آرشیو مطالب در دسته بندی ‘پروندهي سياه’
من ،سکوتم.. سکوت دختری که در برزخ خانواده ای جدید افتاده و اصلا نمی داند در کدامین گوشه ی این بازی جایگاه درست تری دارد..
نمی داند این گوشه نشینی چگونه سرانجامی دارد… من خودم را به لکنت زده ام.. ترس هایم را…
الهه از راه رسید.
اما هنوز هم حال کسی را داشتم که نمی شناختمش. حال بی کسی بودن در محوطه ای همچون دانشگاه. مثل مرگ بود.. نوعی گسست است. نوعی تمام شدن است.. فارغ التحصیلی نوعی تمام شدن است… مثل این که همه مرده اند و تو… تو چی.. یا نه.. تو مرده ای و همه زنده اند و در برابر چشم تو چه اهمیتی دارد… مرده و زنده.. نشناختن یعنی نبودنشان.. یعنی نبودن واقعی تمام ان ها.. حال شناخته.. حال ناشناخته…
الهه آمد و نشست در آن کافه .جایی که اولین بار وقتی اومدبم توش به شدت خوشحال بودم و متحیر… اولین کافه ای که تو دوران دانشجوییم می رفتم و کلا اولین کافه ای که در طول زندگیم رفتم همین کافه بود.. کنار دانشگاه… خیابون های اطراف دانشگاه تهران برای من هیچ وقت اسم نداشتن… چون شده بودن غریزه.
شده بودن عینیت زندگی و نفس کشیدن… مثل اینه که نفس کشیدن چقدر مهمه و ضروری؟؟؟ ولی هرگز بهش فکر نمی کنیم.. وجود داره و وجود بخشه… من اسم خیابون های دانشگاه رو واقعا نمی دونم … مثلااینجوری می دونم که شونزده آذر یعنی این ور و قدسم یعنی اون ور… می دونم که وصال و ایتالیا هم دوروراش میشه… یعنی چشمی چشمی… یعنی روحی روحی….
اصلا داشتم چی می گفتم.. کافه روی….
با الهه زرت و زورت می رفتیم کافه و از این کشف به شدت تار و دودآلودمون(سیگار آزاد بود و دود همه ی میزارو می گرفت چون کافه ی خیلی بزرگی نبود) به شدت خوشحال بودیم. بعدترها که کافه خیلی شلوغ شد و ما دیدیم هر دفعه که می ریم باید منتظر بشیم که یه جایی خالی بشه و کرامت انسانی ما به شدت زیر سوال می رفت رفتیم کافه ی جدید که خیلی بزرگ بود و بسی دوست داشتنی و دنج.. همیشه جایی اون ته ته ها و یه گوشه ای پیدا می شد… قیمت شم به نسبت کافه های اطراف دانشگاه و فردوسی و ولیعصر بهتر بود…
تا اینکه کافه رو بردن زیرزمین که دیگه از چشمم افتاد.. بعدهم به طرز شگرفی بالای کافه دانشگاه علمی کاربردی زدن که علم و دانش مملکت پیشرفت کنه…. بعد هم سردر کافه نوشتن بوفه ی دانشگاه….!!! به هرحال الهه از راه رسید. یه دامن صدری بلند از زیر مانتوش بیرون زده بود.گوشواره هاش هم صدری کم رنگ بود.دستبندش هم پر بود از دانه های کوچک و بزرگ صدری.. من نمی دانستم صدری چیست؟
حتی نمی دانستم با کدام ث.ص.س نوشته می شود تا اینکه الهه از نگاه های پیچ در پیچم فهمید به رنگ امروزش نگاه می کنم. الهه بیماری ه رنگ داشت.گفتی صدری ه. قشنگه؟ مثل همیشه داشت همه چیز را طبیعی جلوه می داد و برای اینکه این ماسک طبیعی بودن را بیشتر کند سیگاری روشن کرد. دودآلود شدن فضا به این ماجرا کمک می کرد.
نوشته ی راضیه مهدی زاده
از مجموعه ی ادامه دارد…
- من ارده را… قدرتمند برخاستن را…
عزم جزم کردن را…
نقطه گذاشتن بر اندیشه های باطل را…
از کسی آموختم که خود در انتهای زندگی بود،هر روز…
هر روز بیدار می شد و مرگ می کرد به جای زندگی…
او در انحنای مرگ و زندگی ایستاده بود و ترانه های مرگ را بلند بلند زمزمه می کرد و مجنون صفتانه می خندید…
او،ادامه را،زنده ماندن را در من نشاند..
او که انشعاب فوران های رودخانه ی مرگ بود…
نوشته ی راضیه مهدی زاده
از مجموعه ی خواب هایت می روند
و با زنی حرف زدم که روزهای زیادی صبح ها وشب هاش یکی شده بود اگرچه الان دیگه پنجره ی تیره ی من آفتاب داغ عید نوروز تو خونه ی اون…اگرچه غذاهای نیم خورده ی شام تو خونه ی من گردوخاک خونه تکونی ه عیده تو خونه ی اون…
می دیدم رمق ادامه دادن و کشیدن زندگی با دندون رو دیگه نداره…… دیگه نایی نداشت… حتی لباس قرمزی هم که پوشیده بود نمی تونست کمکی کنه… نمی تونست من رو به این بارو برسونه که خوشحاله.. که خنده هاش واقعی ه… بوی پلاسیدگی لبخند رو از لای لباس قرمزش هم می شد فهمید.. حتی از این همه راه دور.. حتی از این سوی کره ی زمین…
دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم… من همه چی رو می دونستم.. اون نمی دونست من همه چی رو می دونم…
.
.
نوشته ی راضیه مهدی زاده
از مجموعه ی حوضچه ی اکنون
واقعیت همین طور است که تو می گویی… من هیچ جبهه گیری خصمانه ای برای اثبات این گونه “نبودنم” یا اصراری برای تکذیب کردن ندارم.. حق با توست… من به شدت به آکادمیک بودن آن هم در دانشگاه های مطرح اهمیت می دهم.. تو می گویی چه عوام گونه و مغرورانه …
من هم هیچ دفاعی نمی کنم… هیچ… و باور دارم در کوچه ای نمور در داشگاهی خاک خوده و پشت میزهای دانش اموزان درس خواندن به اسم دانش جویی،آن هم به طرزی عجیب که هر وقت خواستی می توانی بروی و نروی و به شیوه ی رفع اشکال وار.. یا حتی نه… در دانشگاه های پول دهنده در شهری دور…
فکری که شما می کنید چیست؟؟
خوب … خوب واقعیت این است که این چیزها اصلا در کت من نمی رود… نه اینکه نسبت به دوستانی از این دست، اخلاقم عوض شود یا دچار غرور و خودبرتربینی کاذب شوم.. نه.. فقط زمانی که افرادی از این دست ادعایشان می شود و دهان پیش از حد گشوده و پا را فرای جاجیم خویش می نهند، سکوت کردن و در جمع شان نشستن برایم سخت می شود و غیرقابل تحمل…
در آشنایان،دختری ست که مادر شده است.. دختر نیست … از کودکی.. ازآن زمان که اولین درد در ناحیه قلبانی و چه بسا تحتانی بر وی فشار آورد عشق بر وی مستولی شد و النهایه ازدواج و…
او در شهری به دنیا آمده.. و همسرش هم متعلق به همان شهر است.. همینطور پدر و مادرِ هم خودش و هم همسرش… و قطعنا هر شهری هم لهجه ی مخصوص به خود را دارد و گریزی نیست هیچ کس را اندکی از این لهجه را داشتن… هرچند ناخواسته و ناخوداگاه… دختر هم این لهجه را دارد… و هم تیکه کلام ها را..(ذکر این مطلب هرگز به معنای بد بودن لهجه و مبرا دانستن خود و امثال خود از این مسئله نیست…هرگز..)
دختر چندسالی ست جهت ازدواج خویش به تهران آمده… فرزندی هم دارد و به شدت هرچه تمام تر از همگان،از اطرایفیان و دوستان و آشنایان می خواد که با بچه اش لحظه ای هم با آن لهجه صحبت نشود!
نکته ی دیگر اینکه دختر به شدت ادعای باسواد بودن،با کلاس بودن و سطح بالای تحصیلی را دارد درحالیکه سال هاست کتابی در دست او مشاهده نشده و مهمتر از همه مدرکی از دانشگاه پولکی در شهر(شهر که نمی شود گفت منظقه ای دور از شهر)دارد… و تمام مباحثی که از او شنیده شده در این سال ها بحث های خاله زنکی و به شدت هیچ انگارانه بوده
همین طور،دختر متعلق به طبقه ی کاملا متوسط شهری می باشد و شغل پدر را اگر یکی از معیارهای انتسابی در طبقه در نظر بگیریم باید گفت که شغل پدر دختر هم کاملا کاملا معمولی می باشد(والبته شایان ذکر است که این بدین معنا نیست که دختر یا پدر بی ارزش باشند بلکه قابلیت احترام برای هر شغلی موجه است.) اما با توجه به این نکیه که دختر از طبقه ای کاملا متوسط بوده و چندسالی ست به تهران رجعت فرموده، خواستار نشان دادن خویش از طبقه ی باکلاس جامعه می باشد و کانه مشکلی اقتصادی در زندگی شان وجود ندارد و تماما به ماشین خویش و موبایلش که از نظر من و امثالی ضایع می باشد می نازد…
می بینی .. مشکل من با این طبقه است.. طبقه ای که ناخواسته در زندگی ات حضور می یابند و هیچ…هیچ گفتمان مشترکی با آن ها نداری و صرفا باید تحمل شان کنی…
از مجموعه ی “انگشت در حلقه ی جیم” نوشته ی راضیه مهدی زاده
از کودک ایرانی و شاید بسیاری کودکان در سراسر جهان، چنانچه جویا شویم دوست دارد در آینده چه شغلی داشته باشد، به احتمال قوی یکی از پربسامد ترین انتخاب ها در میان انبوهی از مشاغل، “دکتر” شدن است! هر چه از کودکی فاصله می گیرد، این خواسته، عینیت ، شدت و حدت بیشتری نیز پیدا می کند. در پس این “دوست داشتن ها”ی شیدایی، چه بسا اراده و پیگیری آرزوهای ناکام مانده ی والدین را درکار و دخیل بیابیم، که در ثمره و ماحصلِ زندگی زناشوییِ خود، یعنی فرزندان، اعم از دختر و پسر، اینک تصویر ایده آل های از دست رفته ی خود را “متجسم” embodied می خواهد، و فرزند ِ بی تقصیر و گناه ناکرده ی خویش را دستمایه ی جبران شکست ها و ناتوانی خود در دستیابی به زندگی تحصیلی و شغلیِ ایده آلی خویش می سازد.
اما آن چیست که موجبِ این محبوبیت کم نظیر در مورد حرفه ی پزشکی می شود؟ اگر از جامعه شناسِ نوعی بپرسید، خواهید شنید: جایگاه ویژه ی این “عنوان شغلی” در “اذهان” مردم عادی؛ یعنی جایی که ارزش های اجتماعی و فرهنگی تزریق شده از نسلی به نسل دیگر، هدف هایی را در منظر فرد پی ریزی می کند بنا به باوری در بابِ موفقیت، خشنودی، و شادکامی که در صورتِ دستیابی به موقعیت شغلی خاصی، حاصل شده، تلقی می کند. اکثریت افراد جامعه، در نظام رده بندی منزلت شغلی، در نظرسنجی هایی که در ایالات متحده صورت گرفته است- کمابیش مشابه جامعه ی ایرانی – حرفه های “پزشکی” و “حقوق/وکالت” را در صدر اولویت های شان نشانده اند، چرا که، حرفه ی پزشکی همچنان در تصور بسیاری از مردم جامعه با منزلت بالا، پول، تشخص، قدرت، رفاه، انواعِ امتیازات مادی زندگی، و – به عبارت دیگر- هرآنچه خوب و آرزوکردنی است، تداعی می شود، هر چند، مدتهاست که امثالِ من و شما، که از واقعیت های زندگی اقتصادی و اجتماعیِ امروزینِ شاغلین به این حرفه، و حقایق تلخی چون افتِ منزلت، اقتدار، امنیت شغلی، درآمد و رفاه مادی پزشکان، از سویی، و انواعِ مخاطرات، مسائل و چالش های درگیر این حرفه، در دنیای امروزی مطلع تر هستیم، – چه بسا- در آن همه خوبی متصف، تردید می کنیم، و شاید اگر بسیاری ملاحظات را نیز کنار بگذاریم، صراحتاً به این نتیجه برسیم که رشته ی پزشکی، و حرفه ی پزشکی، مدتهاست که دیگر “آش دهن سوزی به حساب نمی آید”! گوش سپردن به درد دل های صادقانه ی برخی از پزشکان جوان حتی، در صورتی که توانسته باشند از مصیبت ِ گرفتار شدنِ به شرایط “بیکاری چند هزار پزشک” در این روزها، جان سالم به در برده و حقوق ماهیانه ای را در حد و حدود “آب باریکه” برای بقای خود و خانواده شان، مهیا و تضمین کرده باشند، به سادگی روشنگرِ این پشت صحنه های نه چندان زیبایِ زندگی اجتماعی و حرفه ای پزشکان در دنیای کنونی ماست، و بی دلیل نیست که تلاش های بی وقفه ی دست اندرکاران برای سرو سامان دادن به وضعیت شغلی و اعتبارِ از دست رفته ی شماری از فارغ التحصیلان رشته های پزشکی، با تدارک دیدنِ موقعیت های شغلی جدیدی چون پزشک قطار، پزشک پارک، پزشکِ فلان سازمان، پزشکِ اینجا و انجا، تلاش هایی نه چندان موفق برای “سرکار گذاشتن”ِ خیل عظیم فارغ التحصیلان پزشکی به نظر می رسد، که مدتهاست سر و سامانی را از مسئولین امر طلب می کنند. سیاست های نه چندان موفق افزایش کمی آموزش پزشکی، بدون در نظر گرفتن تبعات اجتماعی اقتصادی، و زمینه های فرهنگی که در تمایل و همکاری پزشکان جوان، برای جایابی و استقرار در نقاط مختلف پایتخت و نقاطِ به ویژه محروم کشور دخیل و موثر است، در پیدایشِ ناکامی ها، نارسایی ها و تبعات منفی برنامه ریزی های معطوف به لحظه و نه بلندمدت، بی تاثیر نبوده است. از نسبتی از پزشکان جوانِ موفق و شادکام، که بنا به استعداد، قابلیت، و گاه روابط و در مواردی هم ضوابط، در نیل به موقعیت های شغلی مناسب، دچار سرخوردگی نشده اند که بگذریم، هستند در میان پزشکان عمومی، کسانی که به قابلیت ها و استعدادهای نهفته ی خویش باور بیشتری داشته، و فارغ از نگاه های متحیر اطرافیان و متعجبِ در و همسایه، سمت و سویی دیگر را پیش گرفته اند که البته تنوع بسیاری هم داشته است: به مشاغل پدران خود، یا کسب و کار دیگری متوسل شده اند از کار ساختمان گرفته تا بورس و دارالترجمه (با حفظ عنوان دهن پرکنِ دکتری اما نه از باب عمل) از برای امرار معاش، یا این که، عزم خود را جزم کرده اند تا به ادامه ی تحصیل در مقطع دستیاری، و نهایتاً “درآوردن سری در میان سرها” اقدام کنند، برخی دیگر نیز به ادامه ی تحصیل یا فعالیت در رشته هایی و حوزه هایی اساساً متفاوت، مثلاً در قلمرو هنر، نویسندگی و مترجمی، علوم اجتماعی، رسانه، ارتباطات، پژوهش و غیره روی آورده اند، و برخی نیز جلای وطن پیشه کرده اند تا شاید در دیار غربت به گمگشته ی خویش دست یابند! اما در باب، آنان که مانده اند، مروری بر آمارها، مشاهدات، یافته های تحقیقی، و نظایر آن، محلی از اعراب باقی نمی گذارد که این هواخواهیِ بی چون و چرای رشته و حرفه ی پزشکی، به ویژه زیر فشار والدین، واطرافیان، و چشم و همچشمی هایِ مشوق در جهت انتخابِ چنین مسیری، همواره ره به مقصدِ مطلوب یا مناسبی نمی برد، چه از منظرِ منافع فردی، و چه از باب منافع جامعه و کشور. جای تعجب ندارد که بسیاری از افرادی که پس از موفقیت در کنکور، هنگامی که بالاخره، درهای(سعادتِ) دانشگاه های علوم پزشکی به روی شان گشوده می شود، در همان سالهای اول، و آنان که به هر ترتیب، سالهای طولانی تحصیل در این رشته را پس از تحمل انواع فعالیت های طاقت فرسایی نظیر مطالعه و امتحان پس دادنِ کتاب های قطور، به خاطر سپردن انواع واژه های غریب لاتینی، آموزش های دشوار بالینی، ساعات طولانی شب-بیداری ها، استرس و عذاب شرایط اورژانس، مشاهده ی بلاواسطه ی رنج و دردِ بنی بشر، استشمام انواع بوهای شیمیایی و طبیعی از قبیل بوی دارو، عفونت، خون و صحنه های رقت انگیزی که هر کس را یارای تحمل آن نیست، با موفقیت نسبی پشت سر می گذارند، تازه با انواع یاس و افسردگی ها، و سرخوردگی ها دست به گریبان می شوند، و هنگامی که این نامرادی ها به عرصه های زندگی زناشویی و خانوادگی هم تسری می یابد، تازه اول مصیبت است! و تو می دانی که سرخوردگی از انتخاب این رشته، که در پی تلاشی چندین ساله، گاه با صرف هزینه های گزاف برای فائق آمدن به رقابتی هولناک در مسیر کنکور، حاصل آمده، شوخی نیست که از کنار آن به سادگی بگذریم. نه من را می خنداند، نه مسئولین را، و نه بیمارانی را که –تصور کنید- از پزشکِ خود، درمانی و دارویی برای التیام دردهای بی شمارشان می طلبند، نه چهره ای مغموم، بی حوصله، و حواسی که اینقدر گریزان از حال و اینجاست، که فرد مقابل اش را نه به اسم، و نه به شماره ی روی کارت اش، بل که به چهره هم باز نمی شناسد، چه برسد که انتظار شکل گیری رابطه ی انسانی چندبعدی معطوف به ملاحظات اخلاقی و مسئولیت پذیری و جلب اعتماد و اطمینان و امثالهم میان پزشک و بیمار باشیم. این محصولِ نظام آموزش پزشکیِ ما، که مولودِ برنامه ریزیِ پذیرش دانشجوی پزشکی، صرفاً بنا به نتیجه ی صرفِ هزینه های کلاس های خصوصی امادگی کنکور یا استعدادهای خارق العاده در حفظ مطالب یا مهارت های “تست زنی” رایج است و نه مبتنی بر شناخت کافی فرد داوطلب از واقعیت های این حرفه و دشواری های رشته، آینده ی کاری، مقتضیات انسانی و اخلاقیِ روابط پزشک و بیمار، شناسایی مسئولین پذیرش دانشگاه ها از اهداف و انگیزه های پنهان فرد از انتخاب رشته، و علائق و تمایلات و قابلیت های کاری و استعدادِ حرفه ای اش، نه برای دردهای امروز ِفرد کارایی خواهد داشت و نه پاسخی و التیامی است به دردهای آینده ی جامعه. پیش از این که دیرتر شود، توجه داشته باشیم و توجه بدهیم که در ارتباط با رشته ی ارزشمند و پرمسئولیتِ پزشکی، به جای کمیت ها به کیفیت ها بیاندیشیم، چرا که به گفته ی بزرگی در تاریخ ما: “یکی مرد جنگی به از صدهزار، سیاهی لشکر نیاید به کار”.
* بهنازکمرانی و محمداسماعیل آرامش
سهمیه بندی جنسیتی در دانشگاهها، تنها یکی از طرحهایی است که به نوعی با اعمال یک فیلترینگ برای ورود افراد به محیط آموزشی و کار در ارتباط است. احتمالا بارها جملاتی مانند ”این کار مردانه است“ و ” این کار برای خانم ها مناسب نیست“ را شنیده اید. این طرح و طرح هایی مشابه اصولا در جهت تحصیل افراد در رشتهای مناسب شرایط وی اجرا میشود، البته در صورتی که محدود به بعضی از رشته ها میشد؛ با اعلام این طرح ازسوی سازمان سنجش، شکل رسمی پیدا کرد و در اعلام نتایج کنکور امسال دربسیاری از رشته ها اعمال شد. دلایل موافقان و مخالفان را بخوانید، قضاوت با خودتان.
قصه ازکجا شروع شد؟
تعداد دختران دانشجو نسبت به پسران تا قبل از انقلاباسلامی، کمتر از۳۰ درصد بود. بعد از انقلاب تا دورهای نسبت ورودی دختران و پسران تقریبا ثابت بود، اما در یک دورهی ۵ ساله (از۱۳۷۵تا ۱۳۸۵) جهشی از حدود۳۰ درصد به۵۰ درصد و بیشتر رخ داد. سال ۱۳۷۷ اولین سال در تاریخ دانشگاههای ایران بود که دختران مرز۵۰ درصد را ردکردند.
آمارهای سازمان سنجش نشان میدهد در آن سال ۵۲درصد از دانشجوهای ورودی دانشگاهها دختر بودهاند. این آمار با شتابی عجیب بالا رفت تا در سال ۱۳۸۵ نسبت دخترهای قبول شده درکنکور به ۶۵ درصد رسید. درهمین سال، مرکز پژوهشهای مجلس گزارشی منتشرکرد که اوضاع را ”بحرانی“ اعلام کرده بود.
با این حال، اولین زمزمهها برای سهمیه بندی جنسیتی کنکور خیلی قبل از اینها شروع شده بود. در اردیبهشت۱۳۸۲، سازمان سنجش اعلامکرد تعداد دختران در بعضی از رشتهها به ۷۰ درصد رسیده و رئیس سازمان سنجش از درنظرگرفتن سقف۵۰ درصدی برای رشتههایی مثل کشاورزی، آبیاری، باغبانی، مهندسیمعدن، پزشکی و فیزیوتراپی برای دختران خبرداد. در واکنش به این خبر نماینده های مجلس ششم در سال۸۳ نامهای نوشتند که منجر به لغو سهمیهبندی تا اطلاع ثانوی شد. این اطلاع ثانوی چیزی حدود۲ سال بعد بود!
سازمان سنجش درسال ۸۵ برای۲۶ رشته و درسال۸۶ برای۳۹ رشته، سهمیه بندی جنسیتی را اعمال کرد و به همهی شایعات پایان داد.
در اسفندماه سال گذشته رئیس سازمان سنجش آموزش کشور رسما اعمال بذیرش جنسیتی درکنکور۸۷ را تایید کرد. این اتفاق بعد از این افتاد که گزارش مرکز پژوهش های مجلس شورای اسلامی با موضوع ”تحولات آموزش دختران در ایران طی یکدههگذشته( ۷۵-۸۵)“ وضعیت نسبت دخترها و پسرهای دانشجو را بحرانی اعلام کردهبود و در مورد پیامدهای اجتماعی و فرهنگی آن هشدار داده بود.
اگرچه قبل از این تاریخ هم صحبت در مورد اعمال سهمیه جنسیتی در پذیرش دانشجویان رشتههای پزشکی وجود داشت اما این اولین بار بود که رسما اعلام میشد. از طرفی مرداد امسال و بعد از مخالفتهای شدیدی که در محافل مختلف با این موضوع شد، رئیس سازمان سنجش رسما اعلام کرد: سهمیه بندی جنسیتی در۳۰ رشته دانشگاهی انجام میگیرد که تنها در ۴-۵ رشته به نفع پسران است.
هفتخانبا چاشنیاضافه
کنکور و مشتقاتش، به راستی هفت خان مشکل است. همهی ما با دیوکله گندهی کنکور دست و پنجه نرم کردیم و حالا چه خوب و چه بد، چه سخت و چه راحت زدیمش زمین. دورانی که به نوبهی خودش آنقدر استرس و غش و ضعفه دارد و حال همه را سر جا میآورد که نیاز به چاشنی دیگری ندارد. اما مثل اینکه لطف شده و یک کوچولو چاشنی خوش عطر و طعم به آن اضافه کرده اند. چاشنیای به نام ”پذیرش سهمیهای در کنکور“.
در حدود سه سال است -رسمی یا غیررسمی- که این طرح اجرا میشود و امسال بعد از اعلام نتایج نهایی آزمون سراسری با اعتراضات زیادی از طرف داوطلبان روبرو شد. مسالهی پذیرش بومی هم نمک بر زخمها ریخت و تعدادی از رتبههای دو رقمی و سه رقمی در رشتههایی که سالقبل با همان رتبه قبول میشدند، پذیرش نشدند. حتی گفتهشده بود که بعضی از داوطلبان در رشتههایی پذیرفته شدند که آن رشته جزء رشتههای انتخابیشان نبوده است! البته یک جورهایی در مایهی نوش دارو پس از مرگ سهراب، وزارت علوم ظرفیت دانشگاههای شهر تهران افزایش داد تا به اصطلاح مشکل حل شده باشد.
پیروز جنگ،دخترها یا پسرها؟
این دانشگاه رفتن ما و مساله کنکور را میشود به یک میدان جنگ تشبیه کرد: یک طرف سپاه دخترها و طرف دیگر قشون پسرها. البته مثل همهی جنگها که هیچوقت در دو طرف میدان، تعادل از نظر تعداد وجود ندارد، اینجا هم چشم نزنیم، سپاه دخترها بیشتر از پسرها هستند.
یک روزی صندلی دانشگاهها را ۱۴-۲۵% از دخترها اشغال میکردند که این رقم به حدود ۶۳% رسید -تا جایی که بهجای استفاده از واژهی ”دانشگاه“ از ”دبیرستاندخترانه“ در بعضی از دانشگاهها استفاده میشد! – این موضوع دلایل مختلفی میتواند داشته باشد و از جهات مختلف میتوان بررسیاش کرد.
دانشگاه، کار، پیشرفت
پسرها:
امیدوارند به اینکه با مدرک داشتن، راحتتر وارد بازار کار شوند و صدالبته با توجه به مدرکشان، شغلی متناسب با رشتهی تحصیلی صاحب بهدست بگیرند. با وجودیکه بعضا حتی بدون مدرک تحصیلات عالی خیلی
راحت میتوانند در بازار آزاد، آیندهی کاریشان را تضمین کنند و اینکه خیلی از تحصیل کردهها، دانشگاه رفتهها و مدرکدارهای ما بیکارند.
دخترها:
با وجود اینکه الان حدود ۶۳% از فاغ التحصیلان دانشگاهها را دختران تشکیل میدهد، تنها درصد خیلی کمی از مدیران و کارکنان ادارات دولتی کشور دست آنهاست. و یا اینکه شرایط درس خواندن و آماده شدن کنکور برای دخترها مناسب تر است نسبت به پسرها. و اینکه دخترها با وجود یکسری محدودیتها و شرایط خاص که برایشان وجود دارد تحصیل کردن را، راهی برای غالب شدن به محدودیتها تصورمیکنند. یکی از فعالان حوزهی زنان در این زمینه گفتهاست:
”دانشگاه برای دخترها جزء معدود فرصتهای مشروع آنهاست که خانواده و جامعه هم آن را پذیرفتهاند. پسرها انتخابهای زیادی برای پرکردن اوقات فراغت، اشتغال، کسب استقلال و هویت اجتماعی دارند اما این فرصتها برای دختران بسیار محدود است.همین است که باعث درسخوانتر بودن دخترها نسبت به پسرها میشود.“
مسئلهی دختران درسخوان در کشورهای دیگر هم وجود دارد، طوری که مثلا در انگلیس تعداد استادان زن بیشتر از استادان مرد است اما به ایندلیل که فرهنگعمومی و فرهنگاشتغال هم بههمین ترتیب تفاوتکرده، مسالهای ایجاد نکردهاست.
باید توجه کنیم که پسرها در کنار تحصیل، دغدغهی خدمت سربازی، کار و اندوختن سرمایهبرای ازدواج را هم دارند.
کی ضرر میکنه بیشتر؟
بیشتر مخالفان این طرح معتقدند این سهمیه بندی به ضرر دخترهاست، اما سازمانسنجش این موضوع را رد میکند و میگوید که در بعضی رشتهها دخترها و دربعضی، پسرها سود میکنند. مثلا در رشتههای فنی مهندسی درصد قبولی پسرها بیشتر از دخترها و در رشته های انسانی و تجربی برعکس است. به این ترتیب با اعمال پذیرش جنسیتی، دخترها شانس بیشتری برای قبولی در رشته های فنی و مهندسی و پسرها شانس بیشتری در رشته های تجربی و انسانی دارند.
یک نکتهی مهم
یک بررسی آماری روی پسرها و دخترها نشان میدهد احتمال قبولی دخترها و پسرها در کنکور با هم برابر است و اختلاف تعداد داوطلبان کنکور است که نسبت را بر هم می زند. در کنکور ۸۵، ۲۹/۵ درصد دخترها و ۲۹/۱ درصد پسرها در کنکور قبول شده اند. یعنی هم پسرها و هم دخترها از هر صد نفرشان ۲۹ نفرشان در کنکور قبول شده اند. پس این موضوع ریشه در دوران دانش آموزی داوطلبان دارد؛ در دورهی دبیرستان، ۷۴درصد دخترها در رشته های نظری (یعنی در دبیرستان ها) تحصیل می کنند و بقیه در رشته های مهارتی(هنرستان،کار و دانش و فنی وحرفه ای) درس می خوانند. این در حالی است که در پسرها این نسبت ۵۳ برای رشته های نظری و ۴۶ برای رشته های مهارتی است. برای همین است که تعداد داوطلبان کنکور سراسری برای پسرها کمتر است.پس تعداد قبول شدگان هم متعاقبا کمتر.
ولی حالا چرا؟
با وجود همهی این حرفها، چرا الان به فکر اجرای این بالانس افتادند و این طرح اجرا شده؟ چرا آنموقع که این درصد برعکس بود و حتی درصد پذیرفتهشدگان دختر دانشگاهها از درصد پسرهای الان هم کمتر بوده چنین طرحی اجرا نشد؟
چرا باید تلاش یکسالهی آن یک نوجوان نادیده گرفته بشود و به خاطر اینکه دختر یا پسر بودنش از حق خودش که برای آن شب و روز تلاش کرده، محروم شود؟
اعلام شده بود که از امسال همه داوطلبان کنکور وارد دانشگاه میشوند، چون ظرفیت دانشگاهها آنقدر افزایش پیداکرده که همه پذیرفته میشوند، اما آیا همه در همان رشتهای که برای رسیدن بهآن تلاش کردهاند و هدفشان بوده پذیرفته میشوند؟
از دانشگاه و موضوع سهمیه بندی جنسیتی دانشگاه و طرح پذیرش بومی که بگذریم، بیرون از دانشگاه هم باز به نوعی این طرح اجرا میشود. مثلا کم کردن ساعات کار زنان ولایحهی حمایت از خانواده با وجود حذف آن دوتبصره؛ عدم اجازه ورود و کار به خانمهایی که لباسهایی با رنگ تند و روشن میپوشند، به ادارات دولتی؛ عدم اجازه ورورد پسران مجرد طی روزهای خاصی از هفته به بعضی از سینماهای کشور و طرحهایی که خیلی وقت است اجرا میشدند و یا همچنان در حال اجرا هستند و یا طرحهایی که به تازگی به تصویب رسیدند و یا طرحهایی که در دست بررسی هستند و اجرا خواهند شد. هر کدام از این طرحهای نام برده شده و نشده، به نوبهی خودشان حتما مزیتهایی هم دارند ولی در کنار این مزیتها ضربههایی هم به من یا تو خواهد خورد.. آیا میتوانیم عواقب منفی هر کدام از این طرحها را، هرچند اگر از مثبتهایش کمترباشد، نادیده بگیریم؟
ادامه مطلب »
* محمد اسماعیل آرامش
ماشالله آنقدر تفریح خوب و سالم برای دانشجو ها ایجاد کرده اند که حیفمان آمد نگوییم. در این پرونده، سعی کرده ایم این تفریحات را معرفی کنید تا اگر نمی دانید بدانید چگونه می توان در خوابگاه دپ نشد. البته به سالم بودن همه شان شک داریم! پس قبل از انجامشان با یک بزرگتر مشورت کنید!
Knife نشی رفیق!
کافیست از یکی از کانتر بازها بپرسید تا فوت و فنش را سه سوته بهتان یاد بدهد. درواقع مهارت یافتن در این بازی بیشتر نیاز به تمرین دارد. اگر همیشه دوست داشتید که قتل عام راه بیندازید دست نگه دارید! کافیست چند تا آدم پایه پیدا کنید و با هم بروید گیم نت بغل خوابگاه. البته باید کمی سر کیسه را شل کنید. توجه کنید که هم بازی تان را کسانی انتخاب کنید که ازشان نفرت بیشتری دارید! چون اولا کشتن خودی خیلی راحت تر و البته لذت بخش تر از کشتن دشمن است! دوما اگر باختید به خاطر کم کاری مجازید تا ته دلتان فحش نثارش کنید و عقده های روانی خود را خالی نمایید.
در این بازی باید توجه کنید که:
۱-سعی نکنید راش* کنید. چون آن موقع اولین نفری که کشته می شوید شما هستید. خف کار ها** همیشه بیشترین امتیاز ها را در جدول دارند.
۲- کاملا بر عکس برنامه ای که هم بازی ها می گویند عمل کنید!
۳- وقتی دشمن را می بینید سعی نکنید ییهو! عقده های خود را خالی کنید! رگبار نبندید چون هیچ کدام به هدف نمی رسند. یکی یکی. توصیه می شود وقتی تیر شلیک می کنید قیافه ی استادی که ترم قبل شما را با ۹ انداخته است تصور کنید، اینگونه واقعا لذتشو می برید.
۴- لطفا معتاد این بازی نشوید! وگرنه مسئول خوابگاه ساعت ۱٫۳۰ نصف شب باید بیاید از گیم نت جمعتان کند! در ضمن توهم کانتر مخصوصا در خواب خیلی دردناک است!
*= یعنی بی هوا بروید در آغوش دشمن.
**= خف کار به کسی گفته می شود که می رود جایی که به ذهن جن هم نمی رسد قایم می شود.
ریتم های دوست داشتنی
این روز ها دست هر بنی بشری می توانی ابزار پخش موسیقی را پیدا کنی. موبایلت اگر موزیک پلیر نداشته باشد کافی است بروی یک MP3 پلیر ارزان قیمت بخری.
با آنالیز ساکنان خوابگاه، چند جور آدم با سبک موسیقی خاصی که گوش می دهند پیدا می شود.
بعضی ها که حس خودشیفتگی بهشان دست داده آهنگ دامبولی دیمبولی می گذارند و حرکات موزون اجرا می کنند. از این سری آهنگ ها می توان به ترانه های: «کی تو رو قشنگت کرده؟ مست و ملنگت کرده؟» و «خوشگلا باید برقصن اشاره کرد.»
وای به روزی که جوانکی روان پاک شود! می توان موزیک هایی که گوش می دهد حدس زد: «راستی چی شد؟ چه طوری شد؟ این طوری عاشقت شدم؟» و یا: « کی اشکاتو پاک می کنه؟ شبا که غصه داری. دست رو موهات کی می کشه؟ وقتی منو نداری؟»
بعضی ها هم با سنتی حال می کنند. آواز ها و تصنیف های اساتید موسیقی ایران، نظیر شجریان، بنان و… باب دل این دسته از دانشجوهاست.
اگر عشق خوانندگی داری ولی خودت هم تحمل صدای نکره ات را نداری، رپ خوراک توست. خواننده آنقدر سریع می خواند که می شود داستان شاهزاده کوچولو را در دو دقیقه از اول تا آخر و برعکس! گوش کرد. البته خداییش بعضی هاشان هم خیلی قسنگ اند، مثل:
“کورش کبیر بود صلح رو آغاز کرد، یهودی ها رو از بند بابل آزاد کرد، کوروش ساخت کتیبه ی حقوق بشر، واسه همینه که دارم یه غرور قشنگ” که در اعتراض به فیلم سیصد ساخته شد.
باید توجه کنیم که:۱- مرض که ندارید! بجای بلند کردن صدای موبایلتان یک هدست ناقابل بگذارید در گوشتان و لذتشو ببرید. ۲- تحقیقات نشان می دهد که موسیقی تاثیر مثبت در یادگیری دارد. البته اسراف نکنید! وگرنه آنقدر خنگ می شوید درستان را در دستگاه چهار گاه می خوانید.
خرزدن در توهم
کی گفته درس خواندن تفریح نیست؟! بروید از خرخوان های کلاستان بپرسید تا لذتی را که از درس خواندن نصیبشان میشود، برایتان تعریف کنند. تعجب نکنید! وقتی طرف اول ترم می نشیند ۴ ساعت پیاپی بیوشیمی می خواند لابد حال می کند دیگر.
Yes بده
از آنجایی که دانشگاه همیشه برنامه های جشن و شب شعر و اینجور چیزها میگذارد و از همانجا که این برنامه ها خیلی جذاب و باحال هستند، رفتن به این برنامه ها تفریح خوبی است. اگر کمی ذهن خلاقی داشته باشید می توانید اعمال فجیعی انجام دهید. برای نمونه بلوتوث مبارک را روشن می کنی و اسم همکلاسی بد اقبالت را می گذاری به عنوان اسم بلوتوثت! حالا سرچ می کنی و شونصد تا بلوتوث که برای گرفتن جدید ترین کلیپ ها له له می زنند، پیدا می کنی! در یک لحظه از خدا طلب آمرزش می کنی و سپس چند کلیپ نا مربوط برای تک تک آن شونصد نفر ارسال می کنی.*
همچنین اگر در راسته ی پسران قرار داری، اسم بلوتوثت را به فارسی سلیس می گذاری یک اسم دختر. در کمتر از ده دقیقه موبایلت از عکس ها و کلیپ های روز آپ دیت می شود.
این ها فقط نمونه کار بودند. بعضی ها در بلوتوث بازی دست شیطان را هم از پشت بسته اند.
حالا نوبت پذیرایی است. ساندیس را نوش جان می کنی، ساندیس خورده شده را باد می کنی و سپس می ترکانیش! و ادامه کار خود را از سر می گیری. پس از پایان جشن از مسئولان به خاطر اینکه استفاده ی کافی از مراسم برده اید تشکر می کنید.
* این را گفتیم که حوا