حامیان ما
حمایت می‌کنیم

کمک به کودکان سرطانی

خط خطي

مکس

.
امروز هرچقدر فکر کردم جنس موهاشو یادم نیومد…عشق یک خاطره ی خوب ه. یک چیز تمام شده. یک جریان سیال ناتمام اما تمام شده. یعنی آن روز ناتمام مانده. اما در نهایت تمام شده. کاش زبان سخن بود این عشق را که می گویم. 
عشق در زندگی هست اما نیست.
می آید. می رود.
تو در مسیرش آشوب می شوی. می لرزی . تمام می شوی و چیزی که می ماند آن خاطره است. آن خاطره های ریز جویده شده که از نوک پا تا نوک انگشت هایت را مور مور می کند. همین… همین که جنس دقیق موهایش را یادت نیست اما رو به روی آن رستوران دنج نشسته اید روی یک صندلی سنگی با سوز اواخر زمستان.
هی حرف و حرف.. تو همش دلت می خواهد بروید دست هم را بگیرید و روی صندلی های چوبی آن رستوران رو به رو بنشینید. کنار نیمکت های چوبی رستوران که چهارخانه های قرمز دارد. اما پول ندارید. اتوبوس می رود و همیشه اینچنین زود دیر می شود.

حالا می نشینی رو به روی خودت. یک خاطره است. یک صندلی چوبی. یک میز چوبی. 
رستوران اما نیویورک است. خیابان، برادوی است. آن جا اما ولیعصر بود. خیابان مظفر… و تو کماکان جنس موهایش را یادت نمی آید. .
.
You can’t blame gravity for falling in love.
Albert Einstein
.
.

 — at Max Brenner.

یک نظر بگذارید