حامیان ما
حمایت می‌کنیم

کمک به کودکان سرطانی

نوشته های با برچسب ‘ريحانه مهدي زاده’

6183552-lg

یک عمر همه چیز را گرفت از ما؛

جنگ!

کودکی را…

جوانی را…

و ترس از مردن را…

داستان ما،

یک رمان سمبلیک مضحک بود

که تمامی نمادهایش به باروت ختم می شد…

و نویسنده همان دیکتاتوری بود،

که در پایان هر سطر بجای نقطه،گلوله می گذاشت…

ما همان موسی های رهسپار آب ایم…

که سیل اشک های مادرانمان،

“نیل”ی شد

که راهی کابوس های فرعون زمان شویم…!
.
.
.

نوشته ی ریحانه مهدی زاده

.
.
.
پ.ن:

stop killing,follow being

f0b6_death_star_ice_tray_inuse

 

با عذاب وجدانم کنار می آیم و
راضی می شوم که امروز دست از روزْمرگی هایم بردارم و
بروم خرید… که مثلا زن بودنم را یادم نرود!
و آنوقت یک لحظه که دارم از پله های پاساژ بالا می روم،
زول می زنم به چهره ی آدم ها…
و درست در تصویری به این سادگی به بی غایتی جهان پی می برم!
و بعد دیگر آن سرخوشی اول صبح از یادم می رود…
بازار را طی می کنم…
از نگاه بی دلیل آدم ها عذاب می کشم…
از پرسه زدن های بی انتها…
و بازار آنقدر برایم بزرگ می شود که خودم را در آن گم کنم!
و انگشتر “این نیز بگذرد”ی که نمی خرمش…
و فکر می کنم که اگر دستم باشد،
هر روز با خودم خواهم گفت که این نیز خواهد گذشت…
و آنوقت سخت خواهد شد…؛
چیزی که باید بگذرد و تو این را می دانی!
امیدهای کودکانه ات به سخره گرفته خواهد شد…
راه می روم و از دیدن تمامی کیف های سنتی و
مانتوهای گلدار ذوق می کنم…
راه می روم و از دورشدن روزْمرگی هایم عذاب می کشم…
بازار را تمام می کنم…
خودم را نیز…
من پرسه می زنم…
پرسه های عمیق…
در بازار…
در خودم..
پرسه های بی انتها…
من بی دلیل زندگی میکنم..!
و این بزرگ ترین خیانت به “مرگ” است..

.
.

ر.م

نوشته ی ریحانه مهدی زاده

جایی شروع می شود…

اولین نگاه…

اولین دیدار…

اولین احساس…

و همیشه فرو می برد ما را،

در قعر خودش؛

زمان…

و هر شروعی را پایانی ست…

آخرین نگاه…

آخرین دیدار…

آخرین احساس…

.
.

پ.ن:

تمام شد..؛
شور بی قاعده ی عاشقی…
بزرگ شده ای و حال،
باید به آستانه ی قدم زدن زنی چهل ساله،
در حوالی بیست و سه سالگی ات نزدیک شوی!

window

 

خانه هایی که پنجره زیاد دارند؛
قفسه ی کتابهایشان پر از دفتر شعر است!
پنجره هایی کوچک و دنج…
مثل یک دریچه می ماند…
رو به گر گرفتن…
حل شدن…!
حل شدن یک روز بارانی در تو…
گم شدن در بی هیاهویی شب…
پنجره ها عمیق اند…
مثل این پنجره ی رو به اتوبان؛
با میله هایی حصار شده…
ماشین هایی که به سرعت میگذرند…
می روند و دور می شوند
دور دور…
آنقدر که فقط روشنی چراغهایشان دیده می شود!
همه یک اندازه میشوند..
یک نقطه ی پر نور و گرد..
در هم تلفیق می شوند..
اانگار که در انتهای گستره ی دید این پنجره ها،
به نقطه ی وحدت می رسند..
آنقدر که دیگر نمی توانی مدلشان را تشخیص دهی!
این را پنجره ای که تا انتهای اتوبان را دید می زند می فهمد…!

.
.
.

ر.م

نوشته ی ریحانه مهدی زاده

9944544-mdچشم های کوچک ات را ببند…

مرا به خواب هایت دعوت کن…؛

در یکی از شیرین ترین رویاها که با خود آورده ای…

من می روم…

می روم تا حقیقت را به چشم های کوچک تو هدیه دهم…

می روم و در حسرت ندیدن ات،

خود را به رویاهای جاودانه ات وصله می زنم…

عزیزکم!

دنیا جایی نیست که در آن بتوان از پستان آزادی شیر نوشید…

باید بتوانی مزه ی اشک را از حقیقت تشخیص دهی…

می روم…

می روم تا در جایی فراتر از این مرزها،

تورا دوست بدارم…
.
.
.

پ.ن:

از اینجا که ایستاده ام تا خواب های کودکانه ات،
مرزی نیست…
.
.
.

پ.ن۲:

۵-۱ تنها خوش آمد این دنیاست به تو…
خوش آمدی!

.
.
.

به سادگی مرد…
سربازی که با بغض سرود ملی می خواند…

چشم هایی رو به آرامی

خانه را سکوتی سرد، فرامی گیرد

دست های باد، تن پنجره را کبود می کند

قاب روی دیوار،تهی می شود از روزهای دور

و صدای کلاغی نوزاد خانه را پر می کند…