نوشته های با برچسب ‘ادم یعنی خونه’
آفتاب بی رمقی افتاده وسط حال… اتاق گرم نیست.. آفتاب اما به تلاش بیهوده ش ادامه می ده…. اونقد جون نداره که ناراحتی های مسکوت این خونه رو ذوب کنه… ناراحتی هایی که فقط با چشم خونده میشه و با لبخند محو میشه و با سرو صدا و جیغ وفریاد خفه….
من فهمیدم پنجره ی خونه ی آدم به شدت به غربت و دلتنگی مرتبطه…
دیروز یه خونه ی خیلی شیک و نوساز و قشنگ و مدرن تو یه جای خوب شهر رفتم،که هم بیرون خونه و هم داخلش واقعا زیبا وترتمیز بود… اما یه مشکل بزرگ داشت… ویو… وقتی غروب شد و آفتاب زرد متمایل به نارنجی شد شهر شد جمهوری… یعنی خبری از نور و ساختمونای بزرگ و آب رودخونه نبود…
ویوی ساختمونای آجری و نیمه زرد و مرتب و پشت سر هم بنا شده منو به شدت یاد جمهوری و دوده گرفته های اون طرف می نداخت.. و با اینکه واقعا ساختمون هم داخل وهم خارجش زیبا بود اما واقعا دوست نداشتم…
آدم یعنی خونه… و خونه یعنی پنجره… وپنجره ای که درخت نداشته باشه چه حرفی واسه گفتن داره؟؟
درخت یعنی گنجشک… یعنی سنجاب(که اینجا به وفور دیده می شه…)
گنجشک یعنی غذا… یعنی خانواده.. یعنی زندگی… دراینصورت ه که غربت بی معنی میشه…. غربت یعنی نبود زندگی یعنی کمبود طبیعت..
اما وقتی درخت باشه و آسمون و ابر وپرنده و برف و بارون….جریان زندگی به راحتی خودشو حتی شده به زور می تونه تو زندگی فرو کنه….
نوشته ی راضیه مهدی زاده
از مجموعه ی گسست