همیشه یک نفر داشت می رفت.. یک نفر که لباس های گرم اش را پوشیده بود… یک نفر که دست هایش سرخ بود از شدت سرما… داشت همان دست های سرخ را به آرامی تکان می داد. یک نفر با لباس ها گرم،با دست های سرخ، با سفیدی برف ها داشت می رفت.
همیشه یک نفر که می رود،میانه های زمستان است.
همیشه برف است. باران نمی بارد. رنگین کمان نیست. هوا ابری نیست. لباس گرم و آفتابی و رها در بدن نیست.
یک نفر با زمستان می رود و چمدان مشکی اش را به سختی روی دو چرخ انتهایی می کشد. به زور… به سختی… یک نفر با زمستان،با چمدان،با دست های سرخ،با لباس های گرم، در میان سفیدی برف ها می رود.
من همیشه آن یک نفر را می شناختم.
نمی دانستم این همه به من نزدیک است.
خودم بودم. خودم بودم که می رفت و واضح نمی دیدمش… .
.
.
Sunshine is delicious, rain is refreshing, wind braces us up, snow is exhilarating; there is really no such thing as bad weather, only different kinds of good weather.
John Ruskin
.
.