حامیان ما
حمایت می‌کنیم

کمک به کودکان سرطانی

آرشیو مطالب در دسته بندی ‘آرمان شهر’

 

موخوره کافه نادری

 

 

“رفتن “را می خواست.
“رفتن” را با همه ی اضلاع بی فرم و ناشناخته اش می خواست.
در گوگل سرچ کرد.
گوگل مپ را چندین بار چک کرد.
و جی پی اس،بهترین مسیرهای رفتن را نشانش داد.
“رفتن” یک فعل کش دار بود.
یک ایستگاه بود در گوشه ی غربیِ رودخانه.
.
” موخوره” رفته کافه نادری 
.

 — at Cafe Nadery – Manhattan.

1کتاب زنده،نویسنده مرده 2

6183552-lg

یک عمر همه چیز را گرفت از ما؛

جنگ!

کودکی را…

جوانی را…

و ترس از مردن را…

داستان ما،

یک رمان سمبلیک مضحک بود

که تمامی نمادهایش به باروت ختم می شد…

و نویسنده همان دیکتاتوری بود،

که در پایان هر سطر بجای نقطه،گلوله می گذاشت…

ما همان موسی های رهسپار آب ایم…

که سیل اشک های مادرانمان،

“نیل”ی شد

که راهی کابوس های فرعون زمان شویم…!
.
.
.

نوشته ی ریحانه مهدی زاده

.
.
.
پ.ن:

stop killing,follow being

rahepiroozi

-         .. گم شدم.. گم گشتگی خودخواسته..

-         نوعی گم شدن معرفت شناسانه  در میان بیگانگان هزاررنگ…

-         من گم شده بودم و احساس غریب داشتم.. یک بار یکی از دوستانم در تهران (که در خوابگاه زندگی می کرد) گفت: تو هیچ وقت نمی فهمی ولیعصر و انقلاب رو مال خود کردن یعنی چی؟

-         گفت ما مدت زیادی رو بدون اینکه بدونیم و یخوایم صرف این می کنیم که یه خیابون یا یه میدون رو با یه خاطره ی جزیی یا عمیق مال خودمون کینم…

-         پ.ن:

-         من بسیار سخت خانه مان را پیدا کردم و او حق داشت…

-         نمی توانستم دلایل معرفت شناسانه ی گم گشتگی را برایش توضیح دهم

او از من هزار قول گرفت و من همه را با لبخند پذیرفتم…

نوشته ی راضیه مهدی زاده

از مجموعه ی خواب هایت می روند

window

آفتاب بی رمقی افتاده وسط حال… اتاق گرم نیست.. آفتاب اما به تلاش بیهوده ش ادامه می ده…. اونقد جون نداره که ناراحتی های مسکوت این خونه رو ذوب کنه… ناراحتی هایی که فقط با چشم خونده میشه و با لبخند محو میشه و با سرو صدا و جیغ وفریاد خفه….

من فهمیدم پنجره ی خونه ی آدم به شدت به غربت و دلتنگی مرتبطه…

 دیروز یه خونه ی خیلی شیک و نوساز و قشنگ و مدرن تو یه جای خوب شهر رفتم،که هم بیرون خونه و هم داخلش واقعا زیبا وترتمیز بود… اما یه مشکل بزرگ داشت… ویو… وقتی غروب شد و آفتاب زرد متمایل به نارنجی شد شهر شد جمهوری… یعنی خبری از نور و ساختمونای بزرگ و آب رودخونه  نبود…

ویوی ساختمونای آجری و نیمه زرد و مرتب و پشت سر هم بنا شده منو به شدت یاد جمهوری و دوده گرفته های اون طرف می نداخت.. و با اینکه واقعا ساختمون هم داخل وهم خارجش زیبا بود اما واقعا دوست نداشتم…

آدم یعنی خونه… و خونه یعنی پنجره… وپنجره ای که درخت نداشته باشه چه حرفی واسه گفتن داره؟؟

 درخت یعنی گنجشک… یعنی سنجاب(که اینجا به وفور دیده می شه…)

گنجشک یعنی غذا… یعنی خانواده.. یعنی زندگی… دراینصورت ه که غربت بی معنی میشه…. غربت یعنی نبود زندگی یعنی کمبود طبیعت..

اما وقتی درخت باشه و آسمون و ابر وپرنده و برف و بارون….جریان زندگی به راحتی خودشو حتی شده به زور می تونه تو زندگی فرو کنه….

نوشته ی راضیه مهدی زاده

از مجموعه ی گسست

kitvhen3

غروب نیست،اما آفتاب نور خسته ای از پنجره ی آشپزخونه داده بیرون ونگاه کردنش در حالیکه از لای شاخه های بزرگ درختا رد میشه… غربت… نه.. به این فکر نمی کنم که تنهام.. چون هرجایی باشی تنهایی..

دلم می خواد صبح ها زود بیدار شم.. برم قدم بزنم.. تنهایی..

بعد آروم آروم از محوطه ی خونه گم شم ویادم بره که سیستم خیابونای اینجا شطرنجی ه وخونه ومسیرشو گم کنم..

بعد در یک گم شدگی بی معنی که به راحتی می تونی موقعیت مکانی خودت رو تو جی پی اس پیدا کنی،بزنم زیر گریه.. بعد الکی به خودم بگم وای من تنهام… من اینجا غریبم… من هیچ کس ی رو ندارم… من اینجارو و خیابوناشو بلد نیستم…(یعنی واسه خودم ادا اصول دربیارم وبزنم تو سرو و کله ی خودمو به نوعی ننه من غریبم بازی…)

بعد همینجوری که دارم می رم، رام بخوره به یه کافه ی چوبی که برخلاف تمام کافه های پاستوریزه و به عبارتی مزخرف اینجا بشه که همه توش سیگار  بکشن.. اصلا دوده ی عمیقی همه جای کافه رو گرفته و نمی شه چشم آدم ها رو دید… چشم ادم ها دیده نمی شه که از نگاه و چشم ها و تک تکد پلکاشون بتونی باردار بشی…

بعد برم بشینم تو کافه ی چوبی… بعد تکیه به دیوار… بعد دستمو بزارم توی جیبمو یادم بیاد همون پالتویی رو پوشیدم که همیشه پاکت سیگار و فندکمو توش می زارم…

 بعد یه نفر بیاد بگه “های” ،کن آی هلپ یو…

به جای اینکه بیاد ازم “اوردر” بگیره و بعد هم یه ایس تی مسخره بزراه جلوم… بشینه رو به رومو… من با زبون دستام شروع کنم باهاش حرف بزنم وبگم.. می دونی دنیا خیلی بزرگ نیست… یعنی نه تنها بزرگ نیست….بلکه اصلا دنیایی وجود نداره.. می دونی تنها آدم ها وجود داردن.. آدم های تنها و پراکنده وگسته از هم…

 بعد اون شروع کنه بهم بگه که کشورها وشهرهای زیادی سفر کرده… جاهای زیادی رو دیده… با آدم های زیادی تو شهرهای مختلف خوابیده و باهاشون حرف زده… و درنهایت حرف منو با کله و با غم و آه تایید کنه..

 بعد با هم تا خونمون بریم.. من بهش بگم که من زیاد از خونه بیرون نمیام…. چون خونمونو دوست دارم.. چون نقش جدیدمو دوست دارم.. چون با خونمون و پنجره هاش به شدت سازگار شدم.. بهش بگم که این تازه چندمین باره که تو این یه ماهی که اینجا هستم از خونه اومدم بیرون تنهایی…

بهش بگم که وقتی تنهام به شدت خونه ها و خیابونا و پله های اضطراری پشت خونه ها و حیاط بزرگ و کوچک روبه روی خونه ها برام عجیب میشه…

بعد با هم بریم سمت خونه.. بعد به هم لبخند بزینیم.. بعد دم خونه اون از من خدافظی کنه ومن هی من و من کنم که بهش بگم بیا با هم دوست باشیم .. بهش نگم.. ازش شماره بگیرم.. بهش بگم بیا بازم همدیگرو ببینیم… و بعد من هم دستی تکون می دم و اون میره و من هم میرم…

ساختمون گرمه و به شدت بوی فلفل و بریتو و غذاهای مکزیکی توش پیچیده …

 پادری اول منو یاد خونه ی فاحشه ها می ندازه.. حتی فاحشه ها هم نه… اونایی که دونیت می کنن…کلید می ندازم.. درب خونه رو باز می کنم… بخار گرمای خونه می زنه به شیشه ی عینکم.. جایی رو نمی تونم ببینم..

نوشته ی راضیه مهدی زاده

از مجموعه ی گسست

chuch2

صدای سگ ولگرد  همسایه ی اسپنیش از توی راهرو شنیده میشه.چند دقیقه بعد صدایی بلند زن ومردی که دقیقا نمی تونم تشخیص بدم دارند دعوا می کنند یا صرفا دارند بلند بلند ی چیزایی رو حالی ه هم می کنن…

 و بعد هم صدای بچه ای که حدس می زنم موهای زرد و طلایی داشته باشه با دندونای نیم خورده و تازه دراومده از روی پله ها همراه با ماردش شنیده میشه که پشت سر هم می گه وان تو تیری..

 بچه داره اعداد رو یاد می گیره.. مادر آرومی داره… چندبار از روی صدا می شد فهمید که بچه درحال افتادن از پله هاست.. مادرش فقط به گفتن “تیک کر” بسنده کرد… حرص و جوشی نزد و آروم دستشو گرفتو با هم رفتن پایین..

و باز هم هر یک ساعت یک بار ناقوس کلیسا زمان و گذرش و انسان بودن رو یادآوری می کنه

نوشته ی راضیه مهدی زاده

از مجموعه ی گسست

ny2

سرمای اینجا ناتمام است… سوز می پیچید در گوش و سردرد برزخ گونه ای آغاز می شود…

اما می شود این همه سردی و دمای حتی منفی شونزده درجه را به این همه رنگ به رنگی آدم ها ( که بعضی هایشان سیاه شده اند،مثل واکسی که با وسواس و رنگی یکدست تمام بدن را می پوشاند و برق می اندازد و جلا می دهد و من عاشق نگاه کردنشانم…اما او می گوید نگاه نکن… ناراحت می شوند و پلیس  و قوانین ریسیستی و…نمی شود دیگر ادم ها را نگاه کرد.. آخر از چشم انسان ها باردار می شویم و این ساده ترین و عمیق ترین نوع بارداری ست)

به این ساختمان های بیش از حد بلند و نورانی…

به تاکسی های زردی که امکان ندارد مرا یاد تاکسی درایور و زندگی پوچ اش نینداز… به شهری که شب و روزش از فرط این همه نور یکی شده…

به خیابان هایی که وقتی در آن ها می ایستی نمی دانی دقیقا کجای دنیا ایستاده ای(مثلا خیابانی که از سر تا ته ش رستوران است… از مک و کی اف سی تا رستوران آلمانی،فلسطینی،مکزیکی،ایتالیایی،ایرانی…)

داشتم می گفتم که سرمای گند هوا را با آن سوزهای طاقت فرسایش می توان به همه ی این ها بخشید… شاید هم نه بخشش… شاید یر به یر بشوند به قول خودمان…

اینجا را دوست دارم… نه چون خارج است… نه چون امریکاست… نه چون نیویورک است… چون هیچ جا نیست…

چون گم بودگی عجیب آدم هایی که ذره های گمشده ی میلیاردها سال نوری اند در آن مشهود است..

چون به راحتی می توان در جعبه ی پوست های رنگی آدم ها قایم شد… گم شد و دیگر یافت نشد…

اینجا را دوست دارم چون دیگی ست از رنگ و فرهنگ و نژاد و زبان و واژگانی که مسئولیت کشاندن دردهای آدم ها و انتقالشان به همدیگر را دارند…

اینجا را دوست دارم چون لبخند جزو ذاتی زندگی در اینجاست، نه اینکه مردم مهربانی دارد و فرهنگ بالایی(که شاید هم داشته باشد و قضاوت در چنین اموری مصداقی نیست اما)

به این دلیل لبخند هزار حرف نگفته وگفته را بی هیچ کلام و استفاده ی به زور از واژگان دیگری برای رساندن منظور در خود می گنجاند.به این دلیل که با لبخند به راحتی می توان پوست ها را کند،پول ها را گرفت و حتی مهربان بود…

امروز به یک هوم لس پول دادم. آمد جلو و دست داد وخودش را معرفی کرد و گوشه ی پاره ی شلوارش را نشان داد و گفت من هوم لسم..

یک دلاری برای خریدن غذای مک هم کافی نیست اما دادم.

پریروز که با آن عروسکهای بزرگ در شهر عکس می گرفتیم، عروسک چسبید به جانمان که باید پول بدهید برای خیریه… ما هم دادیم….

در وال استریت و مترویی که مرکز پول و دلار می شتابد هوم لس ها پر شده اند… و من بسیار فکر می کنم همه گم شده ایم. اینجا مرکز گم شدگی ست…

نوشته ی راضیه مهدی زاده 

از مجموعه ی گسست

 

6125898-md

-         طبیعت یکی از آرزوهای بزرگ ما می تونه باشه…

ما جزیی از طبیعت بودیم روزگاری… هنوز هم هستیم اما به طرزی فراموش شده…

ای کاش من هم جزویی از این طبیعت لعنتی بودم…

مثل گیاه.. مثل درخت ها… مثل تمام چیزهایی که ساکن و ثابت و صامت می پنداریم شان اما خوشبخت…

ما از خودمان به درد آمده ایم… از این همه تغییر در یکنواختی به ستوه…

ما خواهان بازگشت به اصل خود می باشیم…

اصلی مجهول اما خواستنی…

.

.

نوشته ی راضیه مهدی زاده

عجیب نگام می کرد… من براش از عقل نگفتم…

از عشق نگفتم… از تطابق بین عقل و عشق هم چیزی نگفتم…

براش از اشتباه کردن گفتم… از اینکه برای دوست داشتن باید اشتباه کرد…

اشتباه کردن لازمه… اصلا اشتباه کردن و غلط نوشتن و پاک کردن(بنویس و نترس که غلط می افتد… بنویس و پاک کن همچون خدا که هزاران سال می نویسد و پاک می کند و ما هنوز زنده ایم…)  اشتباه لازمه ی دوست داشتنه…

با تعجب بهم نگاه کرد.

بهش از غرق شدن گفتم. از اینکه گاهی حتی ذره ای هم هوا نیست.

از اینکه گاهی یک نفر هم از کنار دریاچه ی دوست داشتن تو رد نمیشه تا دست های خیس و درحال التماس تورو از آب بکشه بیرون…

گفتم: ولی با این حال هم برو و غرق شو…(برای داشتنت دلی را به دریا زدم که از آب می ترسید..)

گفتم: از ۱۸ تا ۲۳ می تونی روش حساب کنی. می تونی خوب غرق شی… می تونی درست حسابی اشتباه کنی… بعدش اشتباهات خوب از آب درنمیاد… بعدش کامل و بی غل و غش دوست نخواهی داشت… بعدش…

 

مجموعه ی خواب هایت می روند…

نوشته ی راضیه مهدی زاده