حامیان ما
حمایت می‌کنیم

کمک به کودکان سرطانی

نوشته های با برچسب ‘داستان زندگی عکس و تصویر از راضیه مهدی زاده’

گوشه

 
.
از این گوشه ای که منم صدای باران می آید و من می روم تا زیر پل ستارخان.
نمی دانم؟
شاید دور فلکه صادقیه بود.
شاید نزدیک دانشگاه شریف…
.
.
میله ها اما خوب یادم هست. میله هارا سفت چسبیده بودم و تو نمی دانستی چه باید گفت.
و باید میگفتی:” خوش به حالت که گریه میکنی.”
“خوش به حالت که غصه می خوری. خوش به حالت که آروم و قرار نداری…”
.
و من به تو نگاه می کردم و می پرسیدم:”یعنی میخواد بره؟ یعنی می تونه؟ یعنی برنمی گرده؟”
.
.
Someplace is really comfortable for bringing you to a long trip by only blinking your eyes. 
This corner of my kitchen is one of those.
.

cat on hot roof
.
کلمه ها خیلی نرم تر و مهربان تر از قبل شده اند.
این را وقتی نشسته بودم “گربه روی شیروانی داغ”را می دیدم،فهمیدم.
تیاترش اما بعضی جاها،لهجه ی روستایی قدیم داشت و آن جاها را نمی فهمیدم و خیال پردازی می کردم.
.
وسط این خیال پردازی ها فهمیدم ما تنها غیرآمریکایی های سالن هستیم.
بعد خیلی بی دلیل یادم آمد من یک نژادپرست ام.
از آن نوع اش نه…
از نوع تحصیلی اش…
- خیلی بد است. خیلییییییی. در این دو سال بسیار در راستای نابودی اش تلاش کرده ام و البته که موفق هم بوده ام smile emoticon
.
از کجا فهمیدم؟
.ایرانی های ساکن نیویورک خیلی فرهیخته اند و همه شان دکترا و پست دکترا و دانشگاه های هاروارد و کلمبیا و استنفورد و…
.
یکبار توی یکی از این مدل جمع ها یکی شان پرسید” تو دانشگاه تهرانی بودی یا شریف؟”
من هم گفتم:”دانشگاه تهران و..”
تمام شد و حرف زدیم و…
.
همین توی تیاتر داشتم فکر می کردم سوالش چقدر شبیه یکی از چندش ترین سوال هایم زندگی ام بود.
سوالی که برمی گشت به ۱۵سال پیش. بعد از سال اول دبیرستان و انتخاب رشته و…
همه می پرسیدند:” تجربی میخونی یا ریاضی؟”
من هم با حرص و اندوه می گفتم:”هیچ کدام،انسانی،انسانی…”

vase
.
غروب سه درجه ی پاییز را نشسته بودم به خواندن هفت شهر عشق عطار…
پرنده ها یک به یک می افتادند. 
بال شان می شکست. 
زخمی می شدند.
باد می بردشان.
اما هنوز سرشان داغ سیمرغ بود.
.
رسیدم به وادی حیرت. آشفتگی بود و سرگردانی و گردباد که یک نفر در زد.
.
در را باز کردم.
یک آقای میانسال شروع کرد به اسپانیایی حرف زدن.
گفتم:” من اسپانیایی بلد نیستم.”
زبانش را عوض کرد و به انگلیسی برایم از مسیح گفت و مصایب اش و مراسمی که هفته ی آینده در کلیسا دارند.
.
یادم آورد،در ایران هم محرم است و عاشورا نزدیک…
.
و انگار همه ی مردمان جهان در سرزمین حیرت، دلشان هوای هفت شهر عشق را دارد.
می روند و گیر می کنند در خم کوچه ی عشق.
می رویم و گیر می کنیم در خم کوچه ی عشق…
.
Wishing that love could make the world go around not money.
Isn’t simply the most beautiful miracle ever?
It’s Said that” love conquere all”well, definitely it doesn’t need to prove

11951793_876458175773016_539766981176668386_n
درحالیکه نخ های سفید لباس سپهر را از اطراف دکمه ی پیراهنش با دندان می کندم،انتظار می کشیدم.
وقتی داشتم مانتوی سفید بته جقه دار مهتاب را نگاه می کردم،انتظار می کشیدم.
وقتی نقل ها را مشت کرده بودم و مواظب بودم تا از دستم بیرون نریزد،انتظار می کشیدم.
گل های یاس همسایه از دیوار،خودشان را به خانه ی ما رسانده بودند.
همان موقع هم فکر میکردم،این یعنی تو برمی گردی.
نوبت قرصی دیگر بود.
خداکند بعد از این قرص هم تو برگردی.
#بخشی از#داستان یک کیلو ماه
.
.
۴th episode of “This is life”
How old would you be if you didn’t know how old you are?
.

11889646_876458485772985_4015416774708376458_n.
توی این سال ها،باکوچک شدن بینی و آهی که در بیمارستان کشیده بودی،دویدی.
آنقدر بزرگ شده ای که خودت هر روز حفره ی روزمره ی زندگی ات را پر میکنی.
مدت هاست،مثل یک مورچه ی پرشور،هر روز کفش های کتانی ات را می پوشی. 
مدت هاست با سوال های سهمناک زندگی،کنار آمده ای.
مدت هاست که دیگر در برابر ابدیت و پیچیدگی هایش خشکت نمی زند.
.
.
۳rd episode of “This is life”
Life is like riding a bike.To keep your balance,you must keep moving.
.
.

11046556_876458099106357_8681574148117686699_n (1)
.
مدت هاست که دیگر حرفی نمی زنی. رازهایت را تعریف نمی کنی. آنقدر بزرگ شده ای که خیلی شب ها بدون هیچ قصه ای،بدون هیچ رازی،بدون هیچ حرفی می خوابی.
همه چیز تقصیر آن بینی بزرگ ات است که باد کرده و اصلا به صورتت نمی آید.
عاشق شده ای و این ناگفته پیداست.
فردا صبح وارد اتاقت می شوم.گلدان ات را که این روزها پژمرده است،آب می دهم.
کنار گلدان،دفتری هست که گوشه اش با خط کمرنگی نوشته شده”ام و اس”
می دانم که “ام”مریم است. دختر سهراب.
دلشوره می گیرم اما چیزی به تو نخواهم گفت.
#بخشی از #داستان یک کیلو ماه
.
.
۲nd episode of”This is life”
“put your hand on a hot stove for a minute and it seems like an hour. Sit with a pretty girl for an hour and it seems like a minute. That’s relativity.”
Albert Einstein
.
.

 

11225430_876457679106399_7013268208336534566_n

دستم را پاورچین تا نزدیکی های ناف می آورم و تو را با آن آشنا میکنم.
همینجا باید دستم را از توی سوراخ ناف فرو کنم توی دنیای تو.
دستم غوطه بخورد وسط یک اقیانوس لزج. 
وسط یک جنگل آبی.
دقت میکنم. گوش می سپارم. 
تو داری فرش می بافی.
این هم صدای رج زدن.
این هم رگ های آبی و قرمز من که با دست های کوچک تو به هم بافته می شود.
#بخشی از#داستان یک کیلو ماه
.
.
۱ episode of “This is life” ‘s series
.
“A mother’s love for her child is like nothing else in the world. It knows no laws,no pity.
It dares all things and crushes down remorselessly all stand in its path.”
Agatha Christie
.
.