آرشیو مطالب در دسته بندی ‘نقد و نظر’
.
هالوین نزدیک است. نه خیلی البته…اما اینها زیادی ذوق دارند.
.
پارسال دور هم جشن گرفتیم.
ربکا ایتالیایی بود و از من می پرسید:” ایران این روزها جنگ است؟”
.
کارولین آمریکایی بود و می گفت:” غذاهای ایرانی عالی هستند..رستوران ایرانی این اطراف می شناسی؟
راستی من رومی(همان حضرت مولانا) را می شناسم اما اصلا نمی دانستم ایرانی ست. مطمئنی؟!”
.
دیگو مکزیکی می گفت:” من میدانم که ایرانی ها از ادویه و چاشنی در غذاها استفاده نمی کنند.”
.
آکی کو ژاپنی از تکیه کلام همیشگی اش استفاده می کرد و پشت سر هم میگفت:” چطور می تونم بگم؟” “how can I say?”
و من هی فکر می کردم آکی کو از چه چیز میخواست بگوید.
از رودخانه ها و آب های ژاپن، از چای و مراسم زیبایش، از چشم های درشت انیمیشن های ژاپنی…
.
چندوقت پیش می خواستم به باغ ژاپنی ها بروم. هرچقدر دنبالم”آکی کی کو” گشتم،پیدایش نکردم.میخواستم با هم برویم.
نه شماره تلفن ش بود، نه اینستاگرام، نه فیس بوک، نه ایمیل. “آکی کو ” را شاید برای همیشه گم کردم… .
.
Halloween is coming and everywhere you can see lots of pumpkins, costumes and decorations for preparing:-)
.
.
هیچ قصه ای شروع نشده بود. پنیر فیلادلفیا از سال۱۸۷۲ وجود داشت. شمس تبریزی مرده بود. پودینگ که “انگار کن شیربرنج خودمان را” که گاهی حتی بوی گلاب کاشان میدهد،محصول اوهایو بود و از سال ۱۹۵۰ بود تا به امروز.
فقط من بودم که در نقشی فرعی در گوشه ای از قصه ای نوشته شده وارد شده بودم.
من بودم که میان بوی گلاب و خامه ی پنیر از شمس تبریزی می شنیدم که “صدای وجود تنها در سکوت کامل شنیده می شود.” وقتی تمام هستی ساکت می شود.
.
.
و زن همسایه، آواز زخمی مکزیکی اش را سر می دهد.
.
.
Make a list of books that you would like to read them purely for pleasure. In addition,sometimes dare to make a mistakes.
.
“رفتن” را با همه ی اضلاع بی فرم و ناشناخته اش می خواست.
در گوگل سرچ کرد.
گوگل مپ را چندین بار چک کرد.
و جی پی اس،بهترین مسیرهای رفتن را نشانش داد.
“رفتن” یک فعل کش دار بود.
یک ایستگاه بود در گوشه ی غربیِ رودخانه.
.
” موخوره” رفته کافه نادری
.
— at Cafe Nadery – Manhattan.
من ،سکوتم.. سکوت دختری که در برزخ خانواده ای جدید افتاده و اصلا نمی داند در کدامین گوشه ی این بازی جایگاه درست تری دارد..
نمی داند این گوشه نشینی چگونه سرانجامی دارد… من خودم را به لکنت زده ام.. ترس هایم را…
الهه از راه رسید.
اما هنوز هم حال کسی را داشتم که نمی شناختمش. حال بی کسی بودن در محوطه ای همچون دانشگاه. مثل مرگ بود.. نوعی گسست است. نوعی تمام شدن است.. فارغ التحصیلی نوعی تمام شدن است… مثل این که همه مرده اند و تو… تو چی.. یا نه.. تو مرده ای و همه زنده اند و در برابر چشم تو چه اهمیتی دارد… مرده و زنده.. نشناختن یعنی نبودنشان.. یعنی نبودن واقعی تمام ان ها.. حال شناخته.. حال ناشناخته…
الهه آمد و نشست در آن کافه .جایی که اولین بار وقتی اومدبم توش به شدت خوشحال بودم و متحیر… اولین کافه ای که تو دوران دانشجوییم می رفتم و کلا اولین کافه ای که در طول زندگیم رفتم همین کافه بود.. کنار دانشگاه… خیابون های اطراف دانشگاه تهران برای من هیچ وقت اسم نداشتن… چون شده بودن غریزه.
شده بودن عینیت زندگی و نفس کشیدن… مثل اینه که نفس کشیدن چقدر مهمه و ضروری؟؟؟ ولی هرگز بهش فکر نمی کنیم.. وجود داره و وجود بخشه… من اسم خیابون های دانشگاه رو واقعا نمی دونم … مثلااینجوری می دونم که شونزده آذر یعنی این ور و قدسم یعنی اون ور… می دونم که وصال و ایتالیا هم دوروراش میشه… یعنی چشمی چشمی… یعنی روحی روحی….
اصلا داشتم چی می گفتم.. کافه روی….
با الهه زرت و زورت می رفتیم کافه و از این کشف به شدت تار و دودآلودمون(سیگار آزاد بود و دود همه ی میزارو می گرفت چون کافه ی خیلی بزرگی نبود) به شدت خوشحال بودیم. بعدترها که کافه خیلی شلوغ شد و ما دیدیم هر دفعه که می ریم باید منتظر بشیم که یه جایی خالی بشه و کرامت انسانی ما به شدت زیر سوال می رفت رفتیم کافه ی جدید که خیلی بزرگ بود و بسی دوست داشتنی و دنج.. همیشه جایی اون ته ته ها و یه گوشه ای پیدا می شد… قیمت شم به نسبت کافه های اطراف دانشگاه و فردوسی و ولیعصر بهتر بود…
تا اینکه کافه رو بردن زیرزمین که دیگه از چشمم افتاد.. بعدهم به طرز شگرفی بالای کافه دانشگاه علمی کاربردی زدن که علم و دانش مملکت پیشرفت کنه…. بعد هم سردر کافه نوشتن بوفه ی دانشگاه….!!! به هرحال الهه از راه رسید. یه دامن صدری بلند از زیر مانتوش بیرون زده بود.گوشواره هاش هم صدری کم رنگ بود.دستبندش هم پر بود از دانه های کوچک و بزرگ صدری.. من نمی دانستم صدری چیست؟
حتی نمی دانستم با کدام ث.ص.س نوشته می شود تا اینکه الهه از نگاه های پیچ در پیچم فهمید به رنگ امروزش نگاه می کنم. الهه بیماری ه رنگ داشت.گفتی صدری ه. قشنگه؟ مثل همیشه داشت همه چیز را طبیعی جلوه می داد و برای اینکه این ماسک طبیعی بودن را بیشتر کند سیگاری روشن کرد. دودآلود شدن فضا به این ماجرا کمک می کرد.
نوشته ی راضیه مهدی زاده
از مجموعه ی ادامه دارد…
یک عمر همه چیز را گرفت از ما؛
جنگ!
کودکی را…
جوانی را…
و ترس از مردن را…
داستان ما،
یک رمان سمبلیک مضحک بود
که تمامی نمادهایش به باروت ختم می شد…
و نویسنده همان دیکتاتوری بود،
که در پایان هر سطر بجای نقطه،گلوله می گذاشت…
ما همان موسی های رهسپار آب ایم…
که سیل اشک های مادرانمان،
“نیل”ی شد
که راهی کابوس های فرعون زمان شویم…!
.
.
.
نوشته ی ریحانه مهدی زاده
.
.
.
پ.ن:
stop killing,follow being
از کودکی تا به امروز خدا هزار نقش و نگار یافته…
خدا مناقشه برانگیزترین واژه هاست… حجمی ست عظیم که در عدم اش هم نمود می یابد…
کودک که بودم او بود و من…
فکر می کردم حسابش با من جداست… فکر می کردم من دوست داشتنی ترین پدیده های موجود در جهان برای او محسوب می شوم…فکر می کردم همه چیزش با من متفاوت است…فکر می کردم اگر برای دیگران نامهربانی کرده و بلایی را برایشان روا داشته نسبت به من حتما اینطور نخواهد بود..
بزرگ تر که شدم،افتاد توی زبان..
توی پدر و مادر و خواهر و برادر و ارتباطات و جامعه ی دوستان و….
خودش را کشاند در مرزهای تن و طبیعت…خودش را بدجوری می کشد و مرا در حجم خویش به خفگی فرو یم برد… همیشه بود و من را احساساتی می کرد…
مدتی گذاشتمش کنار… احساسات درمورد او را…
خواستم پای عقل را وسط بکشم… اما عقلی نبود جز دروغ های بیش از حد بارورشده…
عقل نیر دروغی ست بزرگ…
دروغی برای خام کردن آدمیان کوچک اندام…
ارنست رنان در جایی گفته بود دین وهمی ست ضروری… من هم کنارش با مداد نوشتم مثل خدا…
نوشتم و نوک مدادم شکست…
نوشته ی راضیه مهدی زاده
از مجموعه ی خواب هایت می روند
- .. گم شدم.. گم گشتگی خودخواسته..
- نوعی گم شدن معرفت شناسانه در میان بیگانگان هزاررنگ…
- من گم شده بودم و احساس غریب داشتم.. یک بار یکی از دوستانم در تهران (که در خوابگاه زندگی می کرد) گفت: تو هیچ وقت نمی فهمی ولیعصر و انقلاب رو مال خود کردن یعنی چی؟
- گفت ما مدت زیادی رو بدون اینکه بدونیم و یخوایم صرف این می کنیم که یه خیابون یا یه میدون رو با یه خاطره ی جزیی یا عمیق مال خودمون کینم…
- پ.ن:
- من بسیار سخت خانه مان را پیدا کردم و او حق داشت…
- نمی توانستم دلایل معرفت شناسانه ی گم گشتگی را برایش توضیح دهم
او از من هزار قول گرفت و من همه را با لبخند پذیرفتم…
نوشته ی راضیه مهدی زاده
از مجموعه ی خواب هایت می روند
- من ارده را… قدرتمند برخاستن را…
عزم جزم کردن را…
نقطه گذاشتن بر اندیشه های باطل را…
از کسی آموختم که خود در انتهای زندگی بود،هر روز…
هر روز بیدار می شد و مرگ می کرد به جای زندگی…
او در انحنای مرگ و زندگی ایستاده بود و ترانه های مرگ را بلند بلند زمزمه می کرد و مجنون صفتانه می خندید…
او،ادامه را،زنده ماندن را در من نشاند..
او که انشعاب فوران های رودخانه ی مرگ بود…
نوشته ی راضیه مهدی زاده
از مجموعه ی خواب هایت می روند
آفتاب بی رمقی افتاده وسط حال… اتاق گرم نیست.. آفتاب اما به تلاش بیهوده ش ادامه می ده…. اونقد جون نداره که ناراحتی های مسکوت این خونه رو ذوب کنه… ناراحتی هایی که فقط با چشم خونده میشه و با لبخند محو میشه و با سرو صدا و جیغ وفریاد خفه….
من فهمیدم پنجره ی خونه ی آدم به شدت به غربت و دلتنگی مرتبطه…
دیروز یه خونه ی خیلی شیک و نوساز و قشنگ و مدرن تو یه جای خوب شهر رفتم،که هم بیرون خونه و هم داخلش واقعا زیبا وترتمیز بود… اما یه مشکل بزرگ داشت… ویو… وقتی غروب شد و آفتاب زرد متمایل به نارنجی شد شهر شد جمهوری… یعنی خبری از نور و ساختمونای بزرگ و آب رودخونه نبود…
ویوی ساختمونای آجری و نیمه زرد و مرتب و پشت سر هم بنا شده منو به شدت یاد جمهوری و دوده گرفته های اون طرف می نداخت.. و با اینکه واقعا ساختمون هم داخل وهم خارجش زیبا بود اما واقعا دوست نداشتم…
آدم یعنی خونه… و خونه یعنی پنجره… وپنجره ای که درخت نداشته باشه چه حرفی واسه گفتن داره؟؟
درخت یعنی گنجشک… یعنی سنجاب(که اینجا به وفور دیده می شه…)
گنجشک یعنی غذا… یعنی خانواده.. یعنی زندگی… دراینصورت ه که غربت بی معنی میشه…. غربت یعنی نبود زندگی یعنی کمبود طبیعت..
اما وقتی درخت باشه و آسمون و ابر وپرنده و برف و بارون….جریان زندگی به راحتی خودشو حتی شده به زور می تونه تو زندگی فرو کنه….
نوشته ی راضیه مهدی زاده
از مجموعه ی گسست