حامیان ما
حمایت می‌کنیم

کمک به کودکان سرطانی

نوشته های با برچسب ‘داستانک’

 

نور

 

وقتی همه ی لباس هایم قهوه ای باشد، تسبیح چوبی قهوه ای را دور دستم می‌پیچم.

صرفا چون زیباست. از چوب ساخته شده و رنگ سوخته اش را دوست دارم.

.

توی مترو که بودم،یک آقای روس ازم پرسید:” شما بودایی هستید؟”

.

یک بار هم یکی از دوست های چینی ام گفت:” چقدر دستبد فشنی داری”

.

ایران توی ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم که خانمی میانسال نزدیکم شدو آرام گفت:” ننداز اینو. غم میاره. شگون نداره.”

.

همیشه بستگی دارد،دوربین ات را کجای جهان بکاری. همین.

.

people want to know how to do practical and everyday things like how to get the pomegranate seeds out of a pomegranate.

.

 

تخته راش

اعتراف می کنم که وقتی دبستانی بودم،یک بار آروم رفتم کنار تخته سیاه و سه رنگ گچ ریختم توی جیب مانتوم و تا خود خونه از ذوق محموله ی گرانبهای در جیب دویدم.
اعتراف نمیخواد البته…
هممون یک بار این کارو کردیم smile emoticon
گچ،وسوسه ی بزرگ شدن بود.
قصه ی پرشور معلم بودن…
رویای تخته و ثبت یک اثر ماندگار با دست های خودت…
یک جور دنیای جادویی و فرای دانش آموز بودن…
.
.
استادمان،چهره ی ماندگار علمی بود. به درجه ی اجتهاد رسیده بود. سه تا دکتری از دانشگاه های اول دنیا داشت و…
استادمان ۹۰سالش بود.
یک روز رفته بود دانشکده ی حقوق تا به عنوان دانشجو ثبت نام ش کنند.
استادمان خسته شده بود از استاد بودن.
.
.
همیشه همینجوری ست.
دانش آموز گچ می خواهد.
استاد،دیگر گچ اش را نمی خواهد.
.
.
Try and paint something,whatever… Do something… Whatever… Write something… Whatever…
Other hand…
Don’t say anything,don’t do anything,don’t be nothing.
Because others critic you.
Most people live and die with their music still unplayed because only they never dare to try.
.
.

 — at Whitney Museum of American Art.

هاروارد2

شاهکارم را خلق کرده بودم و منتظر بودم نوبلم را بدهند. اما شاهکارم را رد کردند. 
وقتی انتشارات اولین ریجکتم را ایمیل کرد،هوا ابری بود. 
زمستان بود و سرمای بی رمقی همه ی پوست و استخوانم را گرفته بود.
.
آن روز مارلین برایم بلیط خریده بود.
بلیط فیلم”Theory of everything” با حضور کارگردان و بازیگران.
مارلین۶۳ساله بود.
مارلین کلاس های طراحی سایت را به تازگی شروع کرده بود.
مارلین هفته ی بعد،میخواست ۳ساعت رانندگی کند تا نمایشگاه آثار محبوبش را ببیند.
مارلین طرح چوب و صندلی جدیدی شروع کرده بود.
همان روز،بدون هیچ حرفی،مارلین به من,پوزخند زدن به ریجکت ها،رد شدن ها و قبول نشدن ها را یاد داد.
.
.
آفتاب پرتلاش آخرهای شهریور است که اسلیمی های شلوار سفیدم را تنها نگذاشته.
.
You can have whatever you want in this world if you want it badly enough and you’re willing to pay the price.
.
.

 — at Harvard University.

لامپ

تو مترو بودم. یه دختر چینی رو دیدم که داشت به انگلیسی کتاب فردریش نیچه ی آلمانی رو میخوند و به سبک عربی آرایش کرده بود و خط چشم کشیده بود. .
.
بعد هم رسیدم اینجا.
دوتا خانوم ایرانی رو دیدم در دوردست که داشتند بلند بلند باهم حرف می زدند و میگفتند:”سی سال گذشت از اینجا اومدنمون.” ایشالا و ماشاالله هم از زبونشون نمی افتاد:-)
.
.
لامپ های کوچیک رو از طبقه پانزده تا یک بین راه پله ها آویزون کرده بودند.
.
These little lighbulbs were beautiful solstice in the middle of hollow somber stairs.
.
.

 — at Whitney Museum of American Art.

dolls

.
عروسک های تاریخی شان را به عنوان اثر هنری ماندگار روی دیوار چسبانده بود.
.
تو زندگی من دو عروسک به اضافه ی یک عروسک نقش تاریخی و به سزایی داشتند و دارند.
یکی از مهمترین شون عروسکی بود به اسم” راحله “که تو همه ی عکس های کودکی،عین کانگورو به من چسبیده.
راحله بدن خرس داشت و صورت آدم smile emoticon پوست قهوه ای پشمالو داشت و دست و پای کوتاه…
صورتش هم پلاستیکی بود.
۶-۷ساله بودم که راحله به طرز غیرمترقبه ای از زندگی من حذف شد.
.
اینجا هم دوتا عروسک دارم.
پشمک که نیویورکر است و از این هندرفری ها توی گوششه. درکل قرتی ه… حدس می زنم در آینده هم رپر خواهد شد.پشمک،یک پنگوین نرم است با چشم های درشت مشکی.

عروسک دیگر کوفته است که ی خرس قرمزه و چون از ایران(به عنوان یادگاری یگانه)بین یک عالمه وسایل،تو چمدون چپاندمش اسمش شد،کوفته. 
کوفته از ایران اومده.خسته ست. کوفته ست.
.
تا اینکه راحله دوباره به زندگی من بازگشت. این بار راحله را عدنان، با دست ش ساخته بود.
عدنان، پیرمردی ست جنوبی.
می نشیند در جمعه بازار و عروسک و فرش و لیوان می بافد.
ریحانه، راحله را از عدنان خرید. 
چند هفته ای کلاس زبان ثبت نامش کرد.
راحله یعنی آن که سفر میکند.
راحله،بغض کرد. سفر کرد.
سوار هواپیما شد و آمد آمریکا.
.
حالا بالای گاز، آویزانش کردم. 
اسمش عربی ست. در آمریکا زندگی می کند. اما بوی خوش قرمه سبزی ایرانی می دهد.
.
.
Everyone had a smile on their faces when they were looking at this artwork. 
It was easy to guess that it reminded them of some nostalgic memorable moments.
.

 — at Whitney Museum of American Art.

home
.
خانه یک جایی ست توی فنجان،گوشه ی یخچال، لا به لای زرورق طلایی شکلات ها، پشت گردن تب کرده ی او…
.
عصر یکشنبه بود که به خانه شان رفتم. 
فوتبال بود و آفتابی که پشت پرده ی قرمز،گیر کرده بود.
خانه شان غروب جمعه بود و پدر که با صدای بلند،تلویزیون می دید.
.
خانه ی آن دیگری اما بعدازظهر پنجشنبه بود.
به خاطر ماهی قرمزی که توی تنگ بود.
.
خانه ی آن دیگری اش، ظهر سه شنبه بود،به خاطر آن کوله پشتی که دم درب،آویزان بود.
.
خانه ی ما هم پشت به درخت کاجی بود که گاه گاه گردن اش را می زدند.
.
This small artwork reminded me of the meaning of “home”
What actually”Home”is?
I guess that it’s not a physical place. It sometimes could be found behind of the sweated neck

cat on hot roof
.
کلمه ها خیلی نرم تر و مهربان تر از قبل شده اند.
این را وقتی نشسته بودم “گربه روی شیروانی داغ”را می دیدم،فهمیدم.
تیاترش اما بعضی جاها،لهجه ی روستایی قدیم داشت و آن جاها را نمی فهمیدم و خیال پردازی می کردم.
.
وسط این خیال پردازی ها فهمیدم ما تنها غیرآمریکایی های سالن هستیم.
بعد خیلی بی دلیل یادم آمد من یک نژادپرست ام.
از آن نوع اش نه…
از نوع تحصیلی اش…
- خیلی بد است. خیلییییییی. در این دو سال بسیار در راستای نابودی اش تلاش کرده ام و البته که موفق هم بوده ام smile emoticon
.
از کجا فهمیدم؟
.ایرانی های ساکن نیویورک خیلی فرهیخته اند و همه شان دکترا و پست دکترا و دانشگاه های هاروارد و کلمبیا و استنفورد و…
.
یکبار توی یکی از این مدل جمع ها یکی شان پرسید” تو دانشگاه تهرانی بودی یا شریف؟”
من هم گفتم:”دانشگاه تهران و..”
تمام شد و حرف زدیم و…
.
همین توی تیاتر داشتم فکر می کردم سوالش چقدر شبیه یکی از چندش ترین سوال هایم زندگی ام بود.
سوالی که برمی گشت به ۱۵سال پیش. بعد از سال اول دبیرستان و انتخاب رشته و…
همه می پرسیدند:” تجربی میخونی یا ریاضی؟”
من هم با حرص و اندوه می گفتم:”هیچ کدام،انسانی،انسانی…”

پاییز2

 

.
.
باد بود. باران بود. چتر بود. 
رقص برگ و رنگ بود.
دو نفر زیر چتر با چکه های بارانی که از موهایشان سرازیر بود،داشتند همدیگر را می بوسیدند.
دخترک سر انگشت پاهایش ایستاده بود و کتانی اش خم شده بود تا به صورت سرخ پسرک برسد.
.
یک نفر،بی خیال چتر و خیس شدن،سیگار می کشید و غمش نبود قطره های باران را…
.
دیگری بلند بلند آواز می خواند و چترش را توی باد می چرخاند و با پاهایش از برکه های کوچک باران می گذشت.
.
اما پاییز و اولین بارانش فقط اینها نبود.
.
من چتر در دست، پله های ساختمان را می دویدیم تا به موقع برسم. 
و او درب ورودی ساختمان نشسته بود و داشت می لرزید.
دندان هایش به هم می خورد از شدت سرما.
بی خانمان نه پاییز،نه باران، نه برگ ها و نه رنگ ها را دوست نداشت.
پله ی ورودی ساختمان،کافی اش بود از پاییز. از باران، از برگ، از رنگ…
.
.
The first rain of Autumn should be glamorous for everyone.
Raindrops fall gently and it makes a noble scene indisputably…
But unfortunately not for everyone…
Homeless people can’t enjoy without a shelter, an umbrella, enough warm clothes. They wait for ending it up sooner…
.

flower
.
هوا که ابری می شود،رخوت جهان است که می ریزد توی دامنم. 
همه ی پیراهنم خسته می شود انگار..
قرارم از دست می رود. دست پاچه می شوم.
راه می افتم دنبال رنگ ها. دنبال گل ها. دنبال باغچه های زرد که حس خورشید دارند هنوز…
و بعد به خودم می خندم که هیچ چیز حقیقی نیست. 
که فصل، که آفتاب،که گل ها،که زمان، قصه های برساخته ی انسان اند.
توی موزه ی گوگنهایم،ساعتی دیده بودم که ده عقربه داشت و رو به عقب حرکت می کرد.
و صدای عقربه ها، تیک تاک نبود،صدای قلب هنرمند بود.
و من خوشم آمده بود که زمان و ساعت و صدایش را،این قطعی ترین را از حقیقت انداخته بود.
.
.
گل همسایه مان است. این شان را دوست دارم که با گل و گلدان،شهر را رنگ می کنند.
.
.
Told me: keep going and absolutely I was over the moon.
.

 

blue fishs

 

.
کتاب “ابن الوقت” یوسف انصاری را میخوانم.
یک جایی ش نوشته” و سیما توی یکی از کوچه ها و زمان ها گم شد. گم و گور شد. دیگر پیدایش نشد و…”
.
آدم را هوایی می کند این جمله.
دلم از این عشق های گم شده ی قدیمی میخواهد. 
یک چیزی را یک گوشه ای جا گذاشته باشی. گم کرده باشی.هی بگردی و نیابی و خیال ببافی و غصه بخوری و شیفته و واله تر شوی.
.
این روزها اما دیگر این خبرها نیست.
اینقدر فیس بوک، تلگرام، وابیر،اسکایپ، واتس آپ، تویتر و اینستاگرام و… هیچ کس گم نمیشود.همه کنار هم هستند و تنها.
مثل همین ماهی های نورافشان آبی.
.
.
Have you ever thought about being with others and lonely meanwhile?!
Social media tools are becoming bigger and bigger in the same breath we are becoming alone and more alone.
.
.

 — at New York Aquarium.