حامیان ما
حمایت می‌کنیم

کمک به کودکان سرطانی

نوشته های با برچسب ‘داستان های مینیمال نوشته ی راضیه مهدی زاده’

کاج و پنجره

می دونم که این عکس اصلا قشنگ نیست. غیرحرفه ای و ناشیانه و زشته… اما یه درخت داره شبیه درخت تو… این درخت و همه ی درخت هایی که این همه بلند می شن تا برسن پشت پنجره ی شیشه ای ه آدم ها…
.
کاج ها، شبه کاج ها… همشون منو یاد تو می ندازن… یاد اون کاج بلندی که پشت پنجره ی اتاقت بود. 
که از فلسفه می دونست. که از عرفان براش می گفتی.. که عاشق نور شده بود و سهروردی از بس تو براش گفته بودی… که بوی سیگار اسه می داد و ماربرو.. از بس فوت کرده بودی بهش… از بس ته سیگارهات رو باد رسونده بود لا به لای شاخه هاش…
.
.
که یه روز وقتی از اون خونه رفتید، که یه شب وقتی تا صبح با هم حرف زدیم،بغض کردی و گفتی ” من دلم برای کاج پشت پنجره مون تنگ شده…“ که همه ی کاج های بلند پشت شیشه ها،منو یاد کاج بزرگ و مهربون تو می ندازن.. که نمی دنم هنوز اونجا هست. هنوز سرپا هست؟ که هنوز مهربون هست؟ که هنوز صبور هست؟ که هنوز به دردو دل آدم ها گوش می کنه یا نه؟

که هر کاج بلندی یه آدم ساکت می خواد با یه عالمه حرف توی دلش…
.
.
We’ve got this gift of love, but love is like a precious plant. You can’t just accept it and leave it in the cupboard or just think it’s going to get on by itself. You’ve got to keep watering it. You’ve got to really look after it and nurture it. 
@yegan_kh .
.

 — at Parisa.

ایمپایر

.

اول برف بارید. بعد کمی باران… بعد هم غروب شد. همه ی لوازم عاشقی فراهم بود.

اینکه پایت در برف باشد. نم نم باران روی موهایت و چشم ها رو به غروب…

.

آن سال همه این ها بود اما سال وبا بود. سال فراموشی…

یک بار دیگر هم گفته بودم. یک جور دیگرش را گفتم. 

یک روز وسط غروب و ابر و باران آمدم توی اتاق ایستادم. 

همه ی کمدها و کشو ها ولای کتابو دفترها را هم حتی باز کردم و گشتم و گشتم… مگه می شه عینک به اون قشنگی که دسته ش فلزی بود و یه گل نقره ای کنارش داشت یوهو محو بشه…؟ همزمان با اینکه تو یوهو محو شدی… چرا همه ی چیزهای قشنگ با هم محو می شن؟؟

.

خورشید هم داشت محو می شد؟ 

باران هم تا فردا هیچ برفی نمی گذاشت…

.

.
ouds come floating into my life, no longer to carry rain or usher storm, but to add color to my sunset sky.
Rabindranath tagore
.

 — at Manhattan View.

گابریل گارسیا مارکز

.
بهم گفت:” پیرمرد خردمندی که در ایالت همسایه زندگی می کرد و همین پارسال فوت کرد،می دونی تو یکی از کتاب هاش چی نوشته؟”
.
من سریع می فهمم منظورش کیه.
می گم:” واا.. نیومکزیکو که ایالت همسایه
نمی شه…”
.
میگه:”نوشته که اگر می توانید بدون نوشتن زندگی کنید،هرگز ننویسید و زندگی کنید.”
.
جلومون یه کتابفروشی ه،کنارش یه رستوران. مرز بین شون هم یه گلدون شبه شمعدونیه…
.
به حرف گابریل گارسیا مارکز فکر می کنم. روی گلدان فوکوس می کنم و عکس می گیرم.
.
.
“Lack of direction, not lack of time, is the problem. We all have twenty-four hour days.”
Zig Ziglar
.

 — at Panera Bread.

 

روس

 

.
.
پیرزن و پیرمرد،عاشق هم بودند. اهل روسیه بودند. رنگ پوست شان مخلوطی از صورتی و سفید بود.
جای انگشت های زن را روی دست های برفی پیرمرد دیدم که یک لکه ی صورتی باقی ماند.
.
اما عشق چیز خوبی نیست. دیده ام که می گویم.
خاله ام وقتی عاشق شد کم کم از خواهرهایش،از مادرش،از فک و فامیل و تمام آدم ها و تعلقات دنیا برید.
هیچ کس خاله را دوست ندارد.
اما او از عشق می نوشید و می خورد و با عشق زنده بود.
و اگر یک روز اتفاقی یک جایی می دیدی اش،مهربانی اش،لبخندهایش،پوست صاف و صورتی صورتش هزار بار دلت را می برد و یادت می رفت دلیل نفرت را…
.
عشق یک چیز صورتی ست.
.
.
I’d say that don’t be a dreams stealer

قطار

 

 

.
.
وقتی داشتیم به فرودگاه نزدیک می شدیم،وقتی داشتیم به آن لحظه ی رفتن،به آن لحظه ی خداحافظی،به آن لحظه ی دست تکان دادن از پشت گیت شیشه ای می رسیدم،به خودم گفتم آنقدر از این لحظه خواهم نوشت.
شعرها،داستان ها،خاطره ها،کتاب ها،رمان ها…
.
.
می خواستم برنگردم. نگاهشان نکنم. خداحافظی کنم و تند تند فرار کنم سمت هواپیما.
مثل فیلم ها باشد مثلا…
خداحافظی کردم. چند بار برگشتم نگاهشان کردم.آرام آرام رفتم و عین بچه ها به شکلی صدادار و فینی گریه کردم

سنگ ها

 

 

.
.
آیزاک نوگچی با سنگ ها،مجسمه می ساخته و اولین ژاپنی بوده که هنر غرب و شرق و قرار دادن مجسمه ها در فضای بیرونی را مطرح کرده و….
.
.
سوار قطار شدم و رفتم به سمت موزه ی او
یک ساعت توی راه بودم و قسمت زیادی از راه را قطار،بین ساختمان های نقاشی شده ی گرافیتی رفت که خودش تاریخچه ای دارد بس عظیم و اعتراض گون و انقلابی.
از نقاشی ها،به ما که خوشگلی رنگ ها و کم شدن خستگی راه اش رسید.
.
.
موزه دو طبقه بود و پر از فرهنگ ژاپن.
درخت ها،صدای آب،کوتاهی سقف،پنجره های بزرگ وسط دیوار…
.
دوست داشتنی های من توی موزه سنگ اسم مجسمه ها بود. هر مجسمه اسمی داشت.
“زن”، “فداکاری”،”پوچی”،”بیگ بنگ”هستی”
.
من هم وسط حیاط موزه نشسته بودم. میان هستی و پوچی و زن و فداکاری و بیگ بنگ…
.
.
Isamu Noguchi (1904–۱۹۸۸) was one of the twentieth century’s most important and critically acclaimed sculptors. Through a lifetime of artistic experimentation, he created sculptures, gardens, furniture and lighting designs, ceramics, architecture, and set designs. His work, at once subtle and bold, traditional and modern, set a new standard for the reintegration of the arts.
To me the most interesting thing was sculptures names such as “woman” void” nothing” “big bang” and so on.
So I was in the middle of them. I mean sitting in front of woman next to satisfy close to big bang and across from nothing. Can you believe?

پا

 

 

.
.
با همین پاها که امروز رساندم شان به رودخانه،
آن روز گفتند،تو رفته ای و دست خط ات طبقه ی چهارم دانشکده جا مانده.
همین پاهارا بردم طبقه ی چهارم تا مرگ را باور کنند.
تا بفهمند آدم می رود با تمام سال ها و شعرهای چون تویی و دست خط اش می ماند.
نفهمیدند اما…
ساعتی بعد همین پاها را برداشتم بردم پل گیشا و عاشق شدم.
پاهایم شاهدند.
و یک گواه دیگر هم دارم. 
اعلامیه ای از رفتن تو بود که رویش نوشته شده بود” و قاف حرف آخر عشق است،آنجا که نام کوچک من آغاز می شود.”
.
Love isn’t something you find. Love is something that finds you.
.
.

گل

 

 

.
.
بچه که بودم،یک بار رفتم پیش مشاور مدرسه مان.
آن موقع عاشق بودم. از آن عشق های تک زنگی تلفن های خانگی…
موبایل هنوز نبود.
.
مشاورمان کلی حرف زد و گفت: حذر کن.
من اما پیش خودم عهد بستم، حذر از عشق ندانم. نتوانم. 
بعد هم از مشاورمان متنفر شدم و همه جا گفتم:عقل ندارد.
اما واقعیت این بود آنکه عقل نداشت،من بودم. آدم اگر عاشق است که سوال پرسیدن ندارد. که هزار سوراخ منطقی دم دست دارد بگوید این عشق از آن هایش نیست که شما فکر میکنید.
من اگر مشاور بودم می گفتم: اگر عاشقی که هیچ.. دوستش اگر داری،باز یک چیزی…میتونیم حرف بزنیم…
.
.
عشق کودکی هم،توی همان سال ها،پشت تک زنگ ها ماند.امروز عکس های زنش را می دیدم که چقدر زیباست.
.
.
همسایه مان تازگی ها،این گل ها را کاشته.
به گمانم او هم نمیداند گل ها عقل ندارد و هر سوراخ سمبه ای را فتح می کنند.
حالا منطق باشد یا پنج ضلعی های آهنی…
.
.
“Gravitation is not responsible for people falling in love.”
Albert Einstein
.
 

دارکوب

 
-دارکوبی توی من نشسته به هق هق.
به صدا. به درد… دارکوب خسته ی من به همین نور نرم عصرگاهی راضی ست.
دارکوبم به دنیایی دگر می اندیشد.
دارکوبم نوک می زند به استخوان های جمجعه ام.
غزل میخواند. شعر می بافد.
. سکوت می کند. نگاه میکند.
دارکوب تنها و خسته ی من،چگونه دوستت نداشته باشم؟
.
.

ince boredom advances and boredom is the root of all evil, no wonder, then, that the world goes backwards, that evil spreads. This can be traced back to the very beginning of the world. The gods were bored; therefore they created human beings.
Soren Kierkegaad
.

فلسفه خوانی

 

.
اون روزها که فلسفه میخوندم یک واحد جامعه شناسی داشتیم. 
استاد یک روز با شوق فراوان اومد گفت:” بچه ها شما که جوانان این مملکت هستید و آینده ی این کشور به دست شماست چه دغدغه هایی دارید?”
.
و مسلما انتظار داشت بگیم تشکیل خانواده، پیدا کردن انسان مناسب، روابط دوستی و عاشقانه ی زیاد،کار خوب داشتن، مفید بودن در جامعه، خونه خریدن،ماشین داشتن، استقلال اقتصادی و …
.
اما جواب هایی که ما دادیم و دغدغه هایی که ما داشتیم اصالت با ماهیت است یا وجود?
چطور خدا در مدرنیته حذف شد?
آیا به عقل رشنال می توان اعتماد کرد?
چرا هایدگر در هستی و زمان چنین گفت…
.
.
مجسمه را پشت ویترین مغازه ی قرتی بازی های فشن در خیابان فشن دیدم.
مرا برد به اسطوره های ایلیاد و اودیسه. 
مرا برد به سال های فلسفه خوانی که اصرار داشتیم در دستمان فقط مغز حمل کنیم و کله و نه هیچ چیز دیگر…
.
.
“There is no need for temples, no need for complicated philosophies. My brain and my heart are my temples; my philosophy is kindness.”
Dalai lama
.
.

 — at Fashion Avenue NYC.