نوشته های با برچسب ‘از مجموعه ی خواب هایت می روند نوشته ی راضیه مهدی زاده’
این باید پوستر فیلم من باشد.
اسم فیلمم بود“ خواب هایت می روند. نخ ببندشان…“
.
بعد بچه ها آمدند. رو به رویم نشستند و خواب های کوچک شان را تعریف کردند. .
یکی شان توی خواب از درخت های ارغوانی بالا می رفت. .
یکی شان یک گربه ی بنفش داشت که با هم دو تایی توی یک ستاره ی پنج ضلعی زندگی می کردند.
.
یکی شان هم خواب بادکنک هایی را می دید که با آن ها تا طبقه ی پنجم ساختمانشان رفته بود اما صبح که بیدار شده, خبری از بادکنک ها نبود. می گفت همه ی بادکنک ها توی کوچه افتاده بودند. چند تایی شان هم به شاخه های درخت همسایه، گیر کرده بودند.
.
.
Falling from a sweet dream of a child…
I was saying that those bladders…
.
— in Hoboken.
شاید هر بار که تو را می بینم شماره ی چشم های پیرتر شود و لرزش دست های تو بیشتر .. اما لبخندهایمان را هنوز در میزهای بلند وکش دار دانشگاه کاشته ایم…
می دانم که خوب می دانی که ما آدم های تنهایی هستیم.. نه به مثابه ی تنهایی فلسفی.. به مثابه ی تنهاتر از همگان بودن… به مثابه سخت گوش سپردن به داده های دیگران… ما با خیال پردازی هایمان زندگی می کنیم و سخت مان می شود که به نشانه ی اخلاق نیکوماخوسی ارسطووار سر تکان دهیم و لبخند روی لب بکاریم… ما خودمان را از دیگران زیادی دریغ می کنیم.. نمی دانم خوب است یا بد است…
اما عادت کرده ایم آدم های کمی را دوست بداریم… کم اما دیوانه وار.. آنطور که شایسته ی دوست داشتن است..چون سال هاست با خودمان تکرار کرده ایم دوست داشتن پیاله ای نمی شود.. من همیشه از مادرها و پدرها و مادربزرگ هایی که می گویند همه را یکسان دوست دارند خنده ام می گیرد…
می دانی من از وهم هایم باردارم و چیزی د رمن لگد پرت می کند…
دختری کنار من نشسته و اصرار دارد به خواندن نوشته های میان من و تو.. اصرار دارد من و تو بفهمد… اما می دانم که نمی فهمد وهمین خوشحال می کند مرا… می دانم که باز هم می دانی مرگ را .. مرگ در میان سلول های پنجره نشسته وهر روز روزی سه بار میان دهانمان چای می خورد…قلیان می کشد و نیشخند دود می کند…
ما اینجاییم… میان این همه آدم که از مترو پیاده می شوند.. میان این همه دانشجو که از سردر پنجاه تومانی می گذرند.. میان ان همه غوغا و ادم های ۸۸… میان آن هم ادم های نیمکت نشین.. نیمکت های سبز و بلند… تو مانده ای و من تو را برگزدیم و تو نیز…
و همه چیز از موبایل تو شروع شد که مدلش یک مدل بالاتر از من بود وما با هم حرف زدیم.. همین.. همین سر حرف مان را باز کرد… و من از تو با حیرت می پرسدیم این هارو نگاه کن.. دانی .. ما بازی های کمی بلدیم… و شطرنج هایمان را بیرون پنجره ی تن مان ناقص می ماند… می شویم هر بار ساختمان بیمه کاره ای که بدقواره است به تن پوش خیابان زندگی…
نوشته ی راضیه مهدی زاده
از مجموعه ی خواب هایت می روند
اینکه نیست گقتن ندارد…
اصلا حرف از عدمیجات زدن چه فایده دارد…
نیست…
دست هایش نیست…
غصه های مخوف زیر مژه هایش نیست…
ریختن هر روزه ی موهایش نیست…
سفیدی پرشور زمستانی ه پوست صورتش هم نیست…
قهر کردن های لج بازانه اش هم نیست…
رفتن های بی بازگشت ش هم نیست…
نیست و فقط نیست…
نوشته ی راضیه مهدی زاده
از مجموعه ی خواب هایت می روند
-فکر می کنم چقدر نوشته هایش را دوست دارم… چقدر دوست دارم حرف ها و فکرهایش را بنویسد و من شیفته وار بخوانمشان..
فکر می کنم چه آدم عظیمی ست پشت این سایه ی شیشه ای…
به این فکر می کنم او کیست که این چنین می شناسمش
هروز،نه.. اما هر هفته می بینمش…
از کنارش رد می شوم… به هم سلام نمی دهیم…
آدمی موجود غریبی ست…
انگار دو نفر است او…
وقتی می بینمش تمام می شود… انگار نمی شناسمش.. تمام می شود
و دلم می خواهد برود… برود دورتر تا من نبینمش …
برود و گوشه ای بشیند و شروع کند به نوشتن….
بنویسد تا دوباره من به آن نفر دوم نزدیک شوم… آن نفری که من می سازمش …
و حقیقت همان برساخته های پوشالی اذهان بیمار ماست…
نوشته ی راضیه مهدی زاده
از مجموعه ی خواب هایت می روند
کودک که بودم به جنگ فکر می کردم… به این فکر می کردم که چرا یک نفر یک شعر بسیار بزرگ و عمیق نسراییده تا دشمن دلش به رحم آید و همه چیز تمام شود…
کودک که بودم فکر می کردم شعر یعنی قدرت تمام…
یعنی آنچه که به راحتی می تواند جهانی را تکان داده و دگرگون کند… شعر برای یک کودک همه ی تصورات محسوس و نامحسوس از قدرت بود…
کودک که بودم چقدر کودک بودم…
جنگ برای من موشک نبود، تانک نبود.. .هواپیماهای غول آسای جنگی نبود…
خون بود و کودکان مرده… و شعر برای من ،تمام شدن تمام دردهای ناشی از جنگ بود . تمام شدن کودکان مرده… برای همه کودکان شادی همین طور باشد… کودک از تانک و هواپیما می داند اما نه آنقدر که آدم ومرگ و زندگی اش را در این معادلات سهیم شود.
فکر می کردم مثلا اگر یک کودک بر فراز یک بلندی رو به روی دشمن شعری عظیم بخواند همه چیز درست می شود… حتی جنگ…
جنگی که آدم ها باید یکدیگر را بدرند.. بی دلیل.. بی فکر… عجولانه.. و از سر انسان بودن…
نوشته ی راضیه مهدی زاده
از مجموعه ی خواب هایت می روند
- حوضچه ی لزج مغز، تمام بدن را رو به داغیِ خیسی روانه می کند.
و هراس، زیر پوست و دستان نقطه نقطه می شود…
نقطه هایی که تا مغز استخوان کشیده می شود و اشکالی ناموزون از خود به جای می گذراد.
اینکه ردی از آدم نمی ماند هم خود معجزه ای ست… موهبتی ست بزرگ… در گمنامی زیستن وخنیدیدن.
نوشته ی راضیه مهدی زاده
از مجموعه ی خواب هایت می روند
عصبانی نبود اما حوصله ی حرف زدنش نمی آمد.. ایمیل زد
وباور کن تمام من همین حرف های بی پروایی که مثل ماهی لیز ولزج سر می خورد و از دستانم بیرون می پاشد..
دستان همچو شبگردی بیمار راه رفتن را آغاز می کند و من فقط ورم گلویم را درمان می کنم…
می دانی اگر مادرم بداند که من هم پزشکم چقدر خوشحال می شود..
خوشحال می شود که دست از بیماری های فلسفه وهنر و نوشتن برداشته ام و حال دست هایم را به خون آلوده می کنم تا جان انسانی دیگر ار نجات دهم…
رد خاطرات بر انگشتانم تیر می کشد و پاهایم سریع تر از تمام رفته گان کافه های نیمه سوخته ی نبودنت را می دود…
نوشته ی راضیه مهدی زاده
از مجموعه ی خواب هایت می روند
او را دیدم… با هم کودکی کرده بودیم… با هم خندیده بودیم… شب های تابستان را روی تاب های سبز و آبی پریده بودیم… با هم از آسمان و ماه و ایده های بزرگ مان حرف زده بودی… او به من غبطه می خورد.. من دو سال از او بزرگتر بودیم…
به معدلم.. به شاگرد اول بودنم… و من هم او را تشویق می کردم..
ما با هم از ادبیات گفته بودیم… با لحنی بسیار فاخز
از هنر حرف زده بودیم و باد به غبغب داده بودیم و ریزه های دانش مان را پخش کرده بودیم و خرسند بودیم… من رد عشق های تزیینی او حل می شدم و با هم می خندیدم و به مغازه می رفتیم و او پسرک مورد نظر را به من نشان می داد و با هم ذوق می کردیم…
من هم برایش از عشق گفته بودم.. از دوردست های خیال هایی که می پنداشتم عشق است…
لباس های تازه اش را با صندل هایی که در آن سال ها مد بود می پوشید و می آمد طبقه ی پایین که خانه ی ما بود و من از دیدن تیپ جدیدش(که در آن موقع بسیار به نظرم زیبا می آمد)بسیار خوشحال می شدم.. شعفی در من می نشست…و گاه از او تقلی دمی کردم و همه جا را برای خریدن صندلی همانند او می گشتم…
.
.
.
.
او مرا شناخت…
من هم ساعت های زیادی در نزدیکی اش بودم اما نتوانستم جلو بروم و خودم را معرفی کنم….
پ.ن:
زمان… ستون فقرات لحظه های لیز است…
نوشته ی راضیه مهدی زاده
از مجموعه خواب هایت می روند
صبح زود بود…
من لباسم را پوشیده بودم.. مانتوی نمور مدرسه ام که دکمه های کمی داشت زیرا هر بار موتوری که در خیابان بدون پل هوایی،زیرش افتاده بودم، یکی از دکمه هایش را برده بود…
برای من مهم نبود.. حتی رنگش هم یادم نیست…
آدم هایی خانه ی ما بودند… من عجله داشتم… باید زود به مدرسه می رسیدم..
کلاس اول بودم یا شاید هم دوم( و خودت می دانی،چون یک سال زود به مدرسه رفتم و عجله ی پدر ومادرم برای زودتر بزرگ تر شدنم را هرگز نفهمیدم… مثل خیلی از پدر مادرهای آن سال ها،حتما به افتخار و زودتر رشد ونمو و ثمره دادن، فکرمی کردند…)
مادرجون را کاملا یاد دارم… او خانه ی ما بود… من در پارکینگ بودم…تاپ با روکش گلدار ومیله های فلزی هم اندکی تکانی می خورد… هوا اندکی سرد بود اما من کاپشن نپوشیده بودم،شاید چشم مامان رو دور دیده بودم… کفش هایم را می پوشیدم…
زن عمو صدیقه آمد و زنگ در را زد… گفت تو به دنیا آمدی…من آن موقع “به دنیا آمدن” را نمی فهمیدم…
حتی تو را وقتی در شکم مادرمان، قلمبه بودی را هم نمی فهمیدم(جدی چرا… چرا به این همه جزییات واضح مسکوت بودم… )
چیزی که خوب به یاد دارم بوی صبحانه بود و چهره و ذوق زن عمو صدیقه دم در پارکینگ… چشم هایش بزرگ شده بود و می گفت به دنیا آمدی..
دستان مادرجون و لب هایش هم به یاد دارم… لب ها ودست ها رو به بالا رفت…
و من به سمت کوچه های خاکی مدرسه دویدم… و شاید اگر می دانستم “دنیا آمدن” یعنی چه… این که یک نفر مثل تو به دنیای کوچک ما اضافه شده ،شاید بیشتر می دویدم… شاید تندتر می دویدم… شاید دوباره یکی دیگر از دکمه های مانتویم زیر یکی از هزاران موتورهای گازی آن شهر گیر می کرد..
نوشته ی راضیه مهدی زاده
از مجموعه ی خواب هایت می روند