حامیان ما
حمایت می‌کنیم

کمک به کودکان سرطانی

نوشته های با برچسب ‘نوشته های راضیه مهدی زاده’

مترو 2

.
سوار مترو میشم.کنار یه دختر چینی می نشینم. سرش توی کتابش ه. موهاش صافه و از بالا با یه کش مشکی ساده بسته موهاشو.
.
رو به روم یه خانوم چاق مکزیکی ه که داره یه آشغال کوچیک رو از کلاه پاییزی ش با ناخون می کنه.
.
اون طرف یه دختر روس داره یا دوستش حرف می زنه. لپ هاش گل انداخته تو سرما و من به پوست صاف و سفیدش حسودی می کنم.
.
یه خانوم هندی ایستگاه بعدی سوار میشه.سرش رو می کنه توی موبایلش. .
دختر بغلی م پیاده میشه. یه دختر آمریکایی ه چشم ابرو مشکی کنارم میشینه. داره با هنذفری موبایلش حرف می زنه.
.
آقا سیاه پوسته رو به روم چرت می زنه و سرش خم میشه رو سینه ش.
.
چندتا خاخام یهودی یا ریش بلند و کلاه سوار مترو میشن و با لبخند به بعضی ها میگن:هپی خاناکا” که عید مذهبی یهودی ها میشه…
.
.
شهر پر از عید و تولد و کریمس و چراغونی و سال جدیده.. اما مترو داره غم های دسته جمعی آدم های از گوشت و پوست رو حمل می کنه…
مترو یه سازمان ملل غمگینه…
.
.
New York city’s subway is a somber,actual U.N.
.

 — at New York Subway.

f0ec

-فکر می کنم چقدر نوشته هایش را دوست دارم… چقدر دوست دارم حرف ها و فکرهایش را بنویسد و من شیفته وار بخوانمشان..

 فکر می کنم چه آدم عظیمی ست پشت این سایه ی شیشه ای…

به این فکر می کنم او کیست که این چنین می شناسمش

هروز،نه.. اما هر هفته می بینمش…

از کنارش رد می شوم… به هم سلام نمی دهیم…

 آدمی موجود غریبی ست…

انگار دو نفر است او…

 وقتی می بینمش تمام می شود… انگار نمی شناسمش.. تمام می شود

و دلم می خواهد برود… برود دورتر تا من نبینمش …

برود و گوشه ای بشیند و شروع کند به نوشتن….

بنویسد تا دوباره من به آن نفر دوم نزدیک شوم… آن نفری که من می سازمش …

 و حقیقت همان برساخته های پوشالی اذهان بیمار ماست…

نوشته ی راضیه مهدی زاده

از مجموعه ی خواب هایت می روند

window

آفتاب بی رمقی افتاده وسط حال… اتاق گرم نیست.. آفتاب اما به تلاش بیهوده ش ادامه می ده…. اونقد جون نداره که ناراحتی های مسکوت این خونه رو ذوب کنه… ناراحتی هایی که فقط با چشم خونده میشه و با لبخند محو میشه و با سرو صدا و جیغ وفریاد خفه….

من فهمیدم پنجره ی خونه ی آدم به شدت به غربت و دلتنگی مرتبطه…

 دیروز یه خونه ی خیلی شیک و نوساز و قشنگ و مدرن تو یه جای خوب شهر رفتم،که هم بیرون خونه و هم داخلش واقعا زیبا وترتمیز بود… اما یه مشکل بزرگ داشت… ویو… وقتی غروب شد و آفتاب زرد متمایل به نارنجی شد شهر شد جمهوری… یعنی خبری از نور و ساختمونای بزرگ و آب رودخونه  نبود…

ویوی ساختمونای آجری و نیمه زرد و مرتب و پشت سر هم بنا شده منو به شدت یاد جمهوری و دوده گرفته های اون طرف می نداخت.. و با اینکه واقعا ساختمون هم داخل وهم خارجش زیبا بود اما واقعا دوست نداشتم…

آدم یعنی خونه… و خونه یعنی پنجره… وپنجره ای که درخت نداشته باشه چه حرفی واسه گفتن داره؟؟

 درخت یعنی گنجشک… یعنی سنجاب(که اینجا به وفور دیده می شه…)

گنجشک یعنی غذا… یعنی خانواده.. یعنی زندگی… دراینصورت ه که غربت بی معنی میشه…. غربت یعنی نبود زندگی یعنی کمبود طبیعت..

اما وقتی درخت باشه و آسمون و ابر وپرنده و برف و بارون….جریان زندگی به راحتی خودشو حتی شده به زور می تونه تو زندگی فرو کنه….

نوشته ی راضیه مهدی زاده

از مجموعه ی گسست

images

امروز ۵ مارچ است… با این ماه ها خو گرفته ام… آسمان آبی پشت پنجره را هم دوست دارم و این یعنی اتاق را دوست دارم. آشپزخانه را دوست دارم… خانه را دوست دارم… نیویرورک را دوست دارم.. امریکا را دوست دارم.. به همین سادگی.. با یک وجب آسمان و مشتی از ابرهای سفید درونش… با دو عدد درخت خزه دار سبز.. سبز تیره…

این روزها خیال پردازی هایم را،می ریزم در غذاهای ظهرانه و معجونی می سازم در ابعاد باورنکردنی..

خیال پردازی هایم را به فاین فر می برم.. به شاپ رایت..به سرمای سوزناک بیرون درب خانه که تابم را می گیرد و من رد برابر سرما بی تایم و بی طاقتم.. من هیچ قدتری ندارم و هیچ تلاشی هم برای برابری و مقابله نکرده ام…

به هیمن سادگی تسلیم این شهر شده ام… تسلیم بادهای سردش که بی تجربه ام در بیانش.. که مثالی بزنم تا گوش درد را درک و توانایی درکی باشد…

حرف های نگفته ی زیادی دارم… از نادیده ها … از خاطراتی که گاه و بی گاه می خواهم بنویسمشان..

از صبح ها که صبح نیست و بیدار می شوم و می خواهم هزار حرف گفته وناگفته را ردیف کنم اما تا غروب همه اش یادم میرود.. ب همین سادگی… یادم می رود که چگونه می خواستم با واژگانی منحنی و کج و کوله ام جهانی را دگرگون سازم..ی

ادم می رود چه شوقی داشتم اول صبح برای بیدار شدن و پای لپ تاپ نشستن و نوشتن و گفتن وگفتن و هزار بار گفتن و .. یادم می رود چه حرف های درگوشی مهمی داشتم برای گفتن ای حتی نگفتن…

یادم می رود و به راحتی و البته با رضاتیی وصف ناپذیر روزمره میشوم..

مثل زن های پیر و جا افتاده و خانه دار به غذای روزانه ام فکر می کنم و مثل قدیم ها به خود نمی گویم “وقتم مهمتره.. باید به جاش به المپیاد وخوندن فلان تئوری و فولان مباحث فلسفی ودیدن فیلم ها وسری تفکرات فیلموسوفی بپردازم..” دیگر نمی گویم..

(البته بعضی اوقات هم می گویم که این نوع بیماری ها همیشه رگه های تلخ خود را تا عمق استخوان آدمی فرو کرده وبا آدمی که دچارش شوند شوخی ندارند…یادم می می آید پیش دانشگاهی که بودم باید برای مرحله ی دوم المپیاد عربی خود را آماده می کردم.. اردویی بود .. اردوی مشهد که تقریب تمام دوستان دور و نزدیک و صمیمی ام رفتند و من با حسرت و عزمی راسخ گفتم درس می خوانم ..و به شدت هم درس خواندم..با اینکه دختردایی های نازنین هم به خانه مان آمده بودند بساط شادمانگی و بیرون رفتن هم مهیا بود من اما خود را دراتاق حبس کرده  و برای المپیاد می خواندم…  و هر روز دوستان از مشهد و داخل قطارزنگ می زدند که ما الان در فلان موقعیت هستیم و صدای خنده… بلند بلند و طبعا پسربازی وحواشی مربوطه…- در این حد که یکی از دوستانم در همان قطار مزدوج شد و الان هم یک پسر دو ساله دارد… من اما می خواندم و شب ها نمی خوابیدم و کم غذا می خوردم و با مهمان ها حرف نمی زدم که مبادا وقت گران مایه ام گرفته شود…) و بدین ترتیب ما و امثال ما به همین راحتی حیات را از دست می دادیم و دادیم و…

اما به طرز عجیبی وسواس دارم که غذا درست کنم هر روز… حیات بورزم میان غذاهایم…

به طرز وسواس گونه و خلاقیت واری هر روز یک غذای متفاوت…  گواینکه حیات ورزیدن را میان بوها و طعم های تازه یافته ام.. میان ساعت هایی که می نشینم پشت میز آشپزخانه و به یاد کافه های انقلاب برای خود بستنی می ریزم وگاهی چا یو سیگاری دود می کنم و فکرهای سطح پایین می کنم(سطح پایین یعنی دیگر تغییر دنیا خنده دار است… مفید بودن… رسالت داشتن..همه ی فکرهایی که وقتی جوان تر بودیم و در جو رقابتی دانشگاه مادر کشور به آن به شدت پایبند بودیم… فی المثل انان هایی را می دیدیم با دغده های والای سیاسی.. که کشور و جهان را تغییر دهند.. که بروند زندان و جان را فدا کنند… که تفکر بورزند .. که… وقتی به تمام شدن شان ونحوه ی تمام شدن شان فکر می کنم خنده هایم قهقهه می شود.. هرچه جدی تر و مصرتر،مضحک تر…)

نوشته ی راضیه مهدی زاده

از مجموعه ی مجموعه ی حوضچه ی اکنون

button2

صبح زود بود…

من لباسم را پوشیده بودم.. مانتوی نمور مدرسه ام که دکمه های کمی داشت زیرا هر بار موتوری که در خیابان بدون پل هوایی،زیرش افتاده بودم، یکی از دکمه هایش را برده بود…

 برای من مهم نبود.. حتی رنگش هم یادم نیست…

  آدم هایی خانه ی ما بودند… من عجله داشتم… باید زود به مدرسه می رسیدم..

 کلاس اول بودم یا شاید هم دوم( و خودت می دانی،چون یک سال زود به مدرسه رفتم و عجله ی پدر ومادرم برای زودتر بزرگ تر شدنم را هرگز نفهمیدم… مثل خیلی از پدر مادرهای آن سال ها،حتما به افتخار و زودتر رشد ونمو و ثمره دادن، فکرمی کردند…)

مادرجون را کاملا یاد دارم… او خانه ی ما بود… من در پارکینگ بودم…تاپ با روکش گلدار ومیله های فلزی هم اندکی تکانی می خورد… هوا اندکی سرد بود اما من کاپشن نپوشیده بودم،شاید چشم مامان رو دور دیده بودم… کفش هایم را می پوشیدم…

زن عمو صدیقه آمد و زنگ در را زد… گفت تو به دنیا آمدی…من آن موقع “به دنیا آمدن” را نمی فهمیدم…

حتی تو را وقتی در شکم مادرمان، قلمبه بودی را هم نمی فهمیدم(جدی چرا… چرا به این همه جزییات واضح مسکوت بودم… )

 چیزی که خوب به یاد دارم بوی صبحانه بود و چهره و ذوق زن عمو صدیقه دم در پارکینگ… چشم هایش بزرگ شده بود و می گفت به دنیا آمدی..

 دستان مادرجون و لب هایش هم به یاد دارم… لب ها ودست ها رو به بالا رفت…

 و من به سمت کوچه های خاکی مدرسه دویدم… و شاید اگر می دانستم “دنیا آمدن” یعنی چه… این که یک نفر مثل تو به دنیای کوچک ما اضافه شده ،شاید بیشتر می دویدم… شاید تندتر می دویدم… شاید دوباره یکی دیگر از دکمه های مانتویم زیر یکی از هزاران موتورهای گازی آن شهر گیر می کرد..

نوشته ی راضیه مهدی زاده

از مجموعه ی خواب هایت می روند

you are  just a bit

از خاصیت سن است لعنتی.. نمی توان انکار کرد.. باور کن…

عکس ها را که نگاه کنی خودت می فهمی.. .

خود آدم که نمی تواند به خودش دروغ بگوید…

می گوید اما بی فایده است.. هرچقدر هم توانا باشد باز هم کسی آن زیرها می گوید بیا پایبن .. خوب واسه خودت دکان باز کرده ای…این همه ادا و اصول و روشفنگری چیست؟!من که دیگر تورا خوب می شناسم… حالا هر کی نداند من که…

می فهمی زمان که می گذرد نقطه تر می شوی.. .چروک تر می شوی… ذره تر می شوی…

و گاهی چونان به واژه ها و تک تک حروف و هجاهای اسمت دل می بیندی و پیله می کنی که نگو و نپرس..

می خواهی اسمت را حفظ کنی.. می خواهی باشی… می خواهی هر روز خودت را توی گوگل سرچ کنی…

کاش گوگلی درونمان بود و هر روز خودمان را در خود سرچ می کردیم…

و اگر اسم هایت از آن اسم های معمولی باشد که در کشو ر تو فراوان است،تازه کارت سخت تر هم می شود.

باید خیلی بیشتز هم تلاش کنی تا اسمت را بالای اسم مشابه ات بنشانی.

. می بینی چقدر کار سخت می شود…

نوشته ی راضیه مهدی زاده

از مجموعه ی حوضچه ی اکنون

DianaBeltranHerreraکاغذها مجنون هایی هستند که به مغز و تمام تفکرات بشری بی ربط اند…

کاغذها خود شخصیت مستقلی دارند..

خود،حرف های دارند برای گفتن که در دلشان باد کرده و دستی می خواهند تا حجم سفیدشان را ببلعد،تا زبان باز کنند …

کاغذها دهن کج های بی صدایی هستند به ساختار تفکر بشری…

آن ها به طرز مشکوکی با ابرها، با آسمان گذرا،با نورهای در هم پیچیده،با خزعبلات بی نهایت انسانی، با در های ناگفته ونانوشته و فکر نشده ی دست هایی که رویشان کشیده می شوند مرتبط اند.

آن ها معجزات عصر ما هستند. معجزات فراموش شده….

نوشته ی راضیه مهدی زاده

از مجموعه ی حوضچه ی اکنون

SONY DSC

-       من اینجا را خوب می شناسم..

موهای خرمایی ایت یکجا خشکش زده…

عطر شبیه به سرمای زمستانت،خودش را توی برگ های زرد نیم ریخته ی درخت های پیرمان آویزان کرده…

نیستی، و لذت می برم از نبودنت…

از این انگولک کردن های گاه و بی گاه موهای خرمایی و عطر سرد زمستانی ات…

.

.

.

از مجموعه ی خواب هایت می روند

نوشته ی راضیه مهدی زاده

کتابخونه ای که من میرم درس بخونم وسط یه دشت برهوت گونه… به خاطر همینم تا چندصد کیلومتری کتابخونه،هیچ مغازه و اغذیه فروشی و…یافت نمی شه.

اما یه شهروند در نزدیکی ش هست که برای کوچکترین چیزی در ابعاد بستنی و نوشابه باید رفت اونجا…

Mac

هروقت می رم شهروند احساس می کنم وارد یه دنیای ناشناخته شدم .شهروند یه جوریه که هر بخشش به راحتی آدمو می کشونه به دنیای خودش… رنگ ها و خوراکی ها و اجسام و گرافیک و هارمونی و چینش و…

هروقت بین اون راهروهای نماد سرمایه داری متاخر قدم می زنم یاد سقراط می افتم وسط بازارهای آتن…

سقراط هر روز تو بازارهای آتن راه می رفت و می گشت و می گشت… یه روز یه نفر ازش می پرسه: چرا هر روز این همه ساعت میای اینجا و هیچی نمی خری؟؟

سقراط: می خوام ببینم با دیدن این همه اجناس و وسایل بازهم احساس بی نیازی می کنم؟؟؟

(در نهایت با یک نوشابه از شهروند خارج می شم.)

————————

مجموعه ی انگشت در حلقه ی جیم

نوشته ی راضیه مهدی زاده

من غلت می زنم توی خودم.. کاش چای دم کردنم خوب بود.. یا کدبانوی قرمه سبزی های تیره و روغن پس داده بودم…

کاش دغدغه ی ترشی های رنگ به رنگ داشتم و روزی پس از بارها تصمیم،به خوبی یادشان می گرفتم..

کاش زن بودم و بچه ای گریه می کرد و خودم را و تمام خوانده ها و شنیده ها و فلسفه ها و پست مدرن ها و مرزهای محسوس و نامحسوس را فراموش می کردم…

کاش توی گریه ی کودک و خیسی صورتم محو می شدم و فنا…

کاش منشی شرکتی بودم که تمام فکرش به دام انداختن پسر جوان و پولداری ست که او را برای همیشه تامین خواهد. کرد.. کاش دغدغه ام یافتم یک انسان دیگر بود از راهی دور و نایاب…

کاش….

کاش به این فکر می کردم که لباس عروس سفید چقدر چشم هایم را برق می اندازد.. و بعد به این فکر می کردم کدام کفش و طراوت و رنگش با لباسم همخوان بیشتری دارد…

 737770

-از مجموعه ی خواب هایت می روند

نوشته ی راضیه مهدی زاده