حامیان ما
حمایت می‌کنیم

کمک به کودکان سرطانی

نوشته های با برچسب ‘تصویر و نوسته از راضیه مهدی زاده’

قمو2

تا اینکه پارسال خاله قدسی چادر حریر سیاه اش را پوشید و آمد خانه ی ما،خواستگاری. از شریعت شنیده بودم که امسال چادر حریر مد شده است. و خاله قدسی هم جز اولین نفرهایی بود که توی شهر،چادر حریر سر می کرد.

خاله قدسی که مجموعه پارادوکس های جهان بود،همیشه روی مد بود.حتی مدهای عجیب غریب.مثلا وقتی عمل دماغ مد شد،جز اولین نفرها بود اما چون یکی از سوراخ ها از دیگری بزرگتر شده بود برای دومین بار دماغش را عمل کرد و دومین بار چون گوشه ی سمت راست بینی اش خط افتاده بود مجبور شد برای سومین بار دماغش را عمل کند.بعد هم چربی های اضافه ی شکمش را ساکشن کرد اما بعد از شش ماه چربی ها برگشتند.ابروهایش را هم همیشه بوتاکس می کرد که خوش حالت بماند.

بااینکه توی عکس نامزدی،خاله قدسی با همان چادر سیاه اش همه ی صورتش را پوشانده بود اما باز هم معلوم بود که بینی اش عملی ست.عمو حجت هم مثل تمام جشن و اعیاد دیگر همان کت شلوار عروسی اش که مال سی سال پیش بود را پوشیده بود.

عمو حجت همسر خاله قدسی بود.طبعا او هم عموی واقعی ما نبود. عمو حجت از آن مردهایی بود که به گوش دادن اخبار ساعت نه شب در خانه بسنده می کرد و بابت همین هم کلی راضی و خشنود بود.

پسرشان هم که حالا داماد ما شده،توی عکس نامزدی موهایش را بالا داده.از ان آب زیرکاه ها بود که بعد از ازدواج به خودشان قول می دهند دور همه چیز را خط بکشند.شوهرعمه کیان هم گوشه ی عکس ایستاده و به طرز دلنشینی می خندد.حتما خوشحال است از اینکه کار خداپسندانه ای انجام داده است.

رفته بودند حرم،عقد کرده بودند. شوهرعمه کیان،عقدشان را خوانده بود.شوهرکیان،آخوند بود. روحانی بود. نمی دانم،شاید هم طلبه ای بود که درس حوزه می خواند اما لباس می پوشید.از آن آخوندهایی بود که زیادی آپ تو دیت بود.موسیقی های روز دنیا را گوش می داد. درباره ی آب با و سیناترا نظر می داد. فیلم های برگمان را با فضای اگزیستانس آنتونیونی مقایسه می کرد.خلاصه از ان آخوندهایی بود که فحش های ناجور بهش نمی چسبید.

بچه که بودیم هروقت می خواست عمامه ی سفیدش را که بوی تاید می داد،ببندد،با عمه،یکی این طرف اتاق و دیگری آن طرف می ایستادند.

 درحین بستن عمامه،شوهرعمه، من و شریعت و حامد پسرش را دعوت می کرد که زیر آن آبشار بلند سفید بازی کنیم. ما هم از این ور آبشار به آنور آبشار می دویدیم.

گاهی هم من و حامد زیر پارچه ی سفید می نشستیم. شریعت دو قند برمی داشت و از پارچه ی سفید به عنوام پارچه ی عقد استفاده می کرد و من و حامد را عقد می کرد.من و حامد بارها عروسی کرده بودیم،گرچه حامد شش سال از من کوچک تر بود.اما این کوچکی و بزرگی هم مال یک جهان دیگر بود حتی یک زمان دیگر.

اما شوهرعمه کیان یک دغدغه ی بزرگ داشت و آن هم اسمش بود. همه ی تلاشش را می کرد که در خانه و توی دوست و فامیل،محمدمهدی صدایش کنند. یک مُهر هم سفارش داده بود و رویش”محمدمهدی” حک شده بود.می زد پای نامه ها و به نوشته ها می چسباند اما شوهرعمه کیان هرگز در این راه موفق نشد و هنوز هم همه ی خانواده،کیان صدایش می کنند.

بعدها که دانشگاه رفتم یک همکلاسی داشتم که اسمش محمدمهدی بود.می گفت:” به من بگویید کیانوش!”

  • ” چرا می خندی ساجده؟”

  • ” هیچی. داشتم به یه سری از آدم ها فکر می کردم،خنده م گرفت.تو چرا شدی عین عمو حجت؟ از صبح تا شب پای اخبارهای تلویزیونی؟ کمش کن سورنا.”

  • ” عمو حجت کیه؟”

  • “عمو حجت می شه پدرشوهر شری. خیلی مرد مظلوم و آرومیه.”

  • “یعنی با کسی ارتباط برقرار نمی کنه؟”

  • ” چرآ.ارتباط که برقرار می کنه ولی با سوال های عجیب غریب مخصوص خودش.”

  • ” یعنی چجور سوال هایی؟”

” سوال های بی مزه دیگه.”

بلند می شوم. کنترل را برمی دارم و خاموشش می کنم.

  • ” سورنا،این ها هم یه جور دیوونه ن. هرچقدر که تو ایران،اخبار گل و بلبله و همه چی آرومه،اینجا همش قتل و تجاوز و دزدی نشون می دن. واقعا این دوتا کشور یه چیزی شون می شه.”

سورنا لبخند می زند. لبخند دلنشینی که ایرانی ست. لبخندش از وسط همه ی واژه های فارسی ای که بلد است بیرون آمده.

سورنا دو لبخند دارد. یکی اش آمریکایی ست و مربوط به بزرگ شدنش در این کشورو درس خواندن در دبیرستان و دانشگاه های اینجا و دوست های امریکایی اش. یکی دیگرش فارسی ست و ایرانی، مربوط به پدرش و من و آشنایان ایرانی اش.

اصلا چرا باید سورنا را با این لبخند مهربان،اینجا قائم می کردم؟! می دانم که بزرگترین دلیلش این نبود که ما با هم در آمریکا آشنا شده بودیم؟ بزرگترین دلیلش این نبود که او در آمریکا به دنیا آمده و بزرگ شده ی اینجاست.

بزرگترین دلیلش ازجنس چیزهایی بود که خاله قدسی و امثالش را به لحظه ای مکث وادار می کرد. بعد هم با حالتِ لب به دندان گزیده ای می گفتند:” یعنی طاغوتی اند؟”

خوب،بابای من هم سرهنگ است.حالا این ور یا آن ور. اصلا اینکه من و تو اینقدر شبیه همیم،اینقدر نحوه ی زندگی کردن مان به هم می خورد،همین است. دلیل اصلی اش همین است.

بابای تو سرهنگ آن دوره است. بابای من سرهنگ این دوره. خوب که چی؟! دوره ها را چه کسی تعریف می کند؟! خط ها را کی کشیده که بابای تو افتاده آن طرف و بابای من این طرف خطا؟!

یعنی بابای تو جنایت کار است و وطن فروش؟! بابای تو را که دیده ام.بیشتر از پنج جمله حرف نمی زند. سرش توی کتاب است. توی مجله،توی روزنامه. یعنی بابای تو می تواند،جانی باشد؟! یعنی روزی بوده که سرش را از مجله بیرون آورده،دست هایش را پر از گلوله کرده و به سمت آدم ها چرخانده؟! کدام روز؟!

باید از یک جایی تو را برایشان تعریف کنم. از یک جایی که خوششان بیاید.

 مثلا بگویم:” پدرش اصالتا مشهدی ست.”

بعد همه بگویند:” چه عالی. زیارت است و سیاحت.”

بعد بگویم:” مادرش اصالتا افغان است.”

بعد همه به هم نگاه کنند و خاله قدسی بگوید:” عه؟!”

و همه توی دلشان بگویند:” تا اونجا رفتی نتونستی یه آمریکایی شو پیدا کنی؟”

و همان لحظه که همه دارند توی دلشان این را می گویند و من هم می شنوم،یادم بیاید تفاوتی را که سال اول نمی دانستم چیست. یادم بیایند ان جوری که خاله قدسی می گفت آن جا همه با هم مثل اینجا زندگی نمی کردند اما من آن موقع نمی دانستم دقیقا چیست تا اینکه خاله قدسی گفت:” عه”

بعد بگویم:” البته خودش امریکایی ست. امریکا دنیا آمده و بزرگ شده ی امریکا هم هست.”

و خاله قدسی با زهم بگوید:” عه”

این بار”عه” اش کمی طولانی ست و این” عه” غبطه است و مرحبا.”عه” دورپرستی ست که یک بیگانه پرستی ضمنی درخودش دارد.

  • ” ساجده بلند فکر کن. چرا اینقدر امروز تو خودتی. به چی فکر می کنی؟!”

می خواستم توضیح دهم. کامل و بسیط بنشینم و برایش توضیح دهم. اما چطور باید انواع” عه” خاله قدسی و معنای پنهانش را برای سورنا توضیح می دادم.

می گویم: ” هیچی داشتم به خواب شب پیشم فکر می کردم.”

  • ” چه خوابی؟”

  • ” خواب دیدم با بابا سوار ماشین م.بابا داره تو خیابون های شلوغ رانندگی می کنه.موتورسوارها از هر طرف میان و چراغ قرمزها رو نمی ایستند. بابا از همه ی ماشین ها و چراغ قرمزها سبقت می گیره.وقتی هم می رسه به خط عابر پیاده نمی ایسته. هیچ ماشین دیگه ای هم نمی ایسته. ادم ها سعی می کنند راه خودشون رو به زور از بین ماشین ها باز کنند و برن اونطرف خیابون.خیابون ها سمت آزادی و توحیده اما برج های منهتن هم توی خوابم هست حتی پل بروکلین هم از نزدیکی میدون آزادی رد شده.سر یه پیچ بابای تو جلوی مارو می گیره و با عصبانیت جریمه مون می کنه.”

سورنا می خندد. این بار کاملا امریکایی می خندد.

-” مگه بابای من افسر راهنما رانندگی بوده؟! به خاطر حرف هایی که دیروز راجع به آرامش راننده هایی اینجا می زدی و می گفتی شرمنده می شی وقتی از چند متری که می خوای رد بشی برات وای میستن. حالا بگو ببینم چندتا کشته دادین توی این خواب؟”

  • ” کشته؟! مارو از این سوسول بازی ها می ترسونی. به ما می گن ایرانی. این رانندگیِ  معمولیِ  تو ایران. هرکی این کارو نکنه بهش می گن پَپه.”

سورنا،پپه را تکرار می کند ومعلوم است معنی اش را نمی داند اما سوال هم نمی پرسد.

  • ”  به ساجده زنگ بزن. دیر می شه .”

باید به خانه ی خاله قدسی زنگ بزنم و به شریعت و همسرش سالگرد ازدواج شان را تبریک بگویم.الان همه شان دور هم جمع شده اند.

زنگ می زنم. عمو حجت،تلفن را برمی دارد.بعد از خوش و بش و احوال پرسی برای تلطیف فضا،یکی از همان سوال های بی مزه اش را می پرسد.

-” خوب خانوم دکتر،حالا قمو بیشتر دوست داری یا نیویورکو؟”

قمو بیشتر دوست داری یا نیویورکو- از مجموعه ی آدم،آدم نیست.

نوشته ی راضیه مهدی زاده

نان شیرینی 2

همان روز بهار، درب اتاق را محکم بست. آمد وسط پذیرایی ایستاد. صندلی گذاشت و ساعتِ به وقت کتابفروشی های انقلاب و آش نیکوصفت و کافه هنر را کَند و گذاشت داخل جعبه ی مقوایی.دهان جعبه را هم محکم با چسب بست تا صدای خفه شدن مردم در متروهای انقلابِ ساعت پنج عصر را نشوند.

حالا از همان موقع فقط یک ساعت داریم که به وقت نیویورک است و یک برج نیمه کاره که یادبود درحال ساخت برج های دوقلوست.

بهار را نگاهم می کنم. چند موی بلند سفید به گوشش چسبیده.موهایش دارد به زمستان نزدیک می شود. دست هایش عرق کرده و تابستان است. توی جانش هم که مدت هاست  پاییز خانه کرده.پس خود بهار کجاست؟

دستم را به شانه اش می زنم. فقط یک ثانیه. زود دستم را می کشم. فکر می کنم اگر بیشتر از یک ثانیه طول بکشد خیلی ترحم انگیز است.

-        :” خوب بهارجان،تو که خودت بهتر از من می دونی این چیزهارو.آدم دلتنگ می شه بعضی وقت ها.حتی دلش برای لج و لج بازی با مامانش،دعوا با برادرش،قهر کردن با خواهرش هم تنگ می شه. حالا این هارو ولش کن. نگفتی توی جعبه بزرگه چی داری؟ راستی کت و شلوارت رو پوشیدی،ببینی اندازه ات هست یا نه؟”

موبایلش را از روی میز برمی دارد. دنبال چیزی می گردد.این بار نوبت بهار است که خودش را مشغول نشان دهد.

هیچ وقت جای بهار نبودم. برای من همه چیز فرق داشت.از اول هم نمی توانستم حرف های بهار را بفهمم.رفت و آمد من راحت بود. هر وقت دلم تنگ می شد،یک بلیط می خریدم و می رفتم ایران.

بعد دهانم را پر از گرد و خاک وطن می کردم و سعی می کردم تا خود فرودگاه “جی اف کی” نگاهشان دارم. اما بهار نمی توانست.ویزایش دانشجویی بود و یک بار ورود.

یک بار” آنی” دوست چینی مان را دعوت کرده بودیم خانه. هرچقدر برایش ویزای یک بار ورود را توضیح می دادیم نمی فهمید. می گفت:” یعنی یک بار وارد می شوید و دیگر نمی توانید خارج شوید؟”

ما هم باسر می گفتیم: “آره،دقیقا”

می گفت:” نمی شه. امکان نداره. اصلا مگه می شه. شاید خیلی طول بکشه. اصلا چطور ممکنه؟ انسانی نیست. من که تا حالا نشنیدم. هیچ کشوری اینجوری نیست.”

بهار گفت:” می شه خارج شد ولی ریسکش زیاده. معلوم نیست دوباره کی بهت بدن. یعنی یه جوریه که بهتره نری.”

“آنی” اصلا نمی فهمید و می پرسید:” یعنی تا کی ممکنه طول بکشه؟”

ما دست هایمان را به همراه ابروهایمان بالا دادیم که یعنی معلوم نیست.

“آنی” سرش را به طرف بهار چرخاند و گفت: ” تو دلت برای خانواده ات تنگ نمی شه؟”

بهار سرش را پایین انداخت و از اینکه به طور ضمنی به خودخواهی،بی عاطفگی و نوعی از جاه طلبی متهم شده بود،غصه دار شد و با همان سری که پایین بود،گفت: ” یاه،آف کورس.”

-        :” استاد،شما الان دو ساعت تو گوشی تون دنبال چی می گردین؟”

پوزخند می زند و می گوید:” کم مسخرمون کن دختر. این همه هم درس خوندیم به امید همین اسم استادی. آخرش هم اومدیم امریکا، کسی استاد هم صدامون نکرد.استاد بخوره تو سرشون،اسمم هم نصفه نیمه می گن. نه”ه” دو چشم درست حسابی داره،نه “الف” کشیده ی بهارو. جون به جونشون کنی آدم سرعت و بدو بدو کردن اند. در این حد که واسه کشیدنِ “الف” بهار هم وقت ندارند.”

دندان های بهار از این حرف ها بیرون می ریزد. به طرز غمگینی می خندد. صورتش قرمز شده و قیافه اش بین خنده و گریه گیر کرده است.

-        :”اصلا بهار،تو از اولش آدم نبودی. اولین بار که دیدمت هم همینجوری عین الان پوزخند می زدی.زهرا بهم گفت باید بهارو ببینی.گفت،لعنتی خیلی باهوشه.شاگرد اول دانشگاه ست. رتبه ی  نوزده کنکوره. وقتی گفت،از کدوم دانشگاه پذیرش گرفتی از حسودی داشتم می مردم.دلت خوش نشه ها،اون موقع چون نمی شناختمت بهت حسودی می کردم. الان که من نباشم افتادی مردی.”

کمی بیشتر می خندد و می گوید:” ستاره تو هم خیلی بدشانسی. فکر کنم بزرگترین اشتباه زندگی ت همین دوست شدن با من بود. باورت می شه ده سال از اون موقع می گذره؟”

-        :” در بزرگترین اشتباه زندگی کاملا باهات موافقم. ولی می گم خوب شد تو بزرگ شدی آ. یه کم قیافه ت جا افتاد. اون روز یه مقنعه ی کج و کوله پوشیده بودی با یه مانتوی کوتاه گشاد. روشم یه کاپشن از این بادی های موتورسواری پوشیده بودی. رنگ شم یادمه تازه. جیگری بود. خلاصه جیگری بودی،تو هم واسه خودت.”

دو تایی می خندیم. بهار با بغض می خندد و دوباره سرش را توی گوشی اش فرو می کند.

تا شش ماه اول انگار دنیا را بهش داده بودند. از همه چیز نیویورک تعریف می کرد.به همه چیز آمریکایی ها غبطه می خورد.هر اتفاق کوچکی یک حسرت جدید بود برایش. می آمد خانه و می گفت: ” آخه ستاره نگاه کن شهرشونو. یک بهشت کامل. هر جای شهر یه رودخونه و دریاچه ای رد شده. آسمونش صافه همیشه.معماری خونه هاشون بی نظیره. همه ی خونه ها،پله های اضطراری دارند. همه ی خونه ها با یه سنسور کوچیک تو اتاق ها و آشپزخونه به اداره ی آتش نشانی وصل می شن. همه ی خونه هاشون پارکت چوبی دارند.هر طرف اتاقت چهارتا چهارتا شارژر برقه.اصلا همین شارژر برق. من تو ایران همیشه برام معضل بود.بیشتر خونه ها شیروونی های قشنگ دارند.حیاط تزیین شده دارند. یخچال و گاز و مایکروو دارند.خوب ستاره چی از این بهتر؟”

یک روز هم با جیغ و خوشحالی آمد خانه.

 برای اولین بار ماشینِ بستنی فروشی دیده بود. یک ماشین کوچک با بستنی های مختلف و یک موسیقی مخصوص در خیابان ها و کوچه ها می چرخد و بستنی های رنگ به رنگ قیفی می فروخت.همان روز گفت:” من می دونستم شهری که روی آب ساخته شده باشه یه جزیره ی افسانه ای ه.”

از در و دیوار و دودکش خانه ها و گربه و سطل آشغال و چراغ قرمزو خط کشی خیابان ها هم عکس می گرفت.

اولین بار که با هم رفتیم مترو،یک گروه موسیقی وسط سالن مترو جاز می زدند و می خواندند. کمی آن طرف تر یک گروه چینی رقص رباتیک انجام می دادند.همه ی این ها را با شیفتگی نگاه کرد و قربان صدقه ی نیویورک رفت.

اما قسمت اصلی جایی بود که یک خانوم ایتالیایی داشت اپرا می خواند. بهار،همان جا میخکوب شد.با حیرت نگاه می کرد و می گفت:” ستاره این صداش از یه دنیای دیگه میاد.خیلی اهورایی ه”. چشم هایش داشت سنگین می شد.نزدیک بود گریه اش بگیرد. رویش را برگرداند که یعنی دارد داخل کیفش دنبال یک کتاب می گردد.

اولش فکر می کرد همه ی آدم ها لبخند به لب دارند. همه دارند به نشانه ی محبت به او لبخند می زنند. تا حدی هم درست فکر می کرد اما نمی دانست خودش هنوز در مرحله ی لبخند است.نمی دانست این مرحله از اولین مراحل مهاجرت است. لبخند بی زبانی که جاندار است و می تواند ارتباط برقرار کند. لبخندی که به تنهایی می خواهد بار سنگین زبان را یک تنه به دوش بکشد.یعنی کسی که بیشتر از همه لبخند به لب داشت بهار بود تا دیگران.

بعد از آن بهار تصمیم گرفت سفیر صلح بشود و ایران را به هر آدمی که می بیند و می شناسد به عنوان مظهر میهمان نوازی و فرهنگ و صلح و دوستی معرفی کند.

از یک دوست سنگالی شروع کرد و گفت:” آیم فرام ایران” و منتظر بود دوست سنگالی قربان صدقه اش برود و کلی ذوق کند. اما دوست سنگالی گفته:” عراق؟ ایران؟ چطوری می نویسید؟ اسپلش کن لطفا؟ تا به حال نشنیده ام.”

بهار کمی ناامید شد و سراغ یک دوست کاستاریکایی رفت و او کمی ذوق کرد و گفت می دانم زبان شما عربی ست. بهار هم توضیح داده بود که الفبای ما با عربی مشترک است اما زبان مان فارسی ست.

دوست کاستاریکایی هم به نشانه ی فهمیدن سری تکان داده بود،اما فردای همان روز وقتی بهار به او گز تعارف کرده بود،دوست کاستاریکایی با لهجه ی غلیظ گفته بود: “شکرا”

سفیر صلح بودن بهار در همین مرحله به پایان رسد.یک روز آمد خانه. پکر بود و ناله گون شروع کرد به غر زدن که حالم از متروی نیویورک به هم می خوره. از اینکه همه جاش بوی جیش میاد و گوشه گوشه اش هوم لس خوابیده.

برایم تعریف کرد امروز وقتی سوار مترویی بوده که به سمت وال استریت-مرکز پول دنیا- می رفته دو بی خانمان را دیده که با هر حرکت قطار،تعادلشان را از دست می دادند و به پایین صندلی ها می افتادند. می گفت یکی شان انگار مرده بود و  دیگری شان وقتی درحال پیاده شدن بوده گوشه ای نشسته و بالا آورده است.

نمی دانم شروعش از آنجا بود یا نه اما از آن به بعد، بهار،به همه چیز گیر می داد.

 یک روز آمد خانه و گفت:” مرده شور این درهای بزرگ شون رو ببرن. من نمی دونم این درب های سنگین رو برای چه آدم هایی ساخته ان؟ فکر می کنن همه قهرمان وزنه برداری اند؟ اصلا چرا این شهر پر از آشغال های روی هم جمع شده است؟ چرا شهرداری فقط هفته ای یک بار زباله های شهر رو جمع می کنه؟ چرا این شهر، کوچه ی بن بست نداره؟ چرا از وسط کوچه هایش جوی آب رد نمی شه؟ چرا صبح و شب صدای آژیر پلیس توی خیابان می پیچه؟اصلا چرا اینقدر زمستان های سردی داره؟ چرا باد داره و…؟”

بعد هم می گفت:” باید هرچه سریع تر این پست دکتری رو تموم کنم و برگردم ایران. ببین ستاره هرچقدر هم اینجا از نظر علمی بهتر باشه که واقعا هم هست اما کشور ما که نیست. ما باید درک کنیم که  به این فرهنگ و این آدم ها و این جامعه تعلقی نداریم.من واقعا روابط شون رو درک نمی کنم.برنامه های تلویزیونی شون رو،تبلیغات مزخرف شون. مصرف گرایی،پول،کار. این ها دیوونه ن ستاره. ساعت نهار که میشه همه یه تیکه پیتزا دستشون گرفتن تو خیابون،راه می رن. همینطوری که دارند راه می رن یه گازی هم به پیتزاشون می زنن که تو وقتشون صرفه جویی کنن. تازه یه چینی رو دیدم که هم راه می رفت،هم تبلت دستش بود و می خوند،هم پیتزاشو می خورد.واقعا ما اینا چی کار می کنیم؟ اصلا من از همون اول هم اومده بودم که برگردم.”

آن پست دکتری تمام شد و یک پست دکتری دیگر بهش پیشنهاد شد و بهار بدون لحظه ای درنگ و تردید آن پست داک را هم پذیرفت.

  • ” این عکس رو بهت نشون دادم ستاره؟”

  • ” به به خانواده ی محترم. این رنگ مو چه به مامانت میاد. فرخ هم خوب توپر شده ها.”

  • ” آره مامان همیشه از موهای سفید وحشت داشت. مامان برعکس منه. این شیرینی هارو زنش،یگانه درست کرده. مامان می گفت عمو و پسرعمو فرخ و یگانه تو عید چند روز خونشون بودند. می گفت هر صبح از بوی نون تازه و شیرینی های که یگانه درست می کرد از خواب بیدار می شدند.”

  • ” هنوز کاشان زندگی می کنند؟ اداره برق بودند؟آره؟”

  •  ” آره جفت شون کارمند اداره ی برق اند.”

عکس را بزرگ و کوچک می کند. روی لب ها و چشم های یگانه زوم می کند. حالا می فهمم اشک و آه هایش از کجا بلند می شود.

 پسرعمو فرخ، عاشق بهار بود. از کلاس هفتم هشتم شروع شد.آن موقع که بهار در کاشان زندگی می کرد،پسرعمو فرخ عاشق بهار بود. آن موقع که بهار، رتبه ی دو کنکور شد،پسرعمو فرخ، عاشق بهار بود. آن موقع که بهار آمد تهران و در خوابگاه زندگی می کرد،پسرعمو فرخ،عاشق بهار بود.

عشق آن سال ها بود دیگر. تلفن می زدند. حرف نمی زدند. و همین می شد،عشق. فرخ،می رفت پشت دبیرستان دختران می ایستاد تا بهار رد شود وهمین می شد عشق.

بهار سر کوچه می رسید. فرخ در سکوت نگاهش می کرد و دستش در دادن نامه می لرزید و دادن نامه را به وقت دیگری موکول می کرد و همین می شد،عشق.

مرحله ی بعد از عشق،خواستن بود. فرخ گفته بود. خواسته بود.حرف زده بود. واسطه آورده بود.حتی وقتی بهار،چمدانش را بسته بود و داشت راهیِ اینجا می شد،فرخ به رسم عشق و یادبود به بهار یک مسواک،کادو داده بود.

بهار،پوزخند زده بود و فرخ به شکل مردانه ای بغض اش را فروخورده بود.

بهار آمد. اولش کمی غصه دار بود. به فرخ فکر می کرد. وقتی دلتنگ بود و دلش هوای ایران را می کرد به فرخ زنگ می زد و وقتی فرخ، الو می گفت تلفن را قطع می کرد اما بعد از اینکه هر روز اتوبوس ساعت ۷/۳۰ صبح را گرفت و به دانشگاه رفت و با اتوبوس ساعت ۷/۳۰ شب هم به خانه برگشت،همه چیز را فراموش کرد.

  • ” بسته دیگه بهار. دل و روده ی اون عکس رو درآوردی.حالا چون عید نوروز شده تو هم نوستالژی بازی ت گرفته. مگه یادت نیست کریسمس که بود همشون می گفتند: آخ،کاشکی می شد ما کریسمس اونجا بودیم.حالا نوروز شده تو می خوای اونجا باشی. عجب اوضاعیه. یکی می خواد اینجا باشه. یکی می خواد اونجا باشه. هرجا نیستی همونجا خوبه انگار.”

با شیطنت می گویم:” عشق قدیمی هم که خیلی وقته سروسامون گرفته و خوشبخت شده. تو باید خیلی وقت پیش ها غصه می خوردی. کتت رو پوشیدی؟”

  • ” نه هنوز. می پوشمش.”

  • ” می خوای برات غذا بزارم با خودت ببری؟”

  • ” نه فردا وقت نمی کنم. سر راه یه تیکه پیتزا می خورم.”

  • “نگفتی،اون جعبه بزرگه چیه خریدی؟”

  • ” نمی دونم. آنلاین سفارش دادم. نوشته بود می تونید باهاش نون درست کنید،حتی نون شیرینی.”

  • داستان نان شیرینی از مجموعه ی آدم،آدم نیست. نوشته ی راضیه مهدی زاده

 

نان شیرینی1

صدای ریز ریز کردن دستمال کاغذی می آمد.حوصله اش را ندارم. می خواهم ولش کنم به حال خودش باشد.آدم باید هرچندوقت یکبار اینجوری هم بشود.اینجوری که به دلایلی مجهول بنشیند و دستمال کاغذی های خانه را ریز ریز کند.

 لپ تاپم را بستم. برگشتم. دیدم سرش را بین دو دست گرفته. موهای سیاه چربش را روی صورتش ریخته بود. چشم هایش دیده نمی شد.

گفتم: “چی شده باز؟”

هیچی نگفت و دستمال کاغذی های ریز شده را ریزتر کرد.

-        :” چته خانوم دکتر؟ این اداها چیه؟”

با خودم می گویم،خوب طبیعی ست. تو هم ده سال ایران نرو. خانواده ات را نبین. خودت را توی سلول تحقیق و پژوهش حبس کن،ببین اینجوری می شوی یا نه؟ کم خوابی و رفتن به دانشگاه و بیمارستان و سروکله زدن با یک مشت دانشجو را هم بهش اضافه کن.اما حداقل برای امروز نمی توانستم دلیلی پیدا کنم.

-        :” با توام. می گم چته؟ باز،ننه من غریبم بازی درآوردی تو؟ ببین خانوم دکتر می دونی الان چندصدتا آدم آرزو دارن جای تو باشن؟ دیوونه،با توام. خانوم دکتر نیستی که هستی.

تو بهترین دانشگاه های ایران و آمریکا درس نخوندی که خوندی. کار خوب نداری که داری.وسط قلب دنیا داری زندگی نمی کنی که می کنی.تازه از همه مهم تر،فردا می شی رئیس بخش بیمارستان. مطمئن باش این الکس بی خودی به کسی مصاحبه نمی ده.

بهت قول می دم همه ی این کارها فرمالیته است و انتخابت کردن. روانی ای تو دختر”

با صدای تودماغی اش می گوید: “ماهم با این وسط دنیا خودمونو خر کردیم.”

بعد هم پوزخندی زد و موهای سیاه اش را تکان داد.

-        :” هه،قفس طلایی…”

-        “غصه نخور بهارخانوم.تو که ده سال صبر کردی،شیش ماه دیگه هم روش،خانوم نخبه.اون روزه که پستچی در می زنه و می گه بفرمایید کارت سبزی ست تخفه ی درویش”

 بحث را عوض می کنم:” راستی امروز صبح یک جعبه ی گنده به همراه یک بسته ی کوچیک برات اومد. پستچی آورد.گذاشمتش گوشه ی اتاق. بسته کوچیکه رو که می تونم حدس بزنم.کت خانوم استاده ولی بسته بزرگه چیه بهار؟ مشکوک می زنی.یه کمم سنگین بود. زودپز که نخریدی بیان دودستی تحویل اف بی آی مون بدن؟”

بهار،باز هم هیچ نمی گوید.من دیگر حرفی ندارم. صدای تق تق ساعت دیواری،فاصله ی دومتریِ بین مان را پر می کند.

سعی می کنم خودم را مشغول نشان دهم. بدین ترتیب همه چیز عادی می شود. اینکه او یواشکی در خانه ای که از موهای چرک و حمام نرفته اش ساخته گریه می کند،عادی ست. اینکه او سکوت می کند و جواب من را نمی دهد،عادی ست.اینکه حرفی بین مان نیست هم عادی ست.

دم دست ترین مشغولیت،خیره شدن به دقیقه ها و قدم های استوارشان است.به ساعت نگاه می کنم. یک جوری عادی و بادقت نگاه می کنم که یعنی الان دارم مهم ترین کار دنیا را انجام می دهم و مثلا اینکه دیگر با تو حرف نمی زنم و سوالی نمی پرسم به این دلیل است که الان سرم زیادی شلوغ است.

آن روز بهار آمد خانه. دو جعبه ی بزرگ در دستش بود. روی جعبه ها نوشته بود “مید این چاینا”.جعبه را باز کردیم. همین ساعت بود. یک ساعت سفید ساده که عقربه ی ثانیه اش قرمز بود.یک ساعت دیگر هم بود عین همین.

گفتم:”بهار،می خوای این یکی رو کادو بدی؟ کجا دعوت شدی شیطون؟”

بهار خندید و گفت: ” نه راستش می خوام یکی رو ساعت ایران تنظیم کنم و دیگری رو ساعت آمریکا.اینجوری راحت تره؟ نیست؟”

هر دو ساعت را وسط دیوار پذیرایی آویزان کردیم.حالا دو ثانیه ی قرمز داشتیم. هر کدام به رسم خودشان می دویدند.یکی به وقت تهران و خیابان ولیعصر.دیگری به وقت نیویورک و برج های دوقلو.

یک روز مادر بهار زنگ زد و گفت: “دخترم نجیب باش. هرجایی هستی فراموش نکن از کجا آمده ای و کمی هم به فکر خانواده ات و آبروی اون ها باش.”

بعد هم کمی لحنش عوض شده بود و گفته بود:”عکس پارتی و هر غلط دیگه ای هم که می کنی و هر کوفت و زهرمار دیگه ای هم که دوستات می خورند رو تو در و همیسایه و تو اون اینترنت ذلیل شده پخش نکن.نجیب هم نبودی،نباش.خانوم هم نبودی،نباش اما حداقل خودت را نجیب نشان بده. خودت را خانوم نشان بده.اصلا مگه خانوم دکتر نیستی؟ مگه نمی گی داری بهترین دانشگاه دنیا درس می خونی”….”

آخر سر هم شنیدم که مامانش گفت:” بهارجان،مامان، من به خاطر خودت می گم. بهتره دیگه حرف اضافه هم نزنیم و…”

آن روز وقتی بهار تلفن را قطع کرد،علت اصلی مهاجرتش را فهمید.همین “اضافه ها” علت اصلی بودند.تکان های اضافه،حرف های زیادی،تجربیات بیش از حد،موهای مازادِبیرون آمده از مقنعه و…

همان روز بهار، درب اتاق را محکم بست. آمد وسط پذیرایی ایستاد.

نان شیرنی قسمت اول. از مجموعه ی آدم،آدم نیست

نوشته ی راضیه مهدی زاده

 

 

آدم2

من باید به هفته ی دیگر فکر می کردم.باید خودم را برای مصاحبه در دانشگاه دامغان آماده می کردم.دانشگاه شان تازه تاسیس است. حتما به یک استاد رتبه یک رقمیِ کنکور هم نیاز دارند.دامغان کجا بود؟ نزدیک سمنان است؟

 هر روز از تهران بروم دامغان و شب ها برگردم تهران؟ یا بهتر است یک خانه ی نقلی نزدیک دانشگاه داشته باشم و آخر هفته ها برگردم تهران؟

حتما اگر بفهمند من مجردم و می خواهم برای خودم تنهایی خانه داشته باشم،بساط می شود.تازه برورویی هم که دارم دیگر هیچی…نه مگر می شود؟ در دانشگاه که ملاک این چیزها نیست.می روم کم کم با شهر و مردمانش آشنا می شوم. پسته هم دارند،خوب است.

گذشت تا بفهمم،”رفتن” ،یک گیاه جان دار است. یک گیاه که می پیچد دور رگ هایت و با برگ های سبز و روشن اش وسوسه ات می کند.

نشسته ایم در کافه. روی میز،یک کلاه مشکی بزرگ با پاپیونی براق دیده می شود. یک گوشی آیفون سیکس پلاس جدید هم آن طرف تر است. یک بادبزن چوبی  با طرحِ گل های نارنجی هم آن گوشه ی میز است و یک گوشی آیفون دیگر که مدلش یک شماره از سیکس پایین تر است هم در گوشه ی دیگر است. من هم انگشت هایم را گذاشته ام روی میز و ضرب آرامی را شروع کرده ام.

“فِندی” رو به “زینا” کرد و گفت: “من شش ماه برلین زندگی کردم. به نظرم خیلی تمیزه.تمیزترین شهری که تا به حال دیدم.”

“فندی” سعی می کرد انگلیسی را بدون “ق”های غلیظ فرانسوی حرف بزند.گاهی هم یک “ق”کوچک با دو نقطه ی ظریف و قوسی نَمور ته جمله هایش شنیده می شد.

“یوریکو” دستی به موهای صافش کشید. رو به فندی کرد و گفت: “من تا به حال پاریس نبودم اما فکر کنم غذاهای شیرین فرانسه خیلی به غذاهای ژاپنی نزدیک باشه. من واقعا دوست دارم زندگی کردن تو فرانسه رو تجربه کنم. مخصوصا روستاهای کوچیک و خوش آب و هوایی که در حاشیه ی پاریس هست.”

چشم های بادامی “یوریکو” موقع حرف زدن،کشیده تر به نظر می رسید و تبدیل به یک خط صاف سیاه می شد.

“زینا” دستی به گردن سفید کک و مک دارش کشید و گفت:” به نظر من نیویورک افتضاحه. اصلا شرایط بیمه و درمان ش مناسب نیست. همه جای آمریکا بیمارستان هاش مزخرفه. آلمان از این نظر خیلی خوبه اما من شنیدم سوئیس از آلمان هم بهتره.تصمیم گرفتم بعد از اینکه از اینجا برگشتم یک مدت سوییس زندگی کنم.”

به “مارلین” نگاه می کنیم. “مارلین”،در نیویورک به دنیا آمده بود.حتما او راضی بود. حتما خوشحال بود و پیش خودش می گفت:”کجا بهتر از آمریکا و کجا بهتر از نیویورک اش؟” وقتی اینجا زندگی می کنی مثل این است که همه جای دنیا زندگی کنی. و البته همه  جای دنیا یعنی هیچ جای دنیا.و هرچیزی که با خود،”همه” را داشته باشه می تواند به راحتی “هیچ “را هم داشته باشد.صفت هیچ و همه فاصله ای ندارند.

حتما از بچگی نشسته روی صندلی های بالای تایمز اسکوئر و آدم ها را نگاه کرده که رنگ به رنگ اند. آدم های قهوه ای و زرد و سیاه و سرخ و سفید.

 آدم هایی با لبا س های گشاد یا پیراهن های گل دار کوتاه.آدم هایی با موهای وزوزی پف کرده یا موهای سیاه آبشاری. آدم هایی که چشم های براق آبی دارند یا چشم های ریز مشکی. نشسته است و هزار زبان و لهجه و گویش از شرق  تا غرب  راشنیده است. بعد هم که بلند شده برود کنار رودخانه ی هادسون که توی گوشه و کنار شهر پخش شده،یک پسر قدبلند آرژانتینی به همراه یک دختر خوش هیکل روسی از او آدرس محله ی روس ها را در نزدیکیِ برایتون بیچ پرسیده اند.

اما “مارلین” با سرعت غیرطبیعی و تندتر از همیشه شروع می کند به انگلیسی حرف زدن و می گوید که همه ی کارهای رفتن را انجام داده است.

 بادبزن “یوریکو” را به دست می گیرد و با شوق زایدالوصفی آن را تکان می دهد و می گوید: “ژاپن،بهترین جای دنیاست.یک جزیره ی آرام و دوست داشتنی با آدم های مهربان و فروتن.من نیمی از دنیارو گشتم و مطمئنم بهتر از ژاپن وجود ندارد.”

“مارلین” آنقدر از ژاپن تعریف کرد که نزدیک بود به یوریکو چپ چپ نگاه کنیم که چرا شهر زیبایشان به این نیویورک پر از موش و زباله ترجیح داده است؟

حالا همه ی نگاه ها به سمت من است.فکر کردم بگویم یونان. یونان را ندیده ام اما باید جای خوبی باشد برای مدینه ی فاضله بودن. می گویم یونان و می روم دنبال سقراط در کوچه پس کوچه های آتن تا برایم از اتوپیا تعریف کند.

سفره ی دلش را باز  می کند و غرغرکنان می گوید: ” به افلاطون گفته بودم که درددل هایم را ننویس. حرف های من را ننویس پسرجان. گوشش بدهکار نبود. جوان بود و سرش باد جوانی داشت. نوشت و در آکادمیا هم همان ها را تکرار کرد.جوانکی هم سر کلاس هایش می نشست. هر روز می آمد. شلوار خاکستری می پوشید و تیشرتی یقه هفت.هیچ وقت موهایش را شانه نمی زد اما هندسه خوب می دانست.من ندیده بودمش. افلاطون برایم گفت. اسمش ارسطو بود. همان جوانک رفت و همه جا را پر کرد از مدینه ی فاضله.بعد هم آن سر دنیا،فارابی تار را زمین گذاشت و حرف هایش را ترجمه کرد. شیخ الرئیس هم بی قرار شده بود که کو؟ کجاست؟ این مدینه ی فاضله را کجا بجوییم؟”

سقراط روی پله ی خاکی بازار می نشیند. آهی می کشد و پره های بینی بزرگش تکان می خورد.

-         : ” می دانی،من فقط آرزو کردم.آرزویم بود مدینه ی فاضله اما از آن آرزوها نبود که باید روزی،جایی در موقعیتی مناسب به آن ها جامه ی عمل پوشاند و شاد شد. فقط آرزو بود. چیزی که بودنش لذت بخش بود.راستش،اصلا دوست ندارم حتی برآورده شود. اگر برآورده شود چه آرزویی شیرین تر و دلنشین تر از آن دارم که جای خالیِ بزرگش را میان آرزوها پر کند؟”

داشتم خودم را آماده می کردم که بگویم،یونان و بعد هم از اروپا حرف بزنم که همه ی تمدن اش را مدیون یونان است،که دیدم همه،سرشان توی موبایلشان است.

 عکس گوشی مارلین،یک سگ سیاه بود با پوزه ای برآمده که من هروقت چشمم بهش می افتاد،می ترسیدم. زینا داشت توی موبایلش به گربه ی پشمالوی سفیدش نگاه می کرد.

همان موقع بود که فهمیدم مشکل نه از عکس هاست و نه از موبایل ها و نه از آدم ها.مشکل از کافه ها بود. کافه های جهانی شده و صندلی های چوبی و میزهای کوچک که آدم ها را زیادی به هم نزدیک می کند.

اصلا کافه ها،قرار را از آدم می گیرد.می افتند به جان آدم و می گویند: “برو. برو که وقت رفتن است.چرا اینجا نشسته ای؟اینجا یک چیزی کم است. تو یک چیزی داری که از این آدم های دور میز بیتشر است. یک “تری” در تو هست که جایت را از این میز فراتر می برد.برو. برو.”

بلند می شویم. نگاهم به منظره ی پشت پنجره ی کافه است.هوا آفتابی ست و چند ابر سفیدِ خنک کننده در گوشه های آبی آسمان دیده می شود.ساختمان روبه رویی یک گلدان با گل های صورتی دارد.

از هم خداحافظی می کنیم.یکی را می بوسم. یکی را بغل می کنم. به یکی دست می دهم. برای دیگری اندکی خم می شوم و لبخند می زنم.

حواسم هست که با هرکس به سبک خودش خداحافظی کنم.کافی ست اشتباهی به جای دو بوسه به رسم رایج ایرانی سه بوسه تقدیم کنم تا مجبور شوم فلسفه ی سه بوسه را به الکن ترین و غیرمنطقی ترین روش توضیح بدهم.

حتی ممکن است فلسفه ی وجودیِ سه بوسه به اتقلاب و قبل و بعد از انقلاب هم برسد. مثلا بگویم:” گفته اند قبل از انقلاب دو بوسه رایج بوده و بعد از انقلاب یکی اضافه شده و بوسه ی رایج مملکت از دو تا به سه تا افزایش یافته است.”

بعد هم از بد حادثه یکی شان بپرسد :” خوب چرا؟”

و من باید بگویم: “حتما به خاطر زیاد شدن صمیمیت بین مردم ،بعد از انقلاب می باشد.”

تازه باید همه ی این ها را با فعل های ماضی و مضارع انگلیسی بگویم که جابه جا گفتن هرکدام از فعل ها ممکن است یا انقلاب را سی سال جلوتر بیاورد یا بوسه ها را سی سال عقب تر ببرد.

مراسم سخت خداحافظی آیینی را به درستی اجرا می کنم.در راه جی پی اس موبایلم را روشن می کنم.صدیقه در وایبر پیام داده است.” امتحان زبان آخری رو رفتم ترکیه دادم.فکر کنم خوب دادم. دیگه منتظر کِیس نامبرم. مقصد بعدی کاناداست.بعدش هم آمریکا می بینمت.”

مطمئن می شوم صدیقه از همان روز تا امروز هر روز می رود کافه و هر روز روی صندلی های کافه می نشیند.

داستان آدم،آدم نیست. پایان. از مجموعه ی آدم،آدم نیست.

نوشته ی راضیه مهدی زاده

 

ایمپایر

.

اول برف بارید. بعد کمی باران… بعد هم غروب شد. همه ی لوازم عاشقی فراهم بود.

اینکه پایت در برف باشد. نم نم باران روی موهایت و چشم ها رو به غروب…

.

آن سال همه این ها بود اما سال وبا بود. سال فراموشی…

یک بار دیگر هم گفته بودم. یک جور دیگرش را گفتم. 

یک روز وسط غروب و ابر و باران آمدم توی اتاق ایستادم. 

همه ی کمدها و کشو ها ولای کتابو دفترها را هم حتی باز کردم و گشتم و گشتم… مگه می شه عینک به اون قشنگی که دسته ش فلزی بود و یه گل نقره ای کنارش داشت یوهو محو بشه…؟ همزمان با اینکه تو یوهو محو شدی… چرا همه ی چیزهای قشنگ با هم محو می شن؟؟

.

خورشید هم داشت محو می شد؟ 

باران هم تا فردا هیچ برفی نمی گذاشت…

.

.
ouds come floating into my life, no longer to carry rain or usher storm, but to add color to my sunset sky.
Rabindranath tagore
.

 — at Manhattan View.

نیویورک

آن شب ۱۵ دی بود.. دی بود و من برای عشق مان سالگرد گرفته بودم.. سالمرگ ش بود در واقع…

اولین سالمگری بود که او نبود و من امده بودم از دانشگاه هنر تهران به دانشگاه تهران… مریم هنوز توی آن دانشگاه درس می خواند و من گریه می کردم و او زنگ می زد به او.. وهمینجوری همه چیز تمام می شد… جلوی چشم های من،توی هوایی که کمی سوز داشت و من دستکش پشمی که مامان بافته بود را توی دستم کرده بودم و “ها” می کردم و توی “های” خودم می مردم و باور نمی کردم رفتنش را…

رفتم نشستم روی همان صندلی که اولین شب به او نگاه کردم. صندلی،جایی بود پشت حقوق… صندلی سبز پیر فلزی بود که او را نشانده بود.. من سرپا بودم رو به رویش و داشتم مثل همیشه دست هایم را تکان می دادم و یک چیزی بزرگ تر از دهان خودم را برای او تعریف می کردم… و او حیرت می کرد و با ان چشم های قلابی براق ش من را نگاه می کرد…

بعد من هی می مردم و او هم.. اوهم می مرد؟؟ او را نمی دانم که می مرد یا نه؟؟ آن شب به آخرین متروی دنیا رسیدم. او با من آمد… تا دم مترو با من آمد و من تمام صندلی های خالی مترو را نشستم و او را نگاه کردم. عکس هایش توی آن موبایل سفید گل دار بود. از ان موبایل های گل دار چرا دیگر نمی سازند؟

توی آن موبایل سفید گل دار که گل های نازک و قاصدک های بی هوا داشت به عکس های او نگاه کردم و تمام راه با چشم های او پر شد و من نفهمیدم ساعت ۱۱ شده و من تازه رسیده ام خانه… دیر بود… دیر بود و زود رفت… زود ؟؟ نمی دانم… حتما همان موقعی بود که باید می رفت… که باید می رفتم… که باید می رفتیم و من تمام اوتوبان حقانی را،کناره های راه را باید با آهنگ های سیاوش گز می کردم و بلند بلند می خواندم تا می رسیدم به کتابخانه ملی…

بله.. همه ی اتفاق های زندگی من در کتابخانه افتاده… از کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران کوچ کرده بودم به کتابخنه ی ملی… تا برایشان نقد هنری و دانستنی ها هنری را کامل کنم.مدرسان شریف زنگ زده بود و گفته بود ما از همه ی رتبه های یک رقمی کنکور ارشد دعوت کرده ایم.

من هم رفتم. گفتم شاید پولش خوب باشد. گفتم شاید زیر بار کتاب ها و نوشتن و کارهای بسیار و هر روز پیاده رفتن کناره های اتوبان تا کتابخانه ملی تو بمیری توی من..  گفتم باید یک جایی یک جوری تو را بکشم. هر روز می مردم. اما تو نمی مردی… هر روز یک چاقوی کوچک می رفت توی پاشنه ی پاهایم اما تو زنده بودی روی همان نیمکتِ سبز فلزی ای که وقتی بعد از دو سال رفتم پشت دانشکده حقوق نبود.

تمام دانشگاه تهران را زیرورو کردم. نبود… شاید هم بود… شده بود یکی از آن همه هزار نیمکت که هر کدام یک گوشه ای کز کرده بودند. پشت هنرهای زیبا… رو به روی ادبیات… کنار حقوق.. بالای فنی… دیگر چه فرقی می کرد؟؟

تو نبودی…هنوز باورم نمی شد دانشگاه جدید را… هنوز باورم نمی شد رفتن تو را… هنوز باورم نمی شد قرار است رفته باشی و برنگردی… هر روز بعد از اینکه کلاس های سینما و ادبیات دراماتیک تمام می شد ساعت ۵ و ۶ عصر بود. می آمد مسر طالقانی.. گاهی هوا تاریک شده بود… اما می آمدم سر طالقانی و یک اتوبوس من را می رساند به انقلاب… از آن سر در سبز می رفتم تو و به خودم امید می دادم که هنوز هستی… که هنوز هستم… که برمی گردی…

۶ ماه تمام هر روز بعد از کلاس هایم رفتم توی آن کتابخانه دخیل بستم. رفتم و هی خواندم و هی نوشتم و هی به همه ی صندلی های خالی که قرار نیود تو را داشته باشند خیره شدم.. هی یواشکی موبایل های باران و هنگامه را گشتم که می آیی؟؟ که شاید با آن ها قرار داری… با آن ها که هنوز دوست بودی خوب…

نمی دانم آمدی یا نه… نمی دانم با آن ها قرار گذاشتی دور از چشم من یا نه…

اما خوب یک روز که من بلیط دستم بود زنگ زدی و هی حرف حرف زدی و هی حرف زدی و هی حرف زدی …. من هی مانده بودم چه بگویم… من هی مانده بودم کی مرده بودی؟؟

من هی مانده بودم آنی که رو به روی تو بود و با دست هایش برایت حرف می زد کی مرده بود… آن ها مرده بودند. تو حرف زدی. من هم حرف زدم. مودب. موقر. منطقی. مهربان. مثل دو دوست معمولی….

بعد من بلیط م را تحویل دادم. پول اضافه بار هم دادم و یک روز در میانه های تاریک دی ماه،دلم برای دوست معمولی ام تنگ شد… یک روز که نیمه ی دی بود. یک روز که می گفت یک روزی این روز،روز مهمی بوده است.

عکس و داستان نوشته ی راضیه مهدی زاده

پیری با طعم شکلان

.
حتما او هم در من همین چیزهایی را می بیند که من در او می بینم.. نمی دانم کجا خوانده بودم اما می دانم مال من نیست.. نوشته ی من نیست. از من نجوشیده.
.
خوانده بودم یک جا که همدیگر را نگاه می کنیم و هردویمان یک چیز مشترک را در یکدیگر می بینم.” گذر قدرتمند زمان..” و من نشسته بودم رو به روی گذر قوی زمان…
.
. .دست های زمان را با رگ های سرخ متورم می دیدم که او را.. او را که دختر لاغر و ساده و مهربانی بود او را که بینی بزرگ استخوانی ای داشت. او را که موهای مجعد قشنگی داشت کرده بود یک دختر بزرگ چاق. یک دختر عملی . دماغ عملی. سینه های عملی. گونه های عملی. لب های سرخ عملی.. ابروهای الکی رنگ شده ی پهن قهوه ای . موهای صاف صاف صاف… او که بود؟ .
توی هوای سرد سوید دست همسر و پسربچه ی ۱۰ ساله اش را گرفته بود و بر فراز کوه های برف دار با دندان هایی سفید می خندید.
.
او هم حتما در من همین ردهای زمان را می بیند. من را می بیند که صورتم پر شده. که چاق تر شده ام .
که چشم هایم به درشتی آن موقع نیست. که گودی زیر چشمم را نگاه می کند و خیره می شود و تعجب می کند که چرا از کرم های معروف حلزون استفاده نمی کنم.
او هم حتما همین ها را می بنیند.بعد با ملایمت دستی بر بینی اش می کشد و پسرش را صدا می کند “که از لبه ی پرتگاه دور شود و کمتر برف بازی کند.”
.
.
“Write it on your heart that every day is the best day in the year”
Ralf waldo Emerson

عکس و نوشته از راضیه مهدی زاده

مثل یک دونات دیوانه

می گفت: بدبخت نشی بیای اینجا موندگار شی… .
.
دو تا دونات می خریم. می گم بریم درب خونه ی دوستمون. 
خونه ی دوستمون توی آمریکاست. دوست هامون ایرانی هستند و ما از نانوای عرب و خانوم اسپنیش فروشنده دو تا دونات می خریم که ببریم برای دوست هامون.
تعطیل است. تولد عیسی مسیح است.

بعد جوابش را میدهم: نه میام ولیعصر خونه می گیریم.. بدبخت نمیشیم.

راست می گم.. آخ اگه بشه ولیعصر نزدیکی های انقلاب خونه داشته باشیم. 
می دونم که رودخونه نداره تهران. 
می دونم که سبز نیست و خبری از این همه درخت و پاییز قرمز و سرخ و ارغوانی و طلایی و نارنجی نیست. 
می دونم که توی هواش بنزین و سرب و سیاهی ریختن. می دونم که راننده تاکسی ها و مغازه دارها بقیه ی پولت رو پس نمی دن. 
می دونم که ولیعصر و انقلاب شدند دستمالی ه نخ نما شده ی همه ی شعرهای آه و ناله دار.. می دونم همه ی اینارو.. مگه من خودم ۶ سال اونجاها زندگی نکردم؟

مگه زندگی کردن همون لحظه هایی نیست که آدم دلش یوهو وسط کتابخونه مرکزی دانشگاه تهران، پخش و پلا میشه و همه جارو به گند می کشه؟ 
مگه زندگی کردن اون نیست که آدم می فهمه تو یه سکوت طولانی که سر و تهش از امام حسین تا آزادی ه، بشه یه بغض کش دار… مگه زندگی کردن این نیست که آدم ببینه شاگردهای قیصر امین پور جیغ می زنند و روی پله های دانشکده می شینن و خاکی می شن.
.
مگه زندگی کردن این نیست که آدم رو پله های چوبی پشت دانشکده ادبیات در گوش دوستش یه راز بزرگ رو زمزمه کنه؟

در می زنیم. زنگ می زنیم. دوباره. سه باره.. کسی درب را باز نمی کند. 
ما برمیگیردیم به آمریکای کوچک خودمان توی طبقه ی دوم یک ساختمان که همسایه اش سگ علیلی دارد. 
برایشان پیامک می فرستیم که بابانویل آمده بود و برایتان شیرینی خریده بود. آن ها می گویند: عه شمابودید؟ ما فکر کردیم از کلیسا اومدند.. این ها هم که تا دینت رو عوض نکنند ول کن نیستند.

توی ولیعصر هیچ کس از کلیسا نمی آیند که روز تولد مسیح درب خانه را بزند و بگوید بیا به آیین ما. به این دلیل و به آن دلیل و این هم لیست مراسم های ما.. .
.
توی ولیعصر فقط گاهی سوار مترو می شوی و یک خانومی با مقنعه ی بلند میگوید: کتاب ها راجع به امام زمان است. راجع به ظهور شان… او می گوید: کسی می آید و دنیا جای بهتری می شود… .
.

A new year is upon us. What obstacles must you overcome to reach your goals?
What is one thing you can complete today that will put you one step closer?
Get out right now.take action and make your own life

.

. داستانک های راضیه مهدی زاده

بی صندلی

.
رفتیم یونیون اسکویر،آش خوردیم. 
بارون می اومد. بعضی ها به هم می گفتند“ مری کریسمس“ ” هپی هالیدی“ 
بعد هم سوار مترو شدیم برگشتیم. مترو،ایستگاه ۲۳ که وایستاد، بهم گفت:“ از پله های این ایستگاه که بری بالا،۴ دقیقه پیاده که راه بری، یه صندلی هست که هر روز منتظره منه… یه صندلی هست که هر روز بیشتر از تو،حتی بیشتر از خودم با من زندگی می کنه…“ .
.
.بعضی روزها که برمی گرده از سر کار می گه: ” وای کمرم صاف نمیشه،از بس ۹ ساعت یه بند پشت صندلی نشستم.“ و من به اون صندلی فکر می کنم.
صندلی که میزاره بریم یونیون اسکویر بگردیم. آش بخوریم .زیر بارون خیس بشیم. صندلی که کمر آدم رو صاف می کنه. 
صندلی که عمر آدم رو می گیره. صندلیِ درد،صندلیِ شادی،صندلی گردش،صندلی تنهایی.. صندلی ای که هر روز منتظرته…
.
.
A true friend encourages us, comforts us, supports us like a big easy chair, offering us a safe refuge from the world.
H.Jackson Brown
.

 — at Union Square Park.

رادکفلر

 

.
و دلم می خواد دوباره عاشق خودم بشم که زمانی عاشق یک آدم دیگه ای شده بود.. این عجیب ترین حسی ه که تازگی بهش رسیدم…
.
خودم رو می بینم وسط شور و هیجان عشق به آدمی دیگه 
و شیفته وار عاشق اون خود مفتون و مجنونم میشم.. یک جور گره از خود به خود..
.
یک جور شیفتیگی نارسیسم وار در حوضچه ی خود… یک جور مغز بیمار که خودش را هزار بار عاشق است در انحنایی که هم خودش هست و هم خودش نیست…
.
.
What’s your actual self? Nothing without many things that aren’t really your true self which canake you an actual self… complicated…
.
.

 — at Rockefeller Center.