حامیان ما
حمایت می‌کنیم

کمک به کودکان سرطانی

نوشته های با برچسب ‘عکس و داستانک از راضیه مهدی زاده’

خیابون پنجم

.
پشت این مغازه ایستادم و دارم عکس می گیرم. دلم می خواد برم در بزنم و وارد مغازه بشم و بگم شما لباس ساسانی ندارین؟؟
.
لباسی که مربوط بشه به دوره ی ساسانی… من باید برم به اون دوره…
. باید بشینم رو به روی تو با ابروهای کمونی که هنوز،توی این همه غرب،”شرقی غمگین” نگهشون داشتم.
.
بشینم رو به روت. دلبری کنم و تو هزار دل به یک تار موی این بانوی ساسانی ببندی…
.
اونطرف خیابون یه دختره که موهاش رو نقره ای کرده بلند بلند داد می زنه: “لت ایت گو.. لت ایت گو.. “
همه نگاهش می کنن… همه ازش فاصله می گیرن که از خیابون رد بشه… .
لت ایت گو یعنی ولش کن.. ولش کن.. مطمینم اون دخترو تو فرستادی از عهد ساسانی با زبون انگلیسی که بهم بگی” ولش کن. دست از سر این موبد زرتشی و کمونیست بردار… “
من به حرف فرستاده ی مست و مونقره ای تو گوش می دم.
راهمو می کشم و از مغازه دور و دورتر می شم. .
#راضیه_مهدی_زاده
.
“Fashion changes, but style endures”
Coco channel
.

 — at Fifth Avenue, Manhattan.

پاییز 4

الحاندرو می گوید: ” یعنی شما کریسمس ندارید؟ سال نو ندارید؟”
می گویم:” نه بهار.. بهار که بیاید…”
.
می گویم:” من فکر می کردم الحاندرو اسم پسر است. مثلا کارگردان بردمن که مکزیکی ست و اسمش الحاندرو ایناریتو است یا لیدی گاگا که شعری دارد به اسم الحاندرو و برای یک مرد می خواند…”
می گوید :” نه اون الحاندرو نیست الحاندروست.”
.
می فهمم تو مایه های همان حمید و حمیده و سعید و سعیده ی خودمان است.
.
من مکزیکی ها را دوست دارم

چای

.
اگر از من بپرسند:” یکی از رسم های مزخرفی که در خانه ی مادر پدری تان برپا بود را نام ببر” 
حتما خواهم گفت:” چای. چای. چای خوردن.
.
بابا همیشه بعد از خواب،چای می خورد. مثلا اگر در روزهای تعطیل می شد ۵ بار بخوابد،یعنی ۵بار چای میخورد.
.
مامان همیشه برای جلوگیری از چرت های عصرگاهی چای می خورد.
.
مادرجون بعد از شام و قبل از عصر دو بار چای می خورد.
.
و من عمرا اگر با یکی شان در یکی از این مراسم های خموده و رخوت انگیز چای و خرما و سوهان شرکت می کردم.
.
امروز داشتم دقت می کردم که مدت هاست،اولین کاری که بعد از رسیدن به خانه می کنم، اولین کاری که برای جان بخشدن به زندگی به ذهنم می رسد، روشن کردن کتری ست.
.
صدای کتری را ره می اندازم. 
سوت می زند و ناله می کند. 
شاید هم شعری می خواند سرخ و ارغوانی…
و من با خودم فکر می کنم،زمان و تنهایی چیزهای بدی نیستند.
.
.
“Keep your face always toward the sunshine – and shadows will fall behind you.”
Walt Whitman
.
.

تخته راش

اعتراف می کنم که وقتی دبستانی بودم،یک بار آروم رفتم کنار تخته سیاه و سه رنگ گچ ریختم توی جیب مانتوم و تا خود خونه از ذوق محموله ی گرانبهای در جیب دویدم.
اعتراف نمیخواد البته…
هممون یک بار این کارو کردیم smile emoticon
گچ،وسوسه ی بزرگ شدن بود.
قصه ی پرشور معلم بودن…
رویای تخته و ثبت یک اثر ماندگار با دست های خودت…
یک جور دنیای جادویی و فرای دانش آموز بودن…
.
.
استادمان،چهره ی ماندگار علمی بود. به درجه ی اجتهاد رسیده بود. سه تا دکتری از دانشگاه های اول دنیا داشت و…
استادمان ۹۰سالش بود.
یک روز رفته بود دانشکده ی حقوق تا به عنوان دانشجو ثبت نام ش کنند.
استادمان خسته شده بود از استاد بودن.
.
.
همیشه همینجوری ست.
دانش آموز گچ می خواهد.
استاد،دیگر گچ اش را نمی خواهد.
.
.
Try and paint something,whatever… Do something… Whatever… Write something… Whatever…
Other hand…
Don’t say anything,don’t do anything,don’t be nothing.
Because others critic you.
Most people live and die with their music still unplayed because only they never dare to try.
.
.

 — at Whitney Museum of American Art.

هاروارد2

شاهکارم را خلق کرده بودم و منتظر بودم نوبلم را بدهند. اما شاهکارم را رد کردند. 
وقتی انتشارات اولین ریجکتم را ایمیل کرد،هوا ابری بود. 
زمستان بود و سرمای بی رمقی همه ی پوست و استخوانم را گرفته بود.
.
آن روز مارلین برایم بلیط خریده بود.
بلیط فیلم”Theory of everything” با حضور کارگردان و بازیگران.
مارلین۶۳ساله بود.
مارلین کلاس های طراحی سایت را به تازگی شروع کرده بود.
مارلین هفته ی بعد،میخواست ۳ساعت رانندگی کند تا نمایشگاه آثار محبوبش را ببیند.
مارلین طرح چوب و صندلی جدیدی شروع کرده بود.
همان روز،بدون هیچ حرفی،مارلین به من,پوزخند زدن به ریجکت ها،رد شدن ها و قبول نشدن ها را یاد داد.
.
.
آفتاب پرتلاش آخرهای شهریور است که اسلیمی های شلوار سفیدم را تنها نگذاشته.
.
You can have whatever you want in this world if you want it badly enough and you’re willing to pay the price.
.
.

 — at Harvard University.

لامپ

تو مترو بودم. یه دختر چینی رو دیدم که داشت به انگلیسی کتاب فردریش نیچه ی آلمانی رو میخوند و به سبک عربی آرایش کرده بود و خط چشم کشیده بود. .
.
بعد هم رسیدم اینجا.
دوتا خانوم ایرانی رو دیدم در دوردست که داشتند بلند بلند باهم حرف می زدند و میگفتند:”سی سال گذشت از اینجا اومدنمون.” ایشالا و ماشاالله هم از زبونشون نمی افتاد:-)
.
.
لامپ های کوچیک رو از طبقه پانزده تا یک بین راه پله ها آویزون کرده بودند.
.
These little lighbulbs were beautiful solstice in the middle of hollow somber stairs.
.
.

 — at Whitney Museum of American Art.

home
.
خانه یک جایی ست توی فنجان،گوشه ی یخچال، لا به لای زرورق طلایی شکلات ها، پشت گردن تب کرده ی او…
.
عصر یکشنبه بود که به خانه شان رفتم. 
فوتبال بود و آفتابی که پشت پرده ی قرمز،گیر کرده بود.
خانه شان غروب جمعه بود و پدر که با صدای بلند،تلویزیون می دید.
.
خانه ی آن دیگری اما بعدازظهر پنجشنبه بود.
به خاطر ماهی قرمزی که توی تنگ بود.
.
خانه ی آن دیگری اش، ظهر سه شنبه بود،به خاطر آن کوله پشتی که دم درب،آویزان بود.
.
خانه ی ما هم پشت به درخت کاجی بود که گاه گاه گردن اش را می زدند.
.
This small artwork reminded me of the meaning of “home”
What actually”Home”is?
I guess that it’s not a physical place. It sometimes could be found behind of the sweated neck

ثللحمشدف
.
از ایران آمده توی تلگرام من.
از یکی از روستاهای شمال، با فرغون، با نم خیس علف ها، توی موبایل خسته ی من نشسته…
و من فکر میکنم به دست کوچک بچه ها باید یک دانه بدهی برای کاشتن.
برای آموختن”انتظار” 
برای آموزش”مراقبت”
برای”مواظب گلی که کاشته ای باش. تو مسئول گل خودت هست. هر کس مسئول گلی که کاشته است، می باشد.”
.
برای خودمان روز کاشتن بگذاریم. برای تقویم هایمان.
کاشتن یعنی شوق آفرینش. شوق پدیداری. شوق نگاه و شب بیداری
شوق گل دادن و بوی میوه ی نارس
.
.
There’s nothing more fascinating than planting and then observing its growing,getting green,having blossoms and finally smelling its aura.
It makes you feel like an incredible and responsible mother for your own flower.
.
.

window

 
.
آدم از قلب آدم ها خبر ندارد.
یک جمله ی کلیشه ای که من دو سال پیش فهمیدمش.
آخرین روزهای تهران بود. 
من حتی سوزن ته گرد هم خریده بودم که با خودم بیاورم آمریکا. .
ریحانه میگفت:” آفریقا نمیخوای بری آ. اونجا سوزن ته گرد پیدا میشه:-)”
برهمین اساس آن هفته های آخر همش می رفتم آرایشگاه.
.
آخرین آرایشگاهی که رفتم،یک خانوم مو شینیونی ابرو تتو بود که خیلی به خودش رسیده بود.
توی دلم گفتم:” غم ندارد اصلا. خوش به حالش، چه سرخوش است.”
.
شب شده بود و ما دو نفر بودیم و حرف نمی زدیم و خانوم آرایشگر در سکوت و تیک تاک ساعت،ابروهای من را برمی داشت.”
گفت:”صدا اذیتت نمیکنه؟”
گفتم:” نه،صدای ساعت است دیگر…”
گفت: ” نه. آخه خودم گاهی اذیت می شم. صدای قلب منه. باتری گذاشتن و یک تیکه آهن دارد و…”
.
از قلبش و عمل های بسیارش گفت و مراقبت های بعد از عمل و سختی مادر بودن و…
.
گوش تیز کردم. به شینیون و ابروهایش نگاه کردم و فهمیدم آدم از قلب آدم خبر ندارد.
.
.
If you look at Window deeply, you can find many beautiful girls’s shadow but if