حامیان ما
حمایت می‌کنیم

کمک به کودکان سرطانی

نوشته های با برچسب ‘عکس و نوشته از راضیه مهدی زاده’

دودنیایی1

حالا خوبی ها و بدی های مهاجرت باشد برای یک وقت دیگر اما از آن روزی که پوریا را وسط خیابان برادوی دیدم،فهمیدم کشف من بزرگتر از تمام کیفیات و کمیات مهاجرت است.کشف بزرگم این بود،آدم ها نمی میرند. فقط از دنیایی به دنیای دیگر منتقل می شوند.

حالا پیش خودتان می گویید:” ای نویسنده ی ناشی. باید کشفت را  وسط داستان می گفتی. باید تعلیق می انداختی. هنوز نقطه ی عطف و گره افکنی و گره گشایی را یاد نگرفته ای؟!

 یا عده ی دیگری می گویند: ” الان شما تنهایی به این اکتشاف بزرگ رسیدی؟ یا با رفیق های دانشمندت؟ خوب،هنر کردی. ما هم که از اول همین رو می گفتیم.اصلا دینی تو چند شدی تو دبستان و راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه و فوق لیسانس؟؟ فقط اگر قرار بود یه چیزی از وطن اسلامی ت یاد بگیری،همین بود دیگه.”

درمورد نکته ی اول،راستش حق با شماست. باید داستان را درست و حسابی پرداخت می کردم و بعد ذره ذره از کشفم حرف می زدم. اما از شما چه پنهان که طاقت نیاوردم.

درمورد دوم هم باز حق با شماست. از اول هم به ما گفته بودند به دنیای دیگری منتقل می شوید و این دودنیایی بودن چه چیز خوبی ست. یک آرامش و طمانینه ی خاصی را در جان تک تک ما انداخته است.

ما خیلی خوشبختیم که دو دنیا داریم،این ها اما نه. خیلی از این ها دو دنیا ندارند.بیچاره ها چون فقط همین یک دنیا را دارند مجبورند صبح تا شب کار کنند. هر روز یک ایده ی جدید داشته باشند. از یک آرزو به یک آرزوی دیگر بروند. هیچ وقت بی خیالِ زندگی نمی شوند. از شصت،هفتاد سالگی شروع می کنند درس می خوانند،کارشان را عوض می کنند. دنبال علایق شان می روند. خیلی بدبخت اند. نه؟

 سر پیری می روند دانشگاه. می روند سر کلاس های هنری می نشینند. می روند روی صدایشان برای خوانندگی کار می کنند. می روند طراحی وب و کامپیوتر یاد می گیرند. که مسلما همه ی این کارها،مصداق بارز سرِ پیری و معرکه گیری ست دیگر.

آدم توی این سن، توی لابیِ ورودی دنیای دیگر نشسته است. باید خودش را برای لحظه ی باز شدن درب ها آماده کند.این همه چسبیدن به این دنیایی که به پشت بامش رسیده است،چه فایده ای دارد؟

حالا من افتاده ام توی دنیای دوم.توی این دنیای دوم،علاوه بر مُرده های دنیای اول،زنده های دنیای اول هم حضور دارند اما ترجیحاتشان نسبت به دنیای اول متفاوت است.

مثلا پریروز پسرعمه قاسم را دیدم که در دنیای اول محافظ آقای بوق بود.در دنیای اول پسرعمه قاسم،ریش سیاه کوتاهی داشت. ریشش نافرم بودو شبیه تُنک های بیابان،یک جا پرپشت بود و جای دیگر کم پشت.چشم های سیاه درشت داشت و از جیب شلوارش هم ادامه های یک تسبیح دانه درشت،آویزان بود.یک بار به خاطر اینکه من از آقای بوق انتقاد کردم،دو ماه با من حرف نزد و روابط خانوادگی مان شکرآب شد.

پریروز وقتی پسرعمه قاسم را در خیابان دیدم،کمی تعجب کردم.ریش هایش را مرتب کرده بود. ریش هایش کمی بور شده بود.شلوارک آبی پوشیده بود و سوار دوچرخه بود.به جیب شلوارک ش نگاه می کنم.خبری از تسبیح نیست.قلاده ی یک سگ قهوه ای هم به دسته ی دوچرخه اش وصل بود. پسرعمه قاسم، پا می زد و سگ  به همراه دوچرخه می دودید.

 زبان سگ بیرون بود. صحنه ای دلخراشی بود. دلم برای سگ بیچاره سوخت اما انگار سگ هم بدش نمی آمد و ادامه می داد.چندبار دیگر هم پسرعمه قاسم را به همراه سگ ش دیدم.

یک بار خیلی به هم نزدیک بودیم و می خواستم بپرسم از آقای “بوق” چه خبر؟ که سگ اش شروع کرد به غرولند کردن و تلاش کرد،دنبال من بدود. من هم تا نفس داشتم دویدم و پسرعمه قاسم را دیدم که موذیانه خندید.

چون پسرعمه قاسم از زنده های دنیای اول بود کمی به نظریه ام مشکوک شدم. با خودم قرار گذاشته بودم که هرگونه تغییری برای مرده های دودنیایی، پذیرفتنی ست اما نسبت به زنده های دودنیایی کمی محتاط تر بودم. آن ها نباید بیش از حد تغییر می کردند. چون همزمان داشتند در دو دنیا زندگی می کردند.

برای اثبات نظریه یک روز که با خانواده حرف می زدم پرسیدم از پسرعمه قاسم چه خبر؟

بابا گفت:” تازگی های کمردرد دارد و پادرد. دکتر بهش گفته ورزش کن. این هم جوگیر شده رفته دوچرخه خریده.”

وقتی اسم دوچرخه آمد،قند توی دلم آب شد.نظریه هنوز پابرجا بود.

از دودنیایی های دیگری که هر روز در ایستگاه اتوبوس می بینم،خاله سیماست که هشت سال پیش مرده است.خاله سیما هروقت من را می بیند،خودش را به آن راه می زند.حتما به خاطر آن کفش های صورتی ست که می پوشد یا شاید به خاطر موهایش است که در این سن و سال یک روز گیس شان می کند. یک روز فوکول می گذارد. روز دیگر چتری توی صورتش می ریزد.

روزهای بارانی،چترش را با رنگ لباس هایش سِت می کند.در روزهای بارانی بیتشر نگاهش می کنم تا شاید به من توجه کند اما حتی در روزهای بارانی هم که همه ی آدم های مهربان تر می شوند به من نگاه نمی کند.

حتما از من خجالت می کشد.آخر،در آن دنیا همیشه می گفت: “دختر نباید رنگ های روشن بپوشد. گناه دارد.”

 یک سال چهارشنبه سوری همه دور هم جمع شده بودیم و از آتش می پریدیم. آن سال،پالتوی چرم مشکی مُد شده بود. مشکی اش براق بود و کمی جلف.

من کنار خاله سیما نشسته بودم. گفتم:” خاله اینقدر دوست دارم برم از آتیش بپرم ولی حیف  که جنس این پالتوها یه جوریِ که زودی آتیش می گیره.”

خاله سیما زیر لب گفت:” مواظب باش بساط آتیش جهنم ت نشه”  حتما به خاطر همین زخم زبان ها،حالا هم من را نگاه نمی کند.

یک بار هم همسایه پایینی مان را دیدم. همان بود که همیشه صدای خواندن اش،اعصابم را خورد می کرد. همیشه داشت آواز می خواند.بلند بلند و بدون آهنگ. توی خانه ،توی ساختمان،توی راه پله ها،همیشه داشت می خواند.

 وقتی دیدمش سریع شناختمش. خانوم زبردست بود. معلوم بود تجربه اش را هم زیاد عوض نکرده است. همینجوری در هر دو دنیا داشت علاقه اش را دنبال می کرد.

خانوم زبردست،عادت داشت روسری های رنگی ساتن بپوشد. دو طرف روسری اش را مثل یک لوزی درست می کرد و از وسط با یک کلیپس کوچک می بست شان.

البته روسری فقط زمانی معلوم بود که چادرش را درمی آورد وگرنه که فقط چشم ها و گوشه ای از بینی عمل کرده اش پیدا بود.

خانوم زیردست،هر سال مراسم عمرکُشان داشت و در آن مداحی های شاد می خواند. یک بار با قربان صدقه و خواهش من را هم دعوت کرد.موقع مداحی،چشم هایش را می بست.دست هایش را از آرنج،خم می کرد و می چرخاند.گاهی هم به نشانه ی شادی،حرکات عجیب غریبی از خودش نشان می داد که من چندشم می شد.

توی این دنیا هم از همان حرکات عجیب غریب موقع ناز کردن گربه ی خاکستری اش استفاده می کند.چشم هایش را بیش از حد در حالت بسته نگاه می دارد و با دست های از آرنج خم شده اش،موهای زبر گربه را ناز می کند. از کجا می دانم که زبر است؟!

هنوز هم از این حرکاتش،چندشم می شود.اینجا،موهایش را کوتاه کرده است و هنوز هم موقع خواندن،چشم هایش را می بندد.

از مترو پیاده می شوم با اینکه سه سال از آمدنم به نیویورک می گذشت،مترو هنوز طراوت و تازگی اولیه اش را داشت. هنوز هم یک سازمان ملل کامل بود. یعنی سازمان ملل تر از سازمان مل واقع در خیابان چهل و دو بود. آدم های همه جای دنیا کنار هم می نشستند و کتاب می خواندند.

کتاب،مجله،کیندل .بعضی ها با چمدان هایشان پیاده می شدند و بعضی دیگر با چمدان هایش سوار می شدند.

 نیویورک،شهر چمدان های سیار است.یک چمدان را می بینی که از وسط عطرفروشی های پاریس رسیده به نیویورک. چمدان دیگر از جنگ روسیه و اوکراین فرار کرده. یکی دیگر هنوز شن های خشک شده ی ساحل پورتوریکو را دارد. حتی یک بار توی یکی از چمدان ها دو بچه گربه بود.

یک بار هم خانومی را دیدم که از توی چمدان کوچکش،کتاب های آخرالزمانی بیرون آورد و شروع کرد به تبلیغات دینی و فروختن کتاب.

 فهمیدم این خانوم هم دودنیایی شده. همان خانومی بود که توی متروی تهران،مقنعه ی چانه دار سیاه می گذاشت و دو روز در هفته از قم می آمد و توی مترو تبلیغات دینی و آخرالزمانی می کرد.

روی صندلی گوشه ی مترو،جلال نشسته بود و با تعجب به حرف های خانوم دودنیایی گوش می داد و زیر لب چیزهایی می گفت. حتما داشت می گفت:” هرکس باید امام زمان خودش باشد.”

بگذریم.پوریا را می گفتم.

دودنیایی ها. قسمت اول. از مجموعه ی آدم،آدم نیست.

نوشته ی راضیه مهدی زاده

 

 

دودنیایی 2

بگذریم.پوریا را می گفتم.از مترو پیاده شدم. جلوی درب های ورودی مترو منتظر دوستم ایستادم.

همینطور که منتظر بودم،هلکوپترها را نگاه می کردم که هر کدامشان،بالای یکی از ساختمان ها فرود می آمدند.یکی راست می رفت. یکی چپ. یکی هم وسط آسمان ایستاده بود و منتظر بود.

داشتم پایین آمدن هلی کوپتر را نگاه می کردم که آرام آرام می نشیند که به یکباره یک نفر،خودش را پرت کرد توی پیاده رو. بعد هم گفت: “خودمو می کشم.” نه اسلحه داشت،نه چاقو و نه هیچ چیز دیگری. فقط دست هایش را دور گردن ش جمع کرده بود .

جمعیت دورش را گرفتند. پلیس که به دیوانه بازی های این شهر عادت داشت سلانه سلانه از دوردست دیده می آمد.آدم ها یک به یک می ایستادند و این قسمت کاملا برخلاف چیزهایی بود که قبلا از خارج شنیده بودم.

مثلا می گفتند:” باز برو خداتو شکر کن که داری تو ایران زندگی می کنی. اونجا بیفتی بمیری هم کسی نگاهت نمی کنه.” حالا شاید تو خارج های دیگر اینطوری باشد اما اینجا همه جمع شدند حتی پوریا.

پوریا را عاشق بودم. دیوانه اش بودم. هر وقت می آمد توی کوچه فوتبال بازی می کرد،امتحان فردا را حتما زیر ده می شدم.پوریا چند سالش بود؟ شانزده؟ پانزده؟یادم نیست.عاشقش بودم؟

الان که وسط این منهتن و این برج های بلند و این جمعیت سفید و سیاه و زرد و قهوه ای به پوریا نگاه می کنم،خیلی هم مطمئن نیستم که عاشقش بودم؟ دوستش چی؟ دوستش داشتم؟

نمی دانم. عشق هم مثل دشمن بود. دشمن های فرضی که در مدرسه و فامیل و خانواده و دوست و آشنا داشتیم تا عشق های فرضی.

 از نه سالگی که به سن تکلیف رسیدم،عشق هم به جانم چسبیده بود.اصلا جوری بهم چسبیده بود که بدون عشق مضطرب می شدم. آنقدر محرم و نامحرم و طول نگاه و یک بار،دوبارش را بهم گوشزد کرده بودند که نمی شد عاشق کسی نبود.

اولین بارش زمانی بود که نگاهم بیشتر از ۵ ثانیه طول کشید و شایان رو به رویم نشسته بود و داشت با فشار دست و دندان،اناری را می چلاند.همان موقع فهمیدم که عاشق شایان هستم.

اما یک بار که به رسم قدیم  با علی در کوچه،فوتبال بازی می کردیم.موقع پنالتی علی که پشت توپ بود به من چشمک زد و توپ را به من پاس داد.

 همان جا از عشق علی به خودم آگاه شدم و با درد و شرمساری ناشی از خیانت،از عشقِ شایان،فارغ و عاشق علی شدم. خلاصه، تا مدت ها عشق مثل بند تنبانِ شُل شده،هرجا که می رفتم با من می آمد.

یک بار هم فهمیدم،”مایکل اُوِن” را عاشقم و اگر او هم فقط یک بار به ایران بیاید حتما یک دل نه صد دل عاشق من خواهد شد. چند سالم بود؟ دوازده؟ سیزده؟

اما پوریا یک چیزی بیشتر از یک نگاه طولانی و چشمک و قیافه ی زیبا و چشم های شهلا داشت. پوریا،از ته دل می خندید. سوار ِموتور می شد و از ته دل می خندید. از پشت خانه ی ما رد می شد و از ته دل می خندید.با دست هایش حرف می زد و از ته دل می خندید و همین کافی بود برای عاشق پوریا شدن.

دو سال عاشق پوریا ماندم. اما نه فامیلی اش را می دانستم.نه می دانستم مدرسه اش کجاست،نه اینکه چی می خواند؟ فقط می دانستم دندان های سفیدی دارد که خنده بهشان می آید.

یک بار پوریا از پشت پنجره با دست و ایما و اشاره گفت:” پنج شنبه ساعت ۳ بیا ایستگاه اتوبوسِ کنار میدون. “

همینطور که از پنجره نگاهش می کردم،سر تکان دادم که یعنی باشه. جمله اش من را غرق در خوشبختی کرد. به خودم قول دادم تا آخر عمر،آخرین عشقم بماند.به خودم قول دادم هر اتفاقی بیفتد فقط او باشد و من. به خودم قول دادم جلوی بابا،مامان و همه ی خانواده خواهم ایستاد تا او باشد و باقی بماند در زندگی ام.

پنجشنبه،سوار موتورش شدم. همه ی خیابان ها بهار بود. همه ی پنجره ها،شمعدانی داشت و من خوشبخت ترین موجود زنده ی جهان بودم.آخ که وقتی پلک می زد و شروع به خندیدن می کرد.آخ که وقتی دهانش را باز می کرد و خنده اش زاویه دار می شد.آخ که پاهایم روی موتور،سِر شده بود و ته کفشم سوخته بود و من هیچ نفهمیده بودم.آن روز از خدا حرف زدیم. از مرگ. از جهان دیگر.از عشقِ آدم بزرگ ها و مدل های مختلفش.

چه حرف هایی زدیم؟ مگر چند سالمان بود؟

وقتی کوچه ی پایینی،پیاده ام کرد یادم آمد که طول نگاه هایمان را اندازه نگرفتم.محرم و نامحرم را در هر حرکتی نسنجیدم. چشمک زده بود؟ خیره و کش دار،نگاهم کرده بود؟

رفت و تا آخرین نقطه ای که جا داشت،نگاهش کردم.

از آن روز،صدای موتور شد عاشقانه ترین صدای دنیا.صدای موتور که می آمد انگار عطر یاس پاشیده می شد توی کوچه مان. صدای موتور می آمد و همه ی کوچه را خوشبو می کرد.

 می آمد. می رفتم پشت پنجره. دست تکان می داد و می رفت.هر روز می آمد. من هم پشت پنجره منتظر می ماندم.هر روز قرار و خنده بود. پرسش نبود.قرار بود و خنده و دست تکان دادن.

اما یک روز نیامد.دو روز نیامد. سه روز نیامد. یک هفته گذشت و نیامد.

حالا اینجاست.یک پیراهن صورتی کمرنگ پوشیده و کراوات سفید ِخالی خالی هم بسته اما خنده روی لبش نیست.

پلیس می آید. مردی که روی زمین افتاده است را بلند می کند. پوریا به راه رفتنش ادامه می دهد. من هم پشت سرش می روم.باید در یک موقعیت مناسب ازش بپرسم کجا رفت یک هو؟ چرا دیگر نیامد؟ باید برایم توضیح دهد. باید برایش بگویم تمام روزهایی که پشت پنجره خشکم زد تا دوباره بیاید. بگویمش که هر بار صدای موتور چه به جانم می انداخت.

 به چراغ قرمز می رسد.می ایستد تا ماشین ها رد شوند.کبوترها جلوی پایش دانه می خورند. برایشان،پوریا و هر آدمی دیگری هیچ فرقی ندارد.به آدم ها،بی اهمیت اند. یک جوری غذایشان را چسبیده به پای پوریا می خورند که انگار دارند می گویند:” هستید که هستید. ما هم هستیم. به اندازه ی شما.”

به پوریا می رسم. حالا کنارش ایستاده ام. شانه به شانه. نگاهش می کنم. نگاهم نمی کند.

یک هفته بعد شنیدم،پوریا در حالیکه سوار موتور بوده با یک تریلی تصادف کرده و درجا مرده است.

اسمش پوریا بود یا پویا؟! عاشقش بودم یا دوستش داشتم؟!

داستان دو دنایی ها. پایان. مجموعه ی آدم،آدم نیست.

نوشته ی راضیه مهدی زاده

 

پیکاسو

آن روز که وسط نیویورک بودیم نزدیک کریسمس بود. هوا سرد و درخت های کاج کریسمس گرم بودند و سبز و چراغانی… باید از لا به لای مردم و توریست هایی که در خیابان پنجم و برادوی قدم می زدند رد می شدیم.
.
.
یه جوری می پیچیدی به آدم ها که فکر می کردی تنها نیستی. فکر می کردی افتادی وسط نور و رنگ و درخت و عکس و… هی دلت از این همه ی خوشی مسکوت،از این همه نور و رنگ قنج می رفت. ما از بین آدم ها و تاکسی های زرد نیویورک و جواهرفروشی ها که بزرگترین جشن دنیا را برای مسیح موعود برپا کرده بودند گذشتیم و رسیدیم به موزه ی هنرهای مدرن.
.
. مارلین گفته بود ساعت ۲ شروع می شود و من باورم نمی شد دست های پیکاسو را… دست های میانسال پیکاسو را انگار کن که رنگ می پاشد،که میله ها را مجسمه می کند، که از ماشین های بچگانه پدر می سازد و میمون،
.
که تو قبل از اینکه بمیری همه ی نقاشی های پیکاسو را در یک فلش کوچک ریختی و برای من آوردی و من آن را یک فولدر زرد گذاشتم و پایین اش به فارسی نوشتم پیکاسو… حالا رو به روی دست های پیکاسو هستم. جای انگشتانش روی مجسمه ی مادر و فرزند مانده. فولدر زرد تو هم توی لپ تاپ من مانده.
.
پیکاسو رفته. تو رفته ای و روزی یک دخترک جوان دیگر که سودای بهتر شدن جهان را دارد برای تو، پیکاسو و من این هارا خواهد نوشت… می بینی…
.
رفتن همین جای انگشت است. جای انگشت تو روی فلش مشکی من و فولدر زرد توی لپ تاپم… جای انگشت پیکاسو روی مجسمه ی گلی،جای انگشت من پایین این نوشته های شیشه ای…
.
.
The purpose of art is washing the dust of daily life off our souls.

Pablo Picasso
.

 — at MoMA The Museum of Modern Art.

خواب هایت می روند... نخ ببندشان

این باید پوستر فیلم من باشد.
اسم فیلمم بود“ خواب هایت می روند. نخ ببندشان…“
.
بعد بچه ها آمدند. رو به رویم نشستند و خواب های کوچک شان را تعریف کردند. .
یکی شان توی خواب از درخت های ارغوانی بالا می رفت. .
یکی شان یک گربه ی بنفش داشت که با هم دو تایی توی یک ستاره ی پنج ضلعی زندگی می کردند.
.
یکی شان هم خواب بادکنک هایی را می دید که با آن ها تا طبقه ی پنجم ساختمانشان رفته بود اما صبح که بیدار شده, خبری از بادکنک ها نبود. می گفت همه ی بادکنک ها توی کوچه افتاده بودند. چند تایی شان هم به شاخه های درخت همسایه، گیر کرده بودند.
.
.
Falling from a sweet dream of a child…
I was saying that those bladders…
.

 — in Hoboken.

خانه بی خبر بود.

.
یک روز عادی در خانه نشسته بودم و خبرم نبود تو را… خبرم نبود که شب می شود و من تمام غصه های عالم را می ریزم پای گلدانم و گلدانم هر روز برگ های سبز می دهد. سبز و سبز تر… .

خبرم نبود که شب می شود و تو می آیی میانه های خوابم. با پالتویی سفید که سفت می ایستد به تن.. با شلواری مشکی. 
با کفشی مشکی. با پلیوری مشکی اما پالتویی سفید… بعد با پالتوی سفیدت راه می افتیم می رویم سمت یک جایی که نه ایران است و نه خارج…می رویم در خیابان هایی که نه نیویورک است و نه تهران… می رویم گوشه های پیاده رویی که نه شمال است و نه بوستون..
.
کنار هم قدم می زنیم و من یادم می رود مسیر را… یادم می رود به برگشتن فکر کنم… یادم می رود مسیر را یاد بگیرم…. فقط می رویم و من از تمام رفتن ها، پالتوی سفید تو را هزار بار می خوانم. می نویسم… من می دانم که خواب تمام می شود و نگرانم پالتوی سفیدت هم با خواب تمام شود.

حالا رسیده ایم به آن اتاقک چوبی. آنجا که فقط در خواب هایم زندگی می کند…توی اتاقک چوبی تا نصفه خم می شوم و از پنجره به بیرون نگاه می کنم. همه جا اقیانوس است. موج می زند به کف اتاقک چوبی… .
.
خواب تمام می شود. در میانه های یک روزعادی بیدار می شوم.خانه تمیز نیست. همه چیز شلخته است. اما پالتوی سفید تو هنوز هست. و من خوشبخت می شوم،میانه های یک روز عادی… همین. . .
.
The true secret of happiness lies in taking a genuine interest in all the details of daily life.
.
.

مکس

.
امروز هرچقدر فکر کردم جنس موهاشو یادم نیومد…عشق یک خاطره ی خوب ه. یک چیز تمام شده. یک جریان سیال ناتمام اما تمام شده. یعنی آن روز ناتمام مانده. اما در نهایت تمام شده. کاش زبان سخن بود این عشق را که می گویم. 
عشق در زندگی هست اما نیست.
می آید. می رود.
تو در مسیرش آشوب می شوی. می لرزی . تمام می شوی و چیزی که می ماند آن خاطره است. آن خاطره های ریز جویده شده که از نوک پا تا نوک انگشت هایت را مور مور می کند. همین… همین که جنس دقیق موهایش را یادت نیست اما رو به روی آن رستوران دنج نشسته اید روی یک صندلی سنگی با سوز اواخر زمستان.
هی حرف و حرف.. تو همش دلت می خواهد بروید دست هم را بگیرید و روی صندلی های چوبی آن رستوران رو به رو بنشینید. کنار نیمکت های چوبی رستوران که چهارخانه های قرمز دارد. اما پول ندارید. اتوبوس می رود و همیشه اینچنین زود دیر می شود.

حالا می نشینی رو به روی خودت. یک خاطره است. یک صندلی چوبی. یک میز چوبی. 
رستوران اما نیویورک است. خیابان، برادوی است. آن جا اما ولیعصر بود. خیابان مظفر… و تو کماکان جنس موهایش را یادت نمی آید. .
.
You can’t blame gravity for falling in love.
Albert Einstein
.
.

 — at Max Brenner.

یک دقیقه 1

سارا شاخ دارد. مهتا،خنده ی کج و کوله ای دارد. نگین،چشم هایش را بسته است. صفیه،دست هایش را باز کرده و حالت پریدن به خود گرفته است.من هم مثل یک روح به سمت عکس می دوم اما به جمع بچه ها نمی رسم.وسط عکس مانده ام. پشت مان یک صخره ی خاکی ست و چند علف سبز هم اطرافمان دیده می شود. جایی که عکس گرفته ایم،سرسبز نیست. زیبا نیست اما خودمان واقعی هستیم.

رفته رفته،منظره ی پشت عکس ها زیباتر می شود.پر از درخت می شود.شکوفه های رنگ به رنگ،دریاچه،برج،نورهای خیره کننده… هرچه منظره ها،شلوغ تر و قشنگ تر می شود،یکی از آدم های توی عکس اول هم کم می شود.آن قدر کم می شود که الان فامیلیِ نگین را یادم نمی آید. از سارا می شنوم،مهتا دو سال پیش برای همیشه رفته اروپا.سیما امسال طلاق گرفته و خود سارا به عشق سال های نوجوانی اش رسیده است.

 دیگر،خبری از عکس های دسته جمعی نیست. توی عکس ها فقط خودم هستم. خودم و موبایلم که توی تمامی عکس ها یا کنار صورتم است یا آن را جایی نزدیک به قلبم نگاه داشته ام. یا در زاویه ای باز و روبه آینه است.

فقط خودم هستم .وسط استارباکس با ابروهایی نامرتب و کافه ای شلوغ که از پشت سرم پیداست. فقط خودم هستم در محوطه ی سرسبز دانشگاه میان کتاب های نفیس و قیمتی . فقط خودم هستم با سربازی هخامنشی که نیزه اش را وسط موزه ی متروپلیتن،محکم در دست گرفته است و نگاهش مثل من غمگین است.

خودم را وسط حضور باارزش چیزها یا چیزهای باارزش،چپانده ام تا تنهایی را خط بزنم.تا چروک های صورتم را فراموش کنم. تا لبخند را یادم نرود.یا نه،از همه مهم تر،تا خودم را در معرض باد قرار بدهم. باد بوزد توی موهایم.موهایم را باد ببرد و من وسط لرزش باد و دست های لخت درختان،سماع کنم. بچرخم.بچرخم.بچرخم.

توی این عکس،بهار است اما باد گوش هایم را سرخ کرده است. همین باد لعنتی و این ایده های خیال پردازانه،من را تا اینجا کشاند.

  • “عکس رو پیدا کردید؟ باید ضمیمه ی پرونده بشه.”

  • “پیدا می کنم.”

از اتاق بیرون می رود.موهای گوجه ای و صدای تق تق پاشنه ی کفشش دلم را ریش ریش می کند.یک تصادف کوچک که این حرف ها را ندارد. من،خودم دبستانی که بودم چهار بار با موتور تصادف کردم. از بس توی خیابان نه پل عابر بود نه چراغ راهنما،خط عابرِ پیاده هم که یک شوخیِ بی نمک بود.

از این همه آزمایش که خانوم پرستار برایم توضیح داد می ترسم. جواب شان کی می آید؟ نکند بستری ام کنند؟!می ترسم کنار نتیجه ی آزمایش ها چیز دیگری هم پیدا شود. از این مریضی های مجهول که مثل خزه به جانت چسبیده اند و خودت از آن ها بی خبری.از این مریضی های پست مدرنِ ناشناخته می ترسم.

اگر بستری شوم چه؟ فردا چطور بروم سر کار؟ من که مرخصی ندارم. کار دیگری هم که نمی توانم پیدا کنم. به همین راحتی که نیست. تازه توی این کار هم که هنوز دائمی نشدم.اگر بگویند نیاز به مراقبت داری،کی را دارم اینجا که ازم مراقبت کند؟!

نزدیک بود گریه کنم و بیفتم به جان پرستار که ولم کند و تعهد بدهم که هرچی شد پای خودم. باید بهش می گفتم من اینجا کسی را ندارم و حتی اگر یک روز هم بستری بشوم ممکن است کارم را که به سختی به دست آورده ام از دست بدهم.

افتاده بودم وسط تنهایی. یک تنهایی غلیظ و بلعنده. قلبم صدادار شده بود. مثل پاشنه های کفش خانوم پرستار داشت دلم را ریش ریش می کرد.

یکی ام گفت:” هنوز که چیزی نشده سوسول خانوم. تو اول عکست رو پیدا کن بعد شروع کن به خیال بافی.”

توی عکس دنبال یک عکس تنهای پرونده پسند بودم.موبایلم را عقب و جلو می کنم.از همه ی عکس های خودم و دیگران می گذرم. می رسم به عکس پاسپورت و عکس ویزا.

توی عکس پاسپورت برای اولین بار ابروهایم را برداشته ام. خانوم آرایشگر گفت:”ابروهای خودته. ماشالا”

وقتی از آرایشگاه بیرون آمدم،همه داشتند نگاهم می کردند.زیباترین موجود خیابان بودم. همه عاشقم می شدند. یکی پایش لیز خورد. یکی گردنش کج شد. یکی سکندری خورد. بعدها فهمیدم،هیچ کس من را نگاه نمی کرد.

توی عکس ویزایم برای اولین بار روسری ام را برداشته ام. روسری های گل دار و حریرم را که تویشان گنجشک ها،درخت ها و پرندگان خانه داشتند را کنار گذاشتم و موهای چرب و موخوره دارم را بیرون ریختم.ویزا را دادم به مامور فرودگاه. نگاهم کرد. عاشقم شد.

یک دقیقه. از مجموعه ی آدم،آدم نیست.

نوشته ی راضیه مهدی زاده

 قمو 1

-        :” خوب مگه فرقی هم می کنه؟”

چطور باید برایش توضیح می دادم که فرق می کند. خیلی هم فرق می کند. اما چه فرقی می کرد؟ می گفت:” تعهد،تعهد است. پایبندی،پایبندی ست. عشق و دوست داشتن هم که همان است. اصلا یک جوری خوب می گفت و بااطمینان، که می گفتی راست می گوید. فرقی نمی کند. وقتی هم که در خارج از ایران نفس بکشی همان دم و بازدم باعث می شود،فرق نکند.یعنی یک عنصر ناشناخته ای  در هواست که باعث می شود واقعا فرقی نکند. این عنصر ناشناخته در هوای ایران نیست.

-        :” سورنا، داره کم کم یک سال می شه. یک سال از آشنایی من و تو می گذره. سالگرد عروسی شریعت هم هست. یک سال شد.”

سورنا هیچ نمی گوید. حتما دارد پیش خودش فکر می کند جاری شدن آن جمله چه فرقی می کند؟ پیش خودش فکر می کند یعنی هنوز هم در این دنیای فیس بوک زده،جمله هایی هستند که توی خودشان معجزه داشته باشند؟!

یا فکر می کند اینکه من یک لباس سفید گل دار بپوشم و خودش هم یک کت سیاه با پاپیون قرمز بزند چقدر همه چیز را عوض می کند؟!

یا به هیچ کدام از این ها فکر نمی کند و دارد به اسم شریعت فکر می کند.اولین بار وقتی گفتم اسم خواهرم شریعت است اصلا نمی فهمید یعنی چه؟ می گفت:” اسمش فارسی ست؟!”

گفتم:” نه،عربی ست.”

خوب اسم من هم عربی بود ولی برایش آشناتر بود.معلوم بود اسمم را دوست ندارد چون هرگز معنی واقعی اسم من و شریعت را نمی فهمید.

همانقدر که من بلد بودم انگلیسی حرف بزنم،سورنا هم می توانست فارسی حرف بزند. فارسی حرف زدنش به معنای ساجده و شریعت قد نمی داد.

 معنی هم این نیست که ساجده یعنی سجده کننده. نه. معنی، یک چیز جان دار است که می توان از آن به شهر رسید. به کوچه،به خانه،به خانواده،به نوع لباس پوشیدن شان،به تربیت شان،به اعتقادات خفته و زیر خاکستر مانده شان.

معنی، یک موجود زنده است که باید توی هزار جمله و کلمه ی مختلف،طرح و نقش غریب اش را دیده باشی. برای سورنایی که اینجا به دنیا آمده بود و توی آمریکا هم بزرگ شده بود،این ها فقط اسم بودند. دو تا کلمه بودند که با آن ها می شد دو نفر را صدا زد.

اوایل آشنایی مان،حرف زدن با سورنا، تلفیق بی مزه ای از انگلیسی و فارسی بود.یک زبان گنگ بی جان که فقط برای رساندن پیام است و نه معنا. با آن زبان که بین مان بود نمی شد حرف زد فقط می شد صدا داشت.زبان مان،هجا داشت اما نمی شد با آن ارتباط برقرار کرد.

آوا نداشت.آوایی که از جان بلند شود و با خودش سلول های درد و خاطره و نگاه و هزار کوفت و زهرمار دیگر داشته باشد را نداشت.

مثلا سورنا نمی داست یا اصلا حدس هم نمی زد که توی جمله ی ” آخ،سورنا اگه بدونی چقدر دوستت دارم.” همه ی غصه ها و قصه ها توی “آخ” ورم کرده است.

سورنا،”آخ” را نمی شناخت.نقطه ی” خ ” را نمی فهمید که گاه چه حرف هایی در خود نهان دارد.

یا حتی گاهی ساده ترین واژه ها مثل” می فهمی” هم معنی دیگری داشت.” می فهمی” همان ” یونو” نبود. همان” دو یو آندرسند؟” نبود.

 ” می فهمی” یک سوال کلیشه ای غم دار بود که از کوچه های زمان گذر کرده بود. از آفتاب داغ یزد،از ساحل شنی انزلی،از میدان شهرداری رشت،از لواشک های ترش تبریز،از دریاچه ی بی آب ارومیه،از سی و سه پل اصفهان،از درب پنجاه تومانی دانشگاه تهران.. از همه ی این ها گذر کرده بود و رسیده بود به گلوگاه زبان.

این ” می فهمی” همان ” یونو” نبود اما سورنا می گفت:” می فهمم. ادامه بده.”

از همین یک جمله ی سورنا می شد فهمید که نمی فهمد که اگر می فهمید حرف های من دیگر ادامه ای نداشت.همین که می گوید:” می فهمم. ادامه بده” یعنی نمی داند” می فهمی” که من گفتمش خود جامع و مانع بود و به تنهایی غایت یک حال نانوشته  و یک داستان ناگفته بود. اما من ادامه می دادم.

  • ” زود زنگ بزن به شری تبریک بگو که ساعت ایران نگذره.”

شری را بدون عین گفت. یک جوری خیلی سریع گفت که از دست کلمه خلاص شود.همان کاری که من با بعضی از کلمه های انگلیسی انجام می دهم.

همانقدر که سورنا اسم شریعت را درک نمی کرد،خاله قدسی هر بار که به خانه ی ما می آمد

 با به به و چه چه می گفت:” چه اسم بامسمایی. واقعا برازنده ی دختر متین و خانومی مثل شریعت است.”

خاله قدسی هیچ وقت خاله ی ما نبود اما آنقدر سال های زیادی همسایه ی ما بود که خاله صدایش می زدیم.خاله قدسی،شریعت را دوست داشت و هر وقت می آمد خانه ی ما از انگشت های کشیده ی شریعت،از موهای بلند نزدیک باسن اش،از ابروهای پیوندی اش نعریف می کرد.پسرش هم شریعت را دوست داشت.

 اما از یک جایی به بعد آن ها من را دوست نداشتند.درس می خواندم،آن ها دوستم نداشتند.

از کشورهای دیگر و سطح پیشرفت علمی شان برایشان حرف می زدم،آن ها دوستم نداشتند. از استقلال و کار کردن و متکی به نفس بودن حرف می زدم،دوستم نداشتند.از تلاش کردن و پویایی و تجربه کردن می گفتم،دوستم نداشتند.

یک بار هم که نزدیک به رفتم بود، بر اساس آمار،اطلاعاتی ارائه دادم و گفتم:” مثلا خاله همین شهر را نگاه کن.یکی از مذهبی ترین شهرهای ایران است اما آمار جرم و جنایت پنهانش از بقیه ی شهرها بیشتر است. مثلا شما تا به حال…”

آمدم مثالم را تمام کنم که دیدم خاله قدسی،چین های قرمز پیشانی اش را صاف کرد و با اطمینانی که از گلویش بیرون می ریخت،گفت:” تو که دیگه خانوم دکتری چرا این حرفو

می زنی؟ این ها همش حرف های بیگانه ست.هیچ جای دنیا اینجا نمی شه.”

به سختی تلاش کردم یک لبخند بی مزه ای را روی لب هایم نقاشی کنم.حالا دلیل این همه دوست نداشتن را می فهمیدم.من هم بیگانه بودم.یک عامل چرکین بودم که مطابق با شابلون آن ها زندگی نمی کردم.

وقتی از ایران آمدم اینجا،کمی از من خوششان آمد که آن هم از معجزات رفتن بود.رفتن از هر نوعی حالا چه کوچ باشد و چه مرگ،دل ها را نرم می کند.

این ندیدن و دور بودن،خالق نوستالژی و خاطره های بی ربط است اما اگر نزدیک باشی و در دسترس،خودشان از تو دوری می کنند.

یک بار همان سال اول که به بهانه ی عید قربان،عید غدیر و عید فطر و نوروز و… به خاله قدسی این ها هم زنگ می زدم،خاله قدسی با لحنی لطیف و نرم گفت:” ساجده جان،دلمان برایت تنگ شده است.” من هم یک هو صمیمی شدم و هی حرف زدم. برایش از آمریکا تعریف کردم و از نیویورک و از زندگی خودم.

گفتم:” خاله اصلا نگران نباشید. این جا یک ذره هم حس غربت وجود ندارد. از بس که همه غریبه اند.وقتی هم که همه غریبه باشند امکان آشنایی و دوست شدن بیشتر وجود دارد.”

پیش خودم فکر می کردم،اصلا کی گفته اینجا آمریکا ست. کمی بالاتر از خانه ی ما که هندوستان است و بوی تند ادویه است و شلوغی های مخصوص بمبئی.آن طرف مکزیک است و نان بوریتو و تورتیلا و سالسا.کمی آن طرف تر مرز آرژانتین و اسپانیاست.

 پایین تر،عرب ها می نشینند و “ح” های غلیظی که توی خیابان شنیده می شود به همراه گوشت حلال،نان حلال،مرغ حلال.بعد هم که به فرانسه و ایتالیا می رسیم و بستنی های کش دار. اصلا آمریکایی ها این جا غریب اند.

توی همین فکرها بودم که دیدم خاله قدسی می گوید: ” چه جالب. دقیقا عین شهر خودمون که همه ی فرهنگ ها و همسایه هامون از پاکستان و عراق و افغانستان رو می تونی ببینی.”

خاله قدسی داشت راست می گفت اما کمی فرق بود. فرقی که آن موقع نمی دانستم چیست.

زنگ زدن ها به همان سال اول ختم شد. کم کم دلتنگی آن ها هم ته کشید.من هم دیگر به رسم و رسوم ایران،مبادی آداب نبودم و برایم مهم نبود همه را از خودم راضی نگاه دارم یا کاری کنم که همگان از جمله خاله قدسی هم به هر طریقی دوستم داشته باشد.

تا اینکه پارسال خاله قدسی چادر حریر سیاه اش را پوشید و آمد خانه ی ما،خواستگاری.

قمو بیشتر دوست داری یا نیویورکو. از مجموعه ی آدم،آدم نیست.

نوشته ی راضیه مهدی زاده

 

 

آدم2

من باید به هفته ی دیگر فکر می کردم.باید خودم را برای مصاحبه در دانشگاه دامغان آماده می کردم.دانشگاه شان تازه تاسیس است. حتما به یک استاد رتبه یک رقمیِ کنکور هم نیاز دارند.دامغان کجا بود؟ نزدیک سمنان است؟

 هر روز از تهران بروم دامغان و شب ها برگردم تهران؟ یا بهتر است یک خانه ی نقلی نزدیک دانشگاه داشته باشم و آخر هفته ها برگردم تهران؟

حتما اگر بفهمند من مجردم و می خواهم برای خودم تنهایی خانه داشته باشم،بساط می شود.تازه برورویی هم که دارم دیگر هیچی…نه مگر می شود؟ در دانشگاه که ملاک این چیزها نیست.می روم کم کم با شهر و مردمانش آشنا می شوم. پسته هم دارند،خوب است.

گذشت تا بفهمم،”رفتن” ،یک گیاه جان دار است. یک گیاه که می پیچد دور رگ هایت و با برگ های سبز و روشن اش وسوسه ات می کند.

نشسته ایم در کافه. روی میز،یک کلاه مشکی بزرگ با پاپیونی براق دیده می شود. یک گوشی آیفون سیکس پلاس جدید هم آن طرف تر است. یک بادبزن چوبی  با طرحِ گل های نارنجی هم آن گوشه ی میز است و یک گوشی آیفون دیگر که مدلش یک شماره از سیکس پایین تر است هم در گوشه ی دیگر است. من هم انگشت هایم را گذاشته ام روی میز و ضرب آرامی را شروع کرده ام.

“فِندی” رو به “زینا” کرد و گفت: “من شش ماه برلین زندگی کردم. به نظرم خیلی تمیزه.تمیزترین شهری که تا به حال دیدم.”

“فندی” سعی می کرد انگلیسی را بدون “ق”های غلیظ فرانسوی حرف بزند.گاهی هم یک “ق”کوچک با دو نقطه ی ظریف و قوسی نَمور ته جمله هایش شنیده می شد.

“یوریکو” دستی به موهای صافش کشید. رو به فندی کرد و گفت: “من تا به حال پاریس نبودم اما فکر کنم غذاهای شیرین فرانسه خیلی به غذاهای ژاپنی نزدیک باشه. من واقعا دوست دارم زندگی کردن تو فرانسه رو تجربه کنم. مخصوصا روستاهای کوچیک و خوش آب و هوایی که در حاشیه ی پاریس هست.”

چشم های بادامی “یوریکو” موقع حرف زدن،کشیده تر به نظر می رسید و تبدیل به یک خط صاف سیاه می شد.

“زینا” دستی به گردن سفید کک و مک دارش کشید و گفت:” به نظر من نیویورک افتضاحه. اصلا شرایط بیمه و درمان ش مناسب نیست. همه جای آمریکا بیمارستان هاش مزخرفه. آلمان از این نظر خیلی خوبه اما من شنیدم سوئیس از آلمان هم بهتره.تصمیم گرفتم بعد از اینکه از اینجا برگشتم یک مدت سوییس زندگی کنم.”

به “مارلین” نگاه می کنیم. “مارلین”،در نیویورک به دنیا آمده بود.حتما او راضی بود. حتما خوشحال بود و پیش خودش می گفت:”کجا بهتر از آمریکا و کجا بهتر از نیویورک اش؟” وقتی اینجا زندگی می کنی مثل این است که همه جای دنیا زندگی کنی. و البته همه  جای دنیا یعنی هیچ جای دنیا.و هرچیزی که با خود،”همه” را داشته باشه می تواند به راحتی “هیچ “را هم داشته باشد.صفت هیچ و همه فاصله ای ندارند.

حتما از بچگی نشسته روی صندلی های بالای تایمز اسکوئر و آدم ها را نگاه کرده که رنگ به رنگ اند. آدم های قهوه ای و زرد و سیاه و سرخ و سفید.

 آدم هایی با لبا س های گشاد یا پیراهن های گل دار کوتاه.آدم هایی با موهای وزوزی پف کرده یا موهای سیاه آبشاری. آدم هایی که چشم های براق آبی دارند یا چشم های ریز مشکی. نشسته است و هزار زبان و لهجه و گویش از شرق  تا غرب  راشنیده است. بعد هم که بلند شده برود کنار رودخانه ی هادسون که توی گوشه و کنار شهر پخش شده،یک پسر قدبلند آرژانتینی به همراه یک دختر خوش هیکل روسی از او آدرس محله ی روس ها را در نزدیکیِ برایتون بیچ پرسیده اند.

اما “مارلین” با سرعت غیرطبیعی و تندتر از همیشه شروع می کند به انگلیسی حرف زدن و می گوید که همه ی کارهای رفتن را انجام داده است.

 بادبزن “یوریکو” را به دست می گیرد و با شوق زایدالوصفی آن را تکان می دهد و می گوید: “ژاپن،بهترین جای دنیاست.یک جزیره ی آرام و دوست داشتنی با آدم های مهربان و فروتن.من نیمی از دنیارو گشتم و مطمئنم بهتر از ژاپن وجود ندارد.”

“مارلین” آنقدر از ژاپن تعریف کرد که نزدیک بود به یوریکو چپ چپ نگاه کنیم که چرا شهر زیبایشان به این نیویورک پر از موش و زباله ترجیح داده است؟

حالا همه ی نگاه ها به سمت من است.فکر کردم بگویم یونان. یونان را ندیده ام اما باید جای خوبی باشد برای مدینه ی فاضله بودن. می گویم یونان و می روم دنبال سقراط در کوچه پس کوچه های آتن تا برایم از اتوپیا تعریف کند.

سفره ی دلش را باز  می کند و غرغرکنان می گوید: ” به افلاطون گفته بودم که درددل هایم را ننویس. حرف های من را ننویس پسرجان. گوشش بدهکار نبود. جوان بود و سرش باد جوانی داشت. نوشت و در آکادمیا هم همان ها را تکرار کرد.جوانکی هم سر کلاس هایش می نشست. هر روز می آمد. شلوار خاکستری می پوشید و تیشرتی یقه هفت.هیچ وقت موهایش را شانه نمی زد اما هندسه خوب می دانست.من ندیده بودمش. افلاطون برایم گفت. اسمش ارسطو بود. همان جوانک رفت و همه جا را پر کرد از مدینه ی فاضله.بعد هم آن سر دنیا،فارابی تار را زمین گذاشت و حرف هایش را ترجمه کرد. شیخ الرئیس هم بی قرار شده بود که کو؟ کجاست؟ این مدینه ی فاضله را کجا بجوییم؟”

سقراط روی پله ی خاکی بازار می نشیند. آهی می کشد و پره های بینی بزرگش تکان می خورد.

-         : ” می دانی،من فقط آرزو کردم.آرزویم بود مدینه ی فاضله اما از آن آرزوها نبود که باید روزی،جایی در موقعیتی مناسب به آن ها جامه ی عمل پوشاند و شاد شد. فقط آرزو بود. چیزی که بودنش لذت بخش بود.راستش،اصلا دوست ندارم حتی برآورده شود. اگر برآورده شود چه آرزویی شیرین تر و دلنشین تر از آن دارم که جای خالیِ بزرگش را میان آرزوها پر کند؟”

داشتم خودم را آماده می کردم که بگویم،یونان و بعد هم از اروپا حرف بزنم که همه ی تمدن اش را مدیون یونان است،که دیدم همه،سرشان توی موبایلشان است.

 عکس گوشی مارلین،یک سگ سیاه بود با پوزه ای برآمده که من هروقت چشمم بهش می افتاد،می ترسیدم. زینا داشت توی موبایلش به گربه ی پشمالوی سفیدش نگاه می کرد.

همان موقع بود که فهمیدم مشکل نه از عکس هاست و نه از موبایل ها و نه از آدم ها.مشکل از کافه ها بود. کافه های جهانی شده و صندلی های چوبی و میزهای کوچک که آدم ها را زیادی به هم نزدیک می کند.

اصلا کافه ها،قرار را از آدم می گیرد.می افتند به جان آدم و می گویند: “برو. برو که وقت رفتن است.چرا اینجا نشسته ای؟اینجا یک چیزی کم است. تو یک چیزی داری که از این آدم های دور میز بیتشر است. یک “تری” در تو هست که جایت را از این میز فراتر می برد.برو. برو.”

بلند می شویم. نگاهم به منظره ی پشت پنجره ی کافه است.هوا آفتابی ست و چند ابر سفیدِ خنک کننده در گوشه های آبی آسمان دیده می شود.ساختمان روبه رویی یک گلدان با گل های صورتی دارد.

از هم خداحافظی می کنیم.یکی را می بوسم. یکی را بغل می کنم. به یکی دست می دهم. برای دیگری اندکی خم می شوم و لبخند می زنم.

حواسم هست که با هرکس به سبک خودش خداحافظی کنم.کافی ست اشتباهی به جای دو بوسه به رسم رایج ایرانی سه بوسه تقدیم کنم تا مجبور شوم فلسفه ی سه بوسه را به الکن ترین و غیرمنطقی ترین روش توضیح بدهم.

حتی ممکن است فلسفه ی وجودیِ سه بوسه به اتقلاب و قبل و بعد از انقلاب هم برسد. مثلا بگویم:” گفته اند قبل از انقلاب دو بوسه رایج بوده و بعد از انقلاب یکی اضافه شده و بوسه ی رایج مملکت از دو تا به سه تا افزایش یافته است.”

بعد هم از بد حادثه یکی شان بپرسد :” خوب چرا؟”

و من باید بگویم: “حتما به خاطر زیاد شدن صمیمیت بین مردم ،بعد از انقلاب می باشد.”

تازه باید همه ی این ها را با فعل های ماضی و مضارع انگلیسی بگویم که جابه جا گفتن هرکدام از فعل ها ممکن است یا انقلاب را سی سال جلوتر بیاورد یا بوسه ها را سی سال عقب تر ببرد.

مراسم سخت خداحافظی آیینی را به درستی اجرا می کنم.در راه جی پی اس موبایلم را روشن می کنم.صدیقه در وایبر پیام داده است.” امتحان زبان آخری رو رفتم ترکیه دادم.فکر کنم خوب دادم. دیگه منتظر کِیس نامبرم. مقصد بعدی کاناداست.بعدش هم آمریکا می بینمت.”

مطمئن می شوم صدیقه از همان روز تا امروز هر روز می رود کافه و هر روز روی صندلی های کافه می نشیند.

داستان آدم،آدم نیست. پایان. از مجموعه ی آدم،آدم نیست.

نوشته ی راضیه مهدی زاده

 

نیویورک

آن شب ۱۵ دی بود.. دی بود و من برای عشق مان سالگرد گرفته بودم.. سالمرگ ش بود در واقع…

اولین سالمگری بود که او نبود و من امده بودم از دانشگاه هنر تهران به دانشگاه تهران… مریم هنوز توی آن دانشگاه درس می خواند و من گریه می کردم و او زنگ می زد به او.. وهمینجوری همه چیز تمام می شد… جلوی چشم های من،توی هوایی که کمی سوز داشت و من دستکش پشمی که مامان بافته بود را توی دستم کرده بودم و “ها” می کردم و توی “های” خودم می مردم و باور نمی کردم رفتنش را…

رفتم نشستم روی همان صندلی که اولین شب به او نگاه کردم. صندلی،جایی بود پشت حقوق… صندلی سبز پیر فلزی بود که او را نشانده بود.. من سرپا بودم رو به رویش و داشتم مثل همیشه دست هایم را تکان می دادم و یک چیزی بزرگ تر از دهان خودم را برای او تعریف می کردم… و او حیرت می کرد و با ان چشم های قلابی براق ش من را نگاه می کرد…

بعد من هی می مردم و او هم.. اوهم می مرد؟؟ او را نمی دانم که می مرد یا نه؟؟ آن شب به آخرین متروی دنیا رسیدم. او با من آمد… تا دم مترو با من آمد و من تمام صندلی های خالی مترو را نشستم و او را نگاه کردم. عکس هایش توی آن موبایل سفید گل دار بود. از ان موبایل های گل دار چرا دیگر نمی سازند؟

توی آن موبایل سفید گل دار که گل های نازک و قاصدک های بی هوا داشت به عکس های او نگاه کردم و تمام راه با چشم های او پر شد و من نفهمیدم ساعت ۱۱ شده و من تازه رسیده ام خانه… دیر بود… دیر بود و زود رفت… زود ؟؟ نمی دانم… حتما همان موقعی بود که باید می رفت… که باید می رفتم… که باید می رفتیم و من تمام اوتوبان حقانی را،کناره های راه را باید با آهنگ های سیاوش گز می کردم و بلند بلند می خواندم تا می رسیدم به کتابخانه ملی…

بله.. همه ی اتفاق های زندگی من در کتابخانه افتاده… از کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران کوچ کرده بودم به کتابخنه ی ملی… تا برایشان نقد هنری و دانستنی ها هنری را کامل کنم.مدرسان شریف زنگ زده بود و گفته بود ما از همه ی رتبه های یک رقمی کنکور ارشد دعوت کرده ایم.

من هم رفتم. گفتم شاید پولش خوب باشد. گفتم شاید زیر بار کتاب ها و نوشتن و کارهای بسیار و هر روز پیاده رفتن کناره های اتوبان تا کتابخانه ملی تو بمیری توی من..  گفتم باید یک جایی یک جوری تو را بکشم. هر روز می مردم. اما تو نمی مردی… هر روز یک چاقوی کوچک می رفت توی پاشنه ی پاهایم اما تو زنده بودی روی همان نیمکتِ سبز فلزی ای که وقتی بعد از دو سال رفتم پشت دانشکده حقوق نبود.

تمام دانشگاه تهران را زیرورو کردم. نبود… شاید هم بود… شده بود یکی از آن همه هزار نیمکت که هر کدام یک گوشه ای کز کرده بودند. پشت هنرهای زیبا… رو به روی ادبیات… کنار حقوق.. بالای فنی… دیگر چه فرقی می کرد؟؟

تو نبودی…هنوز باورم نمی شد دانشگاه جدید را… هنوز باورم نمی شد رفتن تو را… هنوز باورم نمی شد قرار است رفته باشی و برنگردی… هر روز بعد از اینکه کلاس های سینما و ادبیات دراماتیک تمام می شد ساعت ۵ و ۶ عصر بود. می آمد مسر طالقانی.. گاهی هوا تاریک شده بود… اما می آمدم سر طالقانی و یک اتوبوس من را می رساند به انقلاب… از آن سر در سبز می رفتم تو و به خودم امید می دادم که هنوز هستی… که هنوز هستم… که برمی گردی…

۶ ماه تمام هر روز بعد از کلاس هایم رفتم توی آن کتابخانه دخیل بستم. رفتم و هی خواندم و هی نوشتم و هی به همه ی صندلی های خالی که قرار نیود تو را داشته باشند خیره شدم.. هی یواشکی موبایل های باران و هنگامه را گشتم که می آیی؟؟ که شاید با آن ها قرار داری… با آن ها که هنوز دوست بودی خوب…

نمی دانم آمدی یا نه… نمی دانم با آن ها قرار گذاشتی دور از چشم من یا نه…

اما خوب یک روز که من بلیط دستم بود زنگ زدی و هی حرف حرف زدی و هی حرف زدی و هی حرف زدی …. من هی مانده بودم چه بگویم… من هی مانده بودم کی مرده بودی؟؟

من هی مانده بودم آنی که رو به روی تو بود و با دست هایش برایت حرف می زد کی مرده بود… آن ها مرده بودند. تو حرف زدی. من هم حرف زدم. مودب. موقر. منطقی. مهربان. مثل دو دوست معمولی….

بعد من بلیط م را تحویل دادم. پول اضافه بار هم دادم و یک روز در میانه های تاریک دی ماه،دلم برای دوست معمولی ام تنگ شد… یک روز که نیمه ی دی بود. یک روز که می گفت یک روزی این روز،روز مهمی بوده است.

عکس و داستان نوشته ی راضیه مهدی زاده