آن شب ۱۵ دی بود.. دی بود و من برای عشق مان سالگرد گرفته بودم.. سالمرگ ش بود در واقع…
اولین سالمگری بود که او نبود و من امده بودم از دانشگاه هنر تهران به دانشگاه تهران… مریم هنوز توی آن دانشگاه درس می خواند و من گریه می کردم و او زنگ می زد به او.. وهمینجوری همه چیز تمام می شد… جلوی چشم های من،توی هوایی که کمی سوز داشت و من دستکش پشمی که مامان بافته بود را توی دستم کرده بودم و “ها” می کردم و توی “های” خودم می مردم و باور نمی کردم رفتنش را…
رفتم نشستم روی همان صندلی که اولین شب به او نگاه کردم. صندلی،جایی بود پشت حقوق… صندلی سبز پیر فلزی بود که او را نشانده بود.. من سرپا بودم رو به رویش و داشتم مثل همیشه دست هایم را تکان می دادم و یک چیزی بزرگ تر از دهان خودم را برای او تعریف می کردم… و او حیرت می کرد و با ان چشم های قلابی براق ش من را نگاه می کرد…
بعد من هی می مردم و او هم.. اوهم می مرد؟؟ او را نمی دانم که می مرد یا نه؟؟ آن شب به آخرین متروی دنیا رسیدم. او با من آمد… تا دم مترو با من آمد و من تمام صندلی های خالی مترو را نشستم و او را نگاه کردم. عکس هایش توی آن موبایل سفید گل دار بود. از ان موبایل های گل دار چرا دیگر نمی سازند؟
توی آن موبایل سفید گل دار که گل های نازک و قاصدک های بی هوا داشت به عکس های او نگاه کردم و تمام راه با چشم های او پر شد و من نفهمیدم ساعت ۱۱ شده و من تازه رسیده ام خانه… دیر بود… دیر بود و زود رفت… زود ؟؟ نمی دانم… حتما همان موقعی بود که باید می رفت… که باید می رفتم… که باید می رفتیم و من تمام اوتوبان حقانی را،کناره های راه را باید با آهنگ های سیاوش گز می کردم و بلند بلند می خواندم تا می رسیدم به کتابخانه ملی…
بله.. همه ی اتفاق های زندگی من در کتابخانه افتاده… از کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران کوچ کرده بودم به کتابخنه ی ملی… تا برایشان نقد هنری و دانستنی ها هنری را کامل کنم.مدرسان شریف زنگ زده بود و گفته بود ما از همه ی رتبه های یک رقمی کنکور ارشد دعوت کرده ایم.
من هم رفتم. گفتم شاید پولش خوب باشد. گفتم شاید زیر بار کتاب ها و نوشتن و کارهای بسیار و هر روز پیاده رفتن کناره های اتوبان تا کتابخانه ملی تو بمیری توی من.. گفتم باید یک جایی یک جوری تو را بکشم. هر روز می مردم. اما تو نمی مردی… هر روز یک چاقوی کوچک می رفت توی پاشنه ی پاهایم اما تو زنده بودی روی همان نیمکتِ سبز فلزی ای که وقتی بعد از دو سال رفتم پشت دانشکده حقوق نبود.
تمام دانشگاه تهران را زیرورو کردم. نبود… شاید هم بود… شده بود یکی از آن همه هزار نیمکت که هر کدام یک گوشه ای کز کرده بودند. پشت هنرهای زیبا… رو به روی ادبیات… کنار حقوق.. بالای فنی… دیگر چه فرقی می کرد؟؟
تو نبودی…هنوز باورم نمی شد دانشگاه جدید را… هنوز باورم نمی شد رفتن تو را… هنوز باورم نمی شد قرار است رفته باشی و برنگردی… هر روز بعد از اینکه کلاس های سینما و ادبیات دراماتیک تمام می شد ساعت ۵ و ۶ عصر بود. می آمد مسر طالقانی.. گاهی هوا تاریک شده بود… اما می آمدم سر طالقانی و یک اتوبوس من را می رساند به انقلاب… از آن سر در سبز می رفتم تو و به خودم امید می دادم که هنوز هستی… که هنوز هستم… که برمی گردی…
۶ ماه تمام هر روز بعد از کلاس هایم رفتم توی آن کتابخانه دخیل بستم. رفتم و هی خواندم و هی نوشتم و هی به همه ی صندلی های خالی که قرار نیود تو را داشته باشند خیره شدم.. هی یواشکی موبایل های باران و هنگامه را گشتم که می آیی؟؟ که شاید با آن ها قرار داری… با آن ها که هنوز دوست بودی خوب…
نمی دانم آمدی یا نه… نمی دانم با آن ها قرار گذاشتی دور از چشم من یا نه…
اما خوب یک روز که من بلیط دستم بود زنگ زدی و هی حرف حرف زدی و هی حرف زدی و هی حرف زدی …. من هی مانده بودم چه بگویم… من هی مانده بودم کی مرده بودی؟؟
من هی مانده بودم آنی که رو به روی تو بود و با دست هایش برایت حرف می زد کی مرده بود… آن ها مرده بودند. تو حرف زدی. من هم حرف زدم. مودب. موقر. منطقی. مهربان. مثل دو دوست معمولی….
بعد من بلیط م را تحویل دادم. پول اضافه بار هم دادم و یک روز در میانه های تاریک دی ماه،دلم برای دوست معمولی ام تنگ شد… یک روز که نیمه ی دی بود. یک روز که می گفت یک روزی این روز،روز مهمی بوده است.
عکس و داستان نوشته ی راضیه مهدی زاده
چقدر دلم گرفت:(
آیا واقعا میمیره؟! یا دنیایی رو ک توی اون بوده میکشی؟!
یا خودت میمیری و یک مرده دیگه تو دنبای زنده ها زندگی نمیکنه…
و یا اینکه جهان نابود میشه و دیگه فرقی نمیکنه ک کی زنده باشه…