حامیان ما
حمایت می‌کنیم

کمک به کودکان سرطانی

نوشته های با برچسب ‘نوشته و تصویر از راضیه مهدی زاده’

نیویورک

آن شب ۱۵ دی بود.. دی بود و من برای عشق مان سالگرد گرفته بودم.. سالمرگ ش بود در واقع…

اولین سالمگری بود که او نبود و من امده بودم از دانشگاه هنر تهران به دانشگاه تهران… مریم هنوز توی آن دانشگاه درس می خواند و من گریه می کردم و او زنگ می زد به او.. وهمینجوری همه چیز تمام می شد… جلوی چشم های من،توی هوایی که کمی سوز داشت و من دستکش پشمی که مامان بافته بود را توی دستم کرده بودم و “ها” می کردم و توی “های” خودم می مردم و باور نمی کردم رفتنش را…

رفتم نشستم روی همان صندلی که اولین شب به او نگاه کردم. صندلی،جایی بود پشت حقوق… صندلی سبز پیر فلزی بود که او را نشانده بود.. من سرپا بودم رو به رویش و داشتم مثل همیشه دست هایم را تکان می دادم و یک چیزی بزرگ تر از دهان خودم را برای او تعریف می کردم… و او حیرت می کرد و با ان چشم های قلابی براق ش من را نگاه می کرد…

بعد من هی می مردم و او هم.. اوهم می مرد؟؟ او را نمی دانم که می مرد یا نه؟؟ آن شب به آخرین متروی دنیا رسیدم. او با من آمد… تا دم مترو با من آمد و من تمام صندلی های خالی مترو را نشستم و او را نگاه کردم. عکس هایش توی آن موبایل سفید گل دار بود. از ان موبایل های گل دار چرا دیگر نمی سازند؟

توی آن موبایل سفید گل دار که گل های نازک و قاصدک های بی هوا داشت به عکس های او نگاه کردم و تمام راه با چشم های او پر شد و من نفهمیدم ساعت ۱۱ شده و من تازه رسیده ام خانه… دیر بود… دیر بود و زود رفت… زود ؟؟ نمی دانم… حتما همان موقعی بود که باید می رفت… که باید می رفتم… که باید می رفتیم و من تمام اوتوبان حقانی را،کناره های راه را باید با آهنگ های سیاوش گز می کردم و بلند بلند می خواندم تا می رسیدم به کتابخانه ملی…

بله.. همه ی اتفاق های زندگی من در کتابخانه افتاده… از کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران کوچ کرده بودم به کتابخنه ی ملی… تا برایشان نقد هنری و دانستنی ها هنری را کامل کنم.مدرسان شریف زنگ زده بود و گفته بود ما از همه ی رتبه های یک رقمی کنکور ارشد دعوت کرده ایم.

من هم رفتم. گفتم شاید پولش خوب باشد. گفتم شاید زیر بار کتاب ها و نوشتن و کارهای بسیار و هر روز پیاده رفتن کناره های اتوبان تا کتابخانه ملی تو بمیری توی من..  گفتم باید یک جایی یک جوری تو را بکشم. هر روز می مردم. اما تو نمی مردی… هر روز یک چاقوی کوچک می رفت توی پاشنه ی پاهایم اما تو زنده بودی روی همان نیمکتِ سبز فلزی ای که وقتی بعد از دو سال رفتم پشت دانشکده حقوق نبود.

تمام دانشگاه تهران را زیرورو کردم. نبود… شاید هم بود… شده بود یکی از آن همه هزار نیمکت که هر کدام یک گوشه ای کز کرده بودند. پشت هنرهای زیبا… رو به روی ادبیات… کنار حقوق.. بالای فنی… دیگر چه فرقی می کرد؟؟

تو نبودی…هنوز باورم نمی شد دانشگاه جدید را… هنوز باورم نمی شد رفتن تو را… هنوز باورم نمی شد قرار است رفته باشی و برنگردی… هر روز بعد از اینکه کلاس های سینما و ادبیات دراماتیک تمام می شد ساعت ۵ و ۶ عصر بود. می آمد مسر طالقانی.. گاهی هوا تاریک شده بود… اما می آمدم سر طالقانی و یک اتوبوس من را می رساند به انقلاب… از آن سر در سبز می رفتم تو و به خودم امید می دادم که هنوز هستی… که هنوز هستم… که برمی گردی…

۶ ماه تمام هر روز بعد از کلاس هایم رفتم توی آن کتابخانه دخیل بستم. رفتم و هی خواندم و هی نوشتم و هی به همه ی صندلی های خالی که قرار نیود تو را داشته باشند خیره شدم.. هی یواشکی موبایل های باران و هنگامه را گشتم که می آیی؟؟ که شاید با آن ها قرار داری… با آن ها که هنوز دوست بودی خوب…

نمی دانم آمدی یا نه… نمی دانم با آن ها قرار گذاشتی دور از چشم من یا نه…

اما خوب یک روز که من بلیط دستم بود زنگ زدی و هی حرف حرف زدی و هی حرف زدی و هی حرف زدی …. من هی مانده بودم چه بگویم… من هی مانده بودم کی مرده بودی؟؟

من هی مانده بودم آنی که رو به روی تو بود و با دست هایش برایت حرف می زد کی مرده بود… آن ها مرده بودند. تو حرف زدی. من هم حرف زدم. مودب. موقر. منطقی. مهربان. مثل دو دوست معمولی….

بعد من بلیط م را تحویل دادم. پول اضافه بار هم دادم و یک روز در میانه های تاریک دی ماه،دلم برای دوست معمولی ام تنگ شد… یک روز که نیمه ی دی بود. یک روز که می گفت یک روزی این روز،روز مهمی بوده است.

عکس و داستان نوشته ی راضیه مهدی زاده

کله ی داغ
پسرم کله اش داغ بود. می خواست دنیا را عوض کند.
گفت: مامان می روم لهستان. من برمی گردم به ریشه ام. من طاقت این آمریکای تازه به دوران رسیده را ندازم. از نیویورک هم حالم به هم می خورد. شهر هزارتکیه ی شلوغ.. برمیگیردم لهستان مامان. تو هم برگرد. به خودت برگرد و گول این سرمایه داری و کاپیتالیسم را نخور. 
اینقدر کله اش داغ بود که گفت اصلا مگر من از دار دنیا چه می خواهم. همین ساک کوچک،من را بس است.
توی ساک،قند بود و کمی نان که وقتی به مراسم عشای ربانی می رفتم توی کیفم می گذاشتم.
پسرم قندها را دید. پوزخندی زدو گفت: با مراسم رفتن و دعا خواندن یکشنبه های کلیسا هیچ نمی شود. .
بهش گفتم: حداقل بیا و این چمدان را ببر. این بزرگتر است.

چمدان مال پدرش بود. پدرش وفا نداشت. 
یک چیزی توی وجودش بود که آرامش نمی گذاشت. 
چند سال بعد از آنکه از لهستان آمدیم آمریکا گفت برمی گردد. 
من فکر کردم شوخی می کند. اما یک روز بیدار شدم. نامه ای نصفه نیمه نوشته بود و رفته بود. آن موقع دیگر عشقی بین مان نبود.
رفت و من هم پا پی اش نشدم.
چمدانش را اما نبرده بود. همان چمدانی بود که با هم از لهستان آمده بودیم آمریکا. 
پدرش هم یک خل و چلی بود مثل این.
آخرش هم نفهمیدم چه برده بود با خودش. لباس هایش کم نشده بود. کمدش اما تا نیمه خالی بود.
تا آمدم بفهمم چه برده و چه نبرده با یک آمریکایی آشنا شدم.با هم خوب بودیم. خوب معمولی و آرام. همین شد که تا الان هم با همیم. با هم مانده ایم. .

دخترم هم یک دیوانه ای بود مثل خودم. یک روز که تازه دو سال از اولین قاعدگی اش گذشته بود آمده و گفت مامان من می خواهم زندگی ام را خودم بسازم. با عشق. در یک دنیای جدید. 
من هم همین حرف ها را زده بودم. نگاهش کردم. وقتی خودم بودم چه باید می گفتم. 
خودم باید به خودم هیچ نمی گفت.سکوت می کرد و می گفت خودت هستی. همانی که یک روز گفت باید زندگی جدیدش را بسازد در جایی جدید.
بعد هم وسایلت را چپاندی و آمدی امریکا.
.
دخترم هم همین کار را کرد. دو تا چمدان و سه تا ساک دستی و کلی خرت و پرت برداشت و با آن پسربچه ی نسل دومی کره ای آمریکایی رفتند هنگ کنگ.
زنگ می زند گاهی. هنوز با هم اند. می آید. هر سال دو بار می آید. عاشق هنگ کنگ شده و دلش برای نیویورک تنگ نمی شود.
.
ولش کن… گفتم تا هوا سرد نشده عصایم را بردارم،بروم قبرستان بروکلین برای آن خدابیامرز فاتحه بخوانم. دو سالی می شود که او هم دیگر نیست.همسر آمریکایی ام. همان که گفتم با هم آرام بودیم…
.
There are Lots of loudly stories all over the world if you just are going to hear.

انار بی خانه

.
.همینجوری هی نقشه را از بالا کوچک و کوچک تر می کنم. هی دو تا انگشتم را از هم دور می کنم و روی نقشه ی گوگل مپ،کش می دهم. 
هی کش می دهم و کش می دهم که بفهمم کجاست؟
اسم را می توانم بخوانم. انگلیسی نیست.. فرانسه هم نیست. اما من که دانمارکی و هلندی و سویدی و اسپنیش نمی دانم. 
شاید یک جزیره ی کوچک و خوش آب و هوایی باشد در اسکاتلند… اسکاتلند را مگر من می دانم؟ اول خیابان ها دور می شوند. بعد شهر ها را می بینم. باز هم نمی فهمم کجاست؟ 
کجا زندگی می کند که اینچنین آن دختر زیبا و زردپوش را سفت در آغوش گرفته و با دندان های خرگوشی اش می خندد. 
از شهرها می گذارم. 
می رسم به آب ها.می فهمم اروپاست. و دلم مرطوب می شم از سرسبزی و کوچکی شهرهای آب دار… بعد می فهمم یک شهری ست در آلمان.. برلین و فرانکورت و مونیخ نیست.
یک شهری ست که اسم ش غریب است. که ناآشناست.. که سبز است. 
که روستایی ست. که یک خانه ی شیروانی با سقف کوتاه باید داشته باشد. یک محوطه ی سبز نه چندان بزرگ رو به روی ش.. و یک مبل قهوه ای ه بی قواره که او و آن را بنشاند رویش… که دوتایی عکس بگیرند. 
شاید هم سه تایی. مثلا مادر دختر از آن ها عکس گرفته باشد.
او گفته باشد: نه مامان شما هم بنشیند. بعد هی تعارف رد و بدل کرده باشند. بعد هی دل دختر قنج رفته باشد. بعد هم چلیک…
و آن لبخند و آغوش گرم و آن لباس زرد برسد به دست من در این سر دنیا که در قاره ای دور از خاک خودش که سرزمینی دور از لبخند گرم توست.
.
.
“The monotony and solitude of a quiet life stimulates the creative mind.”
Albert Einstein
.

مسیح

.
یه دختری بود که موهاش مشکی بود اما یه رنگ عسلی روشن گذاشته بود روش.. ولی بی فایده بود.. دختر ابروهاش هم مشکی بود. درسته که از رنگ عسلی روشنش روی ابروهاش هم گذاشته بود ولی باز هم فایده نداشت…
یه دختر بود که یه چتر مشکی بزرگی رو از یه خانوم اسپنیش به قیمت گرونی خریده بود و توی دلش به خودش گفته بود چرا حق ت رو نگرفتی.. بعد اون یکی دختری که هنوز موهاش مشکی بود و روش رنگ عسلی روشن نزاشته بود بهش گفته بود نمی خواد حقتو از این بگیری…
بعد اون دختر با اون چتر مشکی و پالتوی بلند مشکی و بوت بارونی رفته بود زیر تگرگ… رفته بود تو بازارچه سنتی که عین پارکینگ پروانه و بازارچه های دم عید نزدیک خیابون ولیعصر بود.. اما بازارچه، مال همه ی مردم دنیا بود تو یه میدونی به اسم اتحاد. .
ایتالیایی ها کیف های چرم گرون می فروختند.
.
ترکمن ها کلاه های پشمی نرم و گرم می فروختند. .
ترک ها ظرف های رنگارنگ دل آب کن می فروختند.
.
هندی ها ادویه و اسپند می فروختند. .
ایرانی ها آش و آبگوشت می فروختند.

دختر آش رشته رو دید. 
رفت و زیر بارون بوی پیاز سرخ کرده خرید و به خانومی که بلد نبود فارسی حرف بزنه گفت:” یک کاسه آش لطفا با همه ی مخلفاتش… سیر و کشک و پیاز سرخ کرده.” دختر داشت زیر بارون با چتر مشکی ش آش می خورد که نگاهش به مسیح افتاد. 
مسیح که بین شکوفه های قرمز و فرشته های پارچه ای داشت با موبایلش پیامک می فرستاد. دختر از مسیح عکس گرفت و به خودش قول داد دیگه هیچ وقت موهاشو عسلی نکنه…
.
.
Merry Xmas

قرمز

برایم تعریف می کرد که می نشستیم دور هم و می بافتیم و می بافتیم و می بافتیم.. شال گردن ها بلند می شدند. رنگ به رنگ می شدند. قد می کشیدند. شال گردن ها…کی بیشتر می بافه؟ کی سریع تر می بافه؟ .
جنگ بود دیگه.. جنگ بود…
.
می گفت: شب یلدا،شال گردن بود… شال گردن های رنگی…
.
.
و من به موهایش نگاه می کنم که سپید شده اند. که ۶۰ یلدا از سرشان گذشته.. که یک دقیقه و دو دقیقه برایشان تفاوتی ندارد انگار…
.
.
Sometimes you win,sometimes you learn.
.

 — at Hoboken Viaduct.

 

کریسمس

.
باور کن اینها را یک روز به خودم گفته ام… باور نمی کنی… خوب راستش خودم هم دیگر باور نمی کنم.
.
مثلا یک روز به خودم گفتم مهم نیست.
همین که در خاکی که او نفس می کشد، در شهری که او نفس می کشد،در خیابانی که…
همین که تو هم در همان شهر نفس می کشی کافی ست. خوب است. امیدوارکننده است.
.
حالا نه شهر آن شهر است،نه کشور،و نه حتی قاره… همینجوری بی هوا نفس می کشم و همینجوری بی هوا نفس می کشی و…
.
همه ی شهر را چراغانی کرده اند. 
من فکر می کردم چون تولد توست. اما به من گفته اند:
تولد یک پیامبر است.
نکند تو هم یک جور پیامبری،قاصدکی،پیک الهی ای چیزی بودی؟
.
.
It’s raining and I’m falling in love with nature,sky,bird’s language…
It’s raining and washing me for recreating as a new human.
.

 — at Union City N.J.

 

رنگ.

 

خوب وقتی اسم اون اومد،گوشه ی چشماش تغییری پیدا نکرد. 

حالت نگاهش عوض نشد. رنگ صورتش نپرید.

فقط دست هاش…

انگشت هاش…

انگشت هاش یه جوری شد… انگار قلبش یوهو پخش شد تو انگشت هاش…

.

.

You never know what’s unexpected and surprising waiting for you at your home.. your ordinary house…

Yes.. he told me that Santa just came there and sent me ” a little Prince” book as a Christmas gift.

So, I was and still am over the moon

زرد

می دانی من حتی توی منهتن هم آدم ها را دیده ام. آدم های اتفاقی را… دوست های آرژانتی ام را دیدم که از پنجره ی اتوبوس برام دست تکان می دادند. 

دوست بزریلی ام را دیدم که از پشت گفت: کریزی راضیه.. و بعد با هم خندیدیم. 

دوست هندی ام را دیدم که آمد و گفت باید با هم عکس بگبندازیم.

آن ها را هم دیدم.. دست در دست. عاشقانه.. با نگاه … با شوق.. و فهمیدم عشق موجود بی شعور دهن کج پررویی ست.. فهمیدم عشق می تواند بی ربط ترین آدم ها را به قشنگترین گیره های رنگی اش به هم بچسباند… طوری بچسباندشان که سوار باد بشوند روی طناب لباس ها.. طوری بچسباندشان که باران و برف را یادشان نیاید. 

طوری بچسباندشان که بشوند باد… و من اسم این قصه ی غیرخیالی را می گذارم:“لباس هایی که در باد،باد شدند.“ آن ها را دیدم که یکی شان سال های سال حوزه و درس های طلبگی را تا اجتهاد رفته بود و ول کرده بود و آمده بود فلسفه بخواند.

آمده بود با ما بچه مذبذب هایی که ادعایشان…. با ما می نشست و به ما نگاه نمی کرد.. با ما می نشست و عالم پشت عینکش را می چسبید که نشود مثل ما…نشود یکی از ما..

.

آن طرف تر نیمکتی بود. 

دختری بود با چشم های سیاه و پف کرده.. با موهای فرشده.. با نگاهی لزج و خسته…

با قرص هایی خاکستری و بی قرار… آن طرف تر دختری بود که مانتوهای پاره می پوشید. کفش های پاره می پوشید. که شلوارهای پاره می پوشید…

.

قبل ترها.. خیلی قبل تر ها هم باورم شده بودت… ایمانت داشتم. 

این بار اما تو تنها امپراطور مطلقی بودی که میان دو دست،داشت در خیابان ولیعصر قدم می زد… بله عشق که چهره ات پیداست. به سرخ ترین سرخ ممکن….

پاییز 4

الحاندرو می گوید: ” یعنی شما کریسمس ندارید؟ سال نو ندارید؟”
می گویم:” نه بهار.. بهار که بیاید…”
.
می گویم:” من فکر می کردم الحاندرو اسم پسر است. مثلا کارگردان بردمن که مکزیکی ست و اسمش الحاندرو ایناریتو است یا لیدی گاگا که شعری دارد به اسم الحاندرو و برای یک مرد می خواند…”
می گوید :” نه اون الحاندرو نیست الحاندروست.”
.
می فهمم تو مایه های همان حمید و حمیده و سعید و سعیده ی خودمان است.
.
من مکزیکی ها را دوست دارم

درخت

.
چقدر دلم برای تو می سوزد. عکس هایت را که بالا و پایین می کنم. پر است از منظره های شاد و سبز و زیبا…
و تو پیرترین پسربچه ی جهانی… و من دلم می سوزد برای تو که من را از دست دادی.
.
و بعد الهه ی عشق قهر کرد و سهم دیگری از عشق برای تو درست نکرد… حالا تو سال هاست تنهایی. 
تنها با بک گراندهای زیبا…
.
.
پ.ن: کریسمس نزدیک است. شهر پر شده از درخت کریسمس و چراغانی…
بچه ها هم توی پارک، با گچ های رنگی،درخت کریسمس کشیده بودند و داخلش نوشته بودند:” صلح”
.
.
Christmas is coming so the city stuffed with trees,colours and light.
Children was painting one of the most beautiful Christmas trees with seed of peace inside it.
.

 — at Manhattan View.