نوشته های با برچسب ‘نوشته و عکس از راضیه مهدی زاده’
همیشه یک نفر داشت می رفت.. یک نفر که لباس های گرم اش را پوشیده بود… یک نفر که دست هایش سرخ بود از شدت سرما… داشت همان دست های سرخ را به آرامی تکان می داد. یک نفر با لباس ها گرم،با دست های سرخ، با سفیدی برف ها داشت می رفت.
همیشه یک نفر که می رود،میانه های زمستان است.
همیشه برف است. باران نمی بارد. رنگین کمان نیست. هوا ابری نیست. لباس گرم و آفتابی و رها در بدن نیست.
یک نفر با زمستان می رود و چمدان مشکی اش را به سختی روی دو چرخ انتهایی می کشد. به زور… به سختی… یک نفر با زمستان،با چمدان،با دست های سرخ،با لباس های گرم، در میان سفیدی برف ها می رود.
من همیشه آن یک نفر را می شناختم.
نمی دانستم این همه به من نزدیک است.
خودم بودم. خودم بودم که می رفت و واضح نمی دیدمش… .
.
.
Sunshine is delicious, rain is refreshing, wind braces us up, snow is exhilarating; there is really no such thing as bad weather, only different kinds of good weather.
John Ruskin
.
.
.
آدم به بچه اش بگوید چه چیز خوب است؟ چه چیز بد است؟
نمی دانم.
.
گلدانم چند روزی ست مهاجرت کرده. هر صبح که به گلدان ها آب می دهم، برگ های زردش را می کنم.
به خاطر مهاجرت است و جای جدید…می دانم.
.
نمی دانم برش گردانم به همان جای قبلی یا بگویمش:” طاقت بیار، تمام می شود. بهار می شود. عادت می کنی…”
.
آدم به گلدانش بگوید مهاجرت خوب است یا بد؟
نمی دانم…
.
.
It’s like Forrest Gump said, ‘Life is like a box of chocolates.’ Your career is like a box of chocolates – you never know what you’re going to get. But everything you get is going to teach you something along the way and make you the person you are today. That’s the exciting part – it’s an adventure in itself
.
آخرین ساعت های تعطیلات است.
این روزها اینجا عید بود. “جشن شکرگزاری”
.
همه می روند پیش بزرگ ترها. خانه ی پدرها و مادرها و پدربزرگ ها و مادربزرگ ها و همه ی فامیل دور هم جمع می شوند.
.
فیس بوک را بالا و پایین می کنم. به عکس های شاد و خندان و به هم چسبیده و دورهمی مهاجران می رسم که روزهای تعطیل را جشن گرفته اند و چون خانواده و بزرگتری ندارند خودشان به صورتی خودجوش،بوقلمون و قرمه سبزی شان را پخته اند و…
.
خودم را پیدا میکنم که لبخند زده ام و تنهایی ام را به بقیه ی آدم ها چسبانده ام.
.
عکس را می بندم و به خودم قول می دهم گول فیس بوک و عکس ها و لبخندها را نخورم.
.
Thanksgiving is almost over. As always I’m unhappy at these time and I’m waiting for another holiday not exactly holiday for only “waiting” feeling
.مترو نیویورک است.
همه دارند کتاب می خواندند.
یکی با کتاب.
آن یکی با لپ تاپ، دیگری با تبلت، آن یکی هم با موبایل…
.
یکی شان باید داستان دو خواهر را بخواند که کوچک اند. یکی کوچکتر از دیگری ست.
هردو با هم رفته اند ساحل و آب بازی و …
خواهر بزرگتر سطل را برمیدارد و می رود سمت اقیانوس تا شن های نرم بیاورد.
و چشم های منتظر دختر کوچولوی سیاه که دنبال خواهرش است تا از دریا با شن و ماسه و گِل برگردد.
و چشم هایش…
و اگر چشم هایش را دیده بودید…
.
. “There is no end to education. It is not that you read a book, pass an examination, and finish with education. The whole of life, from the moment you are born to the moment you die, is a process of learning.”
.
.
مامان،آن خانوم و آقای ژاپنی که میگفتم،اینها بودند.
من عاشق سکوت سفید مرد شده بودم. دوربین حرفه ای داشت که چند لحظه یکبار برمیداشت و عکس می گرفت و موهایش که یکدست سفید بود داشت دل من را می برد.
.
مامان اینجا که نشسته بودم،پرنده ها بلند بلند آواز می خواندند.
جیغ می کشیدند و دسته جمعی در حال اجرای یک کنسرت آشفته بودند.
.
مامان پریشب رفتم کنسرت پیانو. مثل جیغ های این پرنده ها وحشی بود.
سوز می انداخت به جان آدم.
انگار کن که افتاده ای وسط بیگ بنگ و همه ی زندگی ات دارد می دود.
همانجا یادم آمد یکبار کلاس دوم دبستان که بودم موقع برگشتن از مدرسه تمام راه را جیش کردم.
وقتی به خانه رسیدم،رفتم توی حیاط مشق هایم را نوشتم. شلوار خشک شد و شب با همان شلوار خوابیدم.
.
.
There are two great days in a person’s life – the day we are born and the day we discover why.Absolutely I haven’t discovered yet.
.
— at Noguchi Museum.
.
اولش آدم سر به هواست.
هواپیماها را نگاه می کند. هلیکوپترهای شخصی را که بالای برج های بلند می نشینند…
ساختمان های شیشه ای را… رنگ می بیند و نورهای بی انتها و تمام نشدنی شهر را…
.
آدم های رنگ به رنگ می بیند. رودخانه می بیند. کافه ها و رستوران های کوچک کنار هم را می بیند.
.
تاکسی های زرد را می بیند و هی دلش قنج می رود و یاد تاکسی درایور اسکورسیزی می افتد و…
.
بعد می گذرد و میاید پایین.
پایین و پایین.
فاصله ات کم می شود.
بوی شاش می زند توی ذوقت.
بی خانمان های پراکنده توی گوشه های شهر را کم کم می بینی.
کثیفی مترو و مدفوع سگ ها را کم کم می بینی… .
.
می دانی، من فکر میکنم،آدم ها هم همینطور هستند.
باید فاصله ات را با هر کدامشان کشف کنی.
نباید خیلی سربه هوایشان باشی که فقط هواپیماهای شخصی شان را ببینی و نه آنقدر سر به زمین شان که بوی مدفوع شان خفه ات کند.
.
.
At the first encounter with any new city, there are many interesting things and incredible worthseeing… But when you have a little deeper observation,everything can be changed in a jiffy.
I guess that there’s distance art even in human’s relationships.
.
هیچ قصه ای شروع نشده بود. پنیر فیلادلفیا از سال۱۸۷۲ وجود داشت. شمس تبریزی مرده بود. پودینگ که “انگار کن شیربرنج خودمان را” که گاهی حتی بوی گلاب کاشان میدهد،محصول اوهایو بود و از سال ۱۹۵۰ بود تا به امروز.
فقط من بودم که در نقشی فرعی در گوشه ای از قصه ای نوشته شده وارد شده بودم.
من بودم که میان بوی گلاب و خامه ی پنیر از شمس تبریزی می شنیدم که “صدای وجود تنها در سکوت کامل شنیده می شود.” وقتی تمام هستی ساکت می شود.
.
.
و زن همسایه، آواز زخمی مکزیکی اش را سر می دهد.
.
.
Make a list of books that you would like to read them purely for pleasure. In addition,sometimes dare to make a mistakes.
.
ما پنج نفرمان، پاییز زمستانیم.
بقیه، توی اردیبهشت، کنار گلدان های سرخ شمعدانی نشسته اند. بقیه توی اردیبهشت بوی یاس می دهند.
بوی یاسی که توی همه ی شهرها هست. حتی شهرهای بدون یاس. حتی شهرهای کویری… بوی یاس ریشه در جان اردیبهشت دارد نه حتی بهار،فقط اردیبهشت. اردیبهشت که تمام شود بوی یاس هم می رود.
بعد از آدم ها که همه شان اردیبهشتی بودند،خواستم یک چیزی بنویسم برای اردیبهشت اما هرچه نوشتم کلیشه شد. کیشه های خواستنیِ گوش نواز.
کلیشه هایی که از گفتمان پرنده ها روی سرانگشتانِ سبز شاخه ها شروع می شد و به کوچ پرسر و صدای مرغابی های مهاجر می رسید. مرغابی هایی که راه شان را گم کرده اند.مرغابی هایی که گاهی دلشان برای آسمان آن طرف مرز تنگ می شود.
دلم برای مرغابی ها می سوزد. یکی شان تا نزدیکی پنجره ی خانه آمد. توی چشم های گرد سیاهش خواندم که دل او هم برای من می سوخت.
همه را نوشتم. همه ی کلیشه های جان داری که می شد از اردیبهشت نوشت را.
نقطه را گذاشتم. باران زد به شیشه… کلیشه ی اردیبهشتی را تکمیل کرد.
.
میانه های سه تقویم زیستن یعنی پست مدرنیته که در جوارح نامتعین یک انسان،حل شده است.
کسی که توی دالان های نورانی هاروارد،رمضان را می دید و میانه های جولای،موهایش را شانه می زد و در بطری آب ش، تیر ،تیر می کشید.
.
.
I’ve been thinking about this quote of Albert Camus that he said “I would rather live my life as if there is a God and die to find out there isn’t, than live my life as if there isn’t and die to find out there is.” I think that this is a marvelous idea for some guys like me who are full of doubt about solid logics behind of God and any other supernatural matters.
.
.