم لبخند ندارد. اصلا هم مهربان نیست. اصلا هم آدم هایی که رد می شوند و نگاهش می کنند برایش مهم نیست.
توی قاره های پیچان و کهکشان های سیال خودش،غرق است.
تهران هم که بودم،توی مسیر مترو یک پیرمرد بود که همیشه بر لب جوی خشک کوچه شان می نشست.
آخرین روزها دیگر نبود.
دیروز هم بالای پشت بام نه پیرمرد بود و نه صندلی پلاستیکی اش.
آسمان و ابر و درخت ها بودند اما…
.
.
“The young people think the old people are fools but the old people know the young people are fools.” Agatha Christie
ما پنج نفرمان، پاییز زمستانیم.
بقیه، توی اردیبهشت، کنار گلدان های سرخ شمعدانی نشسته اند. بقیه توی اردیبهشت بوی یاس می دهند.
بوی یاسی که توی همه ی شهرها هست. حتی شهرهای بدون یاس. حتی شهرهای کویری… بوی یاس ریشه در جان اردیبهشت دارد نه حتی بهار،فقط اردیبهشت. اردیبهشت که تمام شود بوی یاس هم می رود.
بعد از آدم ها که همه شان اردیبهشتی بودند،خواستم یک چیزی بنویسم برای اردیبهشت اما هرچه نوشتم کلیشه شد. کیشه های خواستنیِ گوش نواز.
کلیشه هایی که از گفتمان پرنده ها روی سرانگشتانِ سبز شاخه ها شروع می شد و به کوچ پرسر و صدای مرغابی های مهاجر می رسید. مرغابی هایی که راه شان را گم کرده اند.مرغابی هایی که گاهی دلشان برای آسمان آن طرف مرز تنگ می شود.
دلم برای مرغابی ها می سوزد. یکی شان تا نزدیکی پنجره ی خانه آمد. توی چشم های گرد سیاهش خواندم که دل او هم برای من می سوخت.
همه را نوشتم. همه ی کلیشه های جان داری که می شد از اردیبهشت نوشت را.
نقطه را گذاشتم. باران زد به شیشه… کلیشه ی اردیبهشتی را تکمیل کرد.

رفتیم از پشت تلسکوپ ستاره ها را به تماشا نشستن.
می گفت: صدوپنجاه سال پیش این ستاره به این نقطه ی آسمان رسیده است و حالا اینجایی ایستاده ک با چشم تلسکوپ می بینید.
ستاره های ۱۰۰سال پیش به چشم های ۲۶ساله ی من وسط لینکون سنتر رسیده بودند.
آن طرف تر،شاخه های شیشه ای آب،داشتند ستاره هایشان را بر سر و صورت آدم ها می ریختند.
و من یک چوب کبریت نیمه سوخته ی بی جان بودم.
.
.
It’s said that In silence,start to hear your own true voice but from my point of view,you can add fountain sound to silence for observing and listening your true self.
.
.