آرشیو مطالب در دسته بندی ‘ديدگاه’
از کودکی تا به امروز خدا هزار نقش و نگار یافته…
خدا مناقشه برانگیزترین واژه هاست… حجمی ست عظیم که در عدم اش هم نمود می یابد…
کودک که بودم او بود و من…
فکر می کردم حسابش با من جداست… فکر می کردم من دوست داشتنی ترین پدیده های موجود در جهان برای او محسوب می شوم…فکر می کردم همه چیزش با من متفاوت است…فکر می کردم اگر برای دیگران نامهربانی کرده و بلایی را برایشان روا داشته نسبت به من حتما اینطور نخواهد بود..
بزرگ تر که شدم،افتاد توی زبان..
توی پدر و مادر و خواهر و برادر و ارتباطات و جامعه ی دوستان و….
خودش را کشاند در مرزهای تن و طبیعت…خودش را بدجوری می کشد و مرا در حجم خویش به خفگی فرو یم برد… همیشه بود و من را احساساتی می کرد…
مدتی گذاشتمش کنار… احساسات درمورد او را…
خواستم پای عقل را وسط بکشم… اما عقلی نبود جز دروغ های بیش از حد بارورشده…
عقل نیر دروغی ست بزرگ…
دروغی برای خام کردن آدمیان کوچک اندام…
ارنست رنان در جایی گفته بود دین وهمی ست ضروری… من هم کنارش با مداد نوشتم مثل خدا…
نوشتم و نوک مدادم شکست…
نوشته ی راضیه مهدی زاده
از مجموعه ی خواب هایت می روند
امروز ۵ مارچ است… با این ماه ها خو گرفته ام… آسمان آبی پشت پنجره را هم دوست دارم و این یعنی اتاق را دوست دارم. آشپزخانه را دوست دارم… خانه را دوست دارم… نیویرورک را دوست دارم.. امریکا را دوست دارم.. به همین سادگی.. با یک وجب آسمان و مشتی از ابرهای سفید درونش… با دو عدد درخت خزه دار سبز.. سبز تیره…
این روزها خیال پردازی هایم را،می ریزم در غذاهای ظهرانه و معجونی می سازم در ابعاد باورنکردنی..
خیال پردازی هایم را به فاین فر می برم.. به شاپ رایت..به سرمای سوزناک بیرون درب خانه که تابم را می گیرد و من رد برابر سرما بی تایم و بی طاقتم.. من هیچ قدتری ندارم و هیچ تلاشی هم برای برابری و مقابله نکرده ام…
به هیمن سادگی تسلیم این شهر شده ام… تسلیم بادهای سردش که بی تجربه ام در بیانش.. که مثالی بزنم تا گوش درد را درک و توانایی درکی باشد…
حرف های نگفته ی زیادی دارم… از نادیده ها … از خاطراتی که گاه و بی گاه می خواهم بنویسمشان..
از صبح ها که صبح نیست و بیدار می شوم و می خواهم هزار حرف گفته وناگفته را ردیف کنم اما تا غروب همه اش یادم میرود.. ب همین سادگی… یادم می رود که چگونه می خواستم با واژگانی منحنی و کج و کوله ام جهانی را دگرگون سازم..ی
ادم می رود چه شوقی داشتم اول صبح برای بیدار شدن و پای لپ تاپ نشستن و نوشتن و گفتن وگفتن و هزار بار گفتن و .. یادم می رود چه حرف های درگوشی مهمی داشتم برای گفتن ای حتی نگفتن…
یادم می رود و به راحتی و البته با رضاتیی وصف ناپذیر روزمره میشوم..
مثل زن های پیر و جا افتاده و خانه دار به غذای روزانه ام فکر می کنم و مثل قدیم ها به خود نمی گویم “وقتم مهمتره.. باید به جاش به المپیاد وخوندن فلان تئوری و فولان مباحث فلسفی ودیدن فیلم ها وسری تفکرات فیلموسوفی بپردازم..” دیگر نمی گویم..
(البته بعضی اوقات هم می گویم که این نوع بیماری ها همیشه رگه های تلخ خود را تا عمق استخوان آدمی فرو کرده وبا آدمی که دچارش شوند شوخی ندارند…یادم می می آید پیش دانشگاهی که بودم باید برای مرحله ی دوم المپیاد عربی خود را آماده می کردم.. اردویی بود .. اردوی مشهد که تقریب تمام دوستان دور و نزدیک و صمیمی ام رفتند و من با حسرت و عزمی راسخ گفتم درس می خوانم ..و به شدت هم درس خواندم..با اینکه دختردایی های نازنین هم به خانه مان آمده بودند بساط شادمانگی و بیرون رفتن هم مهیا بود من اما خود را دراتاق حبس کرده و برای المپیاد می خواندم… و هر روز دوستان از مشهد و داخل قطارزنگ می زدند که ما الان در فلان موقعیت هستیم و صدای خنده… بلند بلند و طبعا پسربازی وحواشی مربوطه…- در این حد که یکی از دوستانم در همان قطار مزدوج شد و الان هم یک پسر دو ساله دارد… من اما می خواندم و شب ها نمی خوابیدم و کم غذا می خوردم و با مهمان ها حرف نمی زدم که مبادا وقت گران مایه ام گرفته شود…) و بدین ترتیب ما و امثال ما به همین راحتی حیات را از دست می دادیم و دادیم و…
اما به طرز عجیبی وسواس دارم که غذا درست کنم هر روز… حیات بورزم میان غذاهایم…
به طرز وسواس گونه و خلاقیت واری هر روز یک غذای متفاوت… گواینکه حیات ورزیدن را میان بوها و طعم های تازه یافته ام.. میان ساعت هایی که می نشینم پشت میز آشپزخانه و به یاد کافه های انقلاب برای خود بستنی می ریزم وگاهی چا یو سیگاری دود می کنم و فکرهای سطح پایین می کنم(سطح پایین یعنی دیگر تغییر دنیا خنده دار است… مفید بودن… رسالت داشتن..همه ی فکرهایی که وقتی جوان تر بودیم و در جو رقابتی دانشگاه مادر کشور به آن به شدت پایبند بودیم… فی المثل انان هایی را می دیدیم با دغده های والای سیاسی.. که کشور و جهان را تغییر دهند.. که بروند زندان و جان را فدا کنند… که تفکر بورزند .. که… وقتی به تمام شدن شان ونحوه ی تمام شدن شان فکر می کنم خنده هایم قهقهه می شود.. هرچه جدی تر و مصرتر،مضحک تر…)
نوشته ی راضیه مهدی زاده
از مجموعه ی مجموعه ی حوضچه ی اکنون
کاغذها مجنون هایی هستند که به مغز و تمام تفکرات بشری بی ربط اند…
کاغذها خود شخصیت مستقلی دارند..
خود،حرف های دارند برای گفتن که در دلشان باد کرده و دستی می خواهند تا حجم سفیدشان را ببلعد،تا زبان باز کنند …
کاغذها دهن کج های بی صدایی هستند به ساختار تفکر بشری…
آن ها به طرز مشکوکی با ابرها، با آسمان گذرا،با نورهای در هم پیچیده،با خزعبلات بی نهایت انسانی، با در های ناگفته ونانوشته و فکر نشده ی دست هایی که رویشان کشیده می شوند مرتبط اند.
آن ها معجزات عصر ما هستند. معجزات فراموش شده….
نوشته ی راضیه مهدی زاده
از مجموعه ی حوضچه ی اکنون
من باردارم… باردار از یک کودکانگی زنانه… باردار از رنگ هایی که هر روز به طرز متنوعی از لباس هام بالا می رن… باردار از بوهای تازه ی غذاهایی که با وسواس و کمک از حضرت گوگل درستشون می کنم.. باردار از از انجام کارهای جدید…
از یادگیری های دبستانی بچه ها که باید برن خرید و فروشگاه و دوروبر خونشونو یاد بگیرن… دور شدن از خونه با قطارهای نو…دیدن پوست های رنگ به رنگ.. زبان های درهم پیچیده…
من باردارم… از چشم های دیگری…
.
.
.
نوشته ی راضیه مهدی زاده
از مجموعه ی خواب هایت می روند
و به یکباره دلم پر می شود از حرف و خالی می شود از صدا
و دردها روی دست ها باقی می مانند با نقش و نگاری خونین…
تنگ است… تنگ است… اینجا همه چیر می تواند تقصیر هوا باشد…
باید جدا شد… او در جدایی یافت می شود…
جدایی و سکوت و تنهایی…
غمگین است و خودخوری می کند و ایده های بزرگش او را ذوب خواهند کرد…
وقتی با ترس می نویسی و می خوانی همه چیز بدتر می شود و …
نمی دانم چرا ذهن ادمی اینقدر پیچیده است.. باید با تامل و طمئنینه ی بیشتری فاصله ی بین ذهن و زبان را بررسی کرد و حل نمود و…
تمام صبح را و تمام مسیر را پشت سر آن کارگر سبزپوش راه رفتم و او زمخت بود و خاکی و سیاه شده و… من فکر می کردم او برآمده از محیط خویش است و دلم می سوخت.. او به من گفت یادگیری امری ست بسیار آرام و آهسته… و من … من امروز میان دو راهی های انسان گیر کرده ام.. هر دو را دوست دارم و هر دو هم مرا دوست دارند و با هردویشان مشترکاتی دارم و شبیه به هم هستیم تا حدی ..
او میان آرمان ها و جهان زمخت واقعیت گم شده است…
و ادم همیشه چیزی را که دوست دارد ندارد… ادم همیشه طبق افکارش و ایده هایش عمل نمی کند.. بین رویکرد و عملکرد فاصله است بسار…
از مجموعه ی خواب هایت می روند
نوشته ی راضیه مهدی زاده
شاید هزار سال دیگه به سال های روی زمین وقتی که تنها یک تیکه از زمینی رو که از این کره خاکی به ارث بردم تبدیل شده به یک اتوبان جهار بانده که ماشین های پر سرعت از روی تیکه زمین من رد میشن و هیچ کس هم من رو یادش نیست و دنیا همه یادگاری های من رو از دفترش پاک کرده اون روز که هیچ دلبستگی ای به دنیا ندارم و سالهاست جسمم از بین رفته برگردم و کنار دریا بشینم با خودم بگم حسین می بینی هنوز هم دنیا زیباست هنوز هم غروب کنار دریا همون شکلیه که هزار سال پیش بود.
هنوز هم قشنگی های دنیا زیادن.
میشینم و بعد بدون دیده شدن روی ماسه ها دراز می کشم و سعی می کنم حسشون کنم هر جند من که دیگه جسمی ندارم که بخوام حس داشته باشم.
هزار سال گذشته و همون یک تیکه زمینی که از کره خاکی داشتم هم برای من نیست هر چند خیلی هم مهم نیست الان یک دریا دارم و کلی جنگل و کوهستان و یک عالمه آسمون.
میتونم برم چین و فانوس های پرنده رو ببینم برم افتتاحیه بازی های المپیک و جام جهانی رو ببینم برم بازی های باشگاه های آسیا و جام ملت ها رو ببینم.
می تونم آزاد باشم و همه جا برم جون روح ها که ملیت ندارن و هیج گیتی هم جلوی ورود یک روح رو نمی تونه بگیره.
یک جورایی انگار حاکم زمین باشم و هر جایی دلم بخواد
می تونم برم.
بی خستگی ،سبک و با انگیزه.
هزار سال دیگه دنیا هر جوری باشه حتما توش زیبایی پیدا میشه.
شاید جایی که باشم هم زیبا باشه اما من لذت ساحل دریا و خوابیدن روی ماسه هاوقتی خورشید داره غروب می کنه رو از دست نمیدم.
به امید اینکه هزار سال دیگه اینقدر آزاد باشم که بتونم این کار ها رو انجام بدم.
خدایا دوستم داشته باش همه رو دوست داشته باش باشه؟
همین
.
.
نوشته ی راضیه مهدی زاده
از مجموعه ی حوضچه ی اکنون
من غلت می زنم توی خودم.. کاش چای دم کردنم خوب بود.. یا کدبانوی قرمه سبزی های تیره و روغن پس داده بودم…
کاش دغدغه ی ترشی های رنگ به رنگ داشتم و روزی پس از بارها تصمیم،به خوبی یادشان می گرفتم..
کاش زن بودم و بچه ای گریه می کرد و خودم را و تمام خوانده ها و شنیده ها و فلسفه ها و پست مدرن ها و مرزهای محسوس و نامحسوس را فراموش می کردم…
کاش توی گریه ی کودک و خیسی صورتم محو می شدم و فنا…
کاش منشی شرکتی بودم که تمام فکرش به دام انداختن پسر جوان و پولداری ست که او را برای همیشه تامین خواهد. کرد.. کاش دغدغه ام یافتم یک انسان دیگر بود از راهی دور و نایاب…
کاش….
کاش به این فکر می کردم که لباس عروس سفید چقدر چشم هایم را برق می اندازد.. و بعد به این فکر می کردم کدام کفش و طراوت و رنگش با لباسم همخوان بیشتری دارد…
-از مجموعه ی خواب هایت می روند
نوشته ی راضیه مهدی زاده
تنها در خانه… خانه و من بوی سیاه گرفته بودیم…
از دوده نبود.. از لباس های سیاهی بود که قرار بود توی تن مان کش بیاید و خودش را مچاله کند لابه لای بدنمان…
… سیگارها و دندان هایش را خوب یادم می آید و اینکه پرشور بود و خوش سر و زبان و… صدای کلفتی داشت. چشم هایش هم درشت بود درست عین مادرجون…
حالا آن پیرزن می میرد…
مرگ تدریجی در او خانه می کند و نمی دانم چرا و چگونه و… تمام می شود.
تمام شده..
از او موهای سیاه و چشم های درشت و زیبایی دورش هنوز پیداست،اما می دانم که تمام شده…