حامیان ما
حمایت می‌کنیم

کمک به کودکان سرطانی

نوشته های با برچسب ‘نوشته ی راضیه مهدی زاده از مجموعه ی خواب هایت می روند’

5902688-lg

 و موهای زده ی تو.. کچل شده بودی و ابروهایت را زرد کرده بودی… و من برایت سرطان خون ساختم..

انگار نقاشی بود که بر کچلی ات اضافه می شد.. وبا هم رفتیم دربند . پاهایمان را بر فراز شهر ول کردیم..

اینجای ماجرا یک قطار دیگر می آید و من نمی توانم خیسی چشم هایم را از مردم رو به رو پنهان کتنم…

این روزها به طرز غریبی جذاب شده ام… دانشگاه می روم استادم مرا غریب از سر تا پا برانداز می کند… و می گوید نگران تزت نباش…

خانه می روم.. مادرم مهربان تر شده وخنده های شبانه ی سه نفری مان بیشتر…  و در تمام این جذابیت های تازه کشف شده تو را می بینم در فرودگاه..در همهمه ی جمعیت و نگاه ها…

تو را و چشم هایمان که بیش از حد گره خورده اند…

گره خورده اند به چشم هایت… و هیچ قیچی و چاقویی نیست که ان هارا بشکافد…هیچ دست بافنده ای نیست که گره ها را باز کند..

گره بن بستی ست در من و تو که تا پاهایمان پیش می رود و مثل خزه بدن مان را می خورد…

یک گره میان ماست.. این را می فهمم… یک گره نامرئی عجیب لعنتی…

نوشته ی راضیه مهدی زاده

از مجموعه ی خواب هایت می روند

2893047-md

- حواسم پرت نداشتنت شده..

دستانم را پرت می کنم به سوی پارک های بی عدالتی که تو را تنها روی صندلی های دونفره می نشاند..

زخم پاهایم را زیر چشم هایت می کشم تا مطمئن شوم که نبودنم در تو نیز رنج آفریده….

و تو در دوردست هایی.. ما تا به حال هم دیگر را ندیده ایم.. اما با هم حرف زده ایم.. صدای هم را شنیده ام.. و بسیار با هم خندیده ایم.. به همین سادگی…

من دوست ندارم ما همدیگر را ببینم … زیرا آن وقت تمام ساخته پرداخته های ذهنی مان به هم می ریزد.. برای من که اینطور است.. ا

او برای من همان چهره ای ست که هر دفعه که با او حرف می زنم تازه می شود.. از نو کشیده می شود و شکل می گیرد.. هر بار چشم هایش یک رنگ دارد و هربار مژه هایش بلندتر می شود، قد می کشد و کوتاه و بلند می شود..

گاهی زیر چشم هایش چروک می اندازم تا اندکی جاافتاده تر نشان دهد و من فکر کنم چند سال از من بزرگتر است پس تکیه گاه خوبی ست…

 

نوشته ی راضیه مهدی زاده

از مجموعه ی خواب هایت می روند،نخ ببندشان

child

کودک که بودم به جنگ فکر می کردم… به این فکر می کردم که چرا یک نفر یک شعر بسیار بزرگ و عمیق نسراییده تا دشمن دلش به رحم آید و همه چیز تمام شود…

کودک که بودم فکر می کردم شعر یعنی قدرت تمام…

یعنی آنچه که به راحتی می تواند جهانی را تکان داده و دگرگون کند… شعر برای یک کودک همه ی تصورات  محسوس و نامحسوس از قدرت بود…

کودک که بودم چقدر کودک بودم…

جنگ برای من موشک نبود، تانک نبود.. .هواپیماهای غول آسای جنگی نبود…

خون بود و کودکان مرده… و شعر برای من ،تمام شدن تمام دردهای ناشی از جنگ بود . تمام شدن کودکان مرده… برای همه کودکان شادی همین طور باشد… کودک از تانک و هواپیما می داند اما نه آنقدر که آدم ومرگ و زندگی اش را در این معادلات سهیم شود.

فکر می کردم مثلا اگر یک کودک بر فراز یک بلندی رو به روی دشمن شعری عظیم بخواند همه چیز درست می شود… حتی جنگ…

جنگی که آدم ها باید یکدیگر را بدرند.. بی دلیل.. بی فکر… عجولانه.. و از سر انسان بودن…

نوشته ی راضیه مهدی زاده

از مجموعه ی خواب هایت می روند

7391296-lg

از کودکی تا به امروز خدا هزار نقش و نگار یافته…

خدا مناقشه برانگیزترین واژه هاست… حجمی ست عظیم که در عدم اش هم نمود می یابد…

کودک که بودم او بود و من…

فکر می کردم حسابش با من جداست… فکر می کردم من دوست داشتنی ترین پدیده های موجود در جهان برای او محسوب می شوم…فکر می کردم همه چیزش با من متفاوت است…فکر می کردم اگر برای دیگران نامهربانی کرده و بلایی را برایشان روا داشته نسبت به من حتما اینطور نخواهد بود..

بزرگ تر که شدم،افتاد توی زبان..

توی پدر و مادر و خواهر و برادر و ارتباطات و جامعه ی دوستان و….

خودش را کشاند در مرزهای تن و طبیعت…خودش را بدجوری می کشد و مرا در حجم خویش به خفگی فرو یم برد… همیشه بود و من را احساساتی می کرد…

مدتی گذاشتمش کنار… احساسات درمورد او را…

خواستم پای عقل را وسط بکشم… اما عقلی نبود جز دروغ های بیش از حد بارورشده…

عقل نیر دروغی ست بزرگ…

دروغی برای خام کردن آدمیان کوچک اندام…

ارنست رنان در جایی گفته بود دین وهمی ست ضروری… من هم کنارش با مداد نوشتم مثل خدا…

نوشتم و نوک مدادم شکست…

نوشته ی راضیه مهدی زاده

از مجموعه ی خواب هایت می روند

rahepiroozi

-         .. گم شدم.. گم گشتگی خودخواسته..

-         نوعی گم شدن معرفت شناسانه  در میان بیگانگان هزاررنگ…

-         من گم شده بودم و احساس غریب داشتم.. یک بار یکی از دوستانم در تهران (که در خوابگاه زندگی می کرد) گفت: تو هیچ وقت نمی فهمی ولیعصر و انقلاب رو مال خود کردن یعنی چی؟

-         گفت ما مدت زیادی رو بدون اینکه بدونیم و یخوایم صرف این می کنیم که یه خیابون یا یه میدون رو با یه خاطره ی جزیی یا عمیق مال خودمون کینم…

-         پ.ن:

-         من بسیار سخت خانه مان را پیدا کردم و او حق داشت…

-         نمی توانستم دلایل معرفت شناسانه ی گم گشتگی را برایش توضیح دهم

او از من هزار قول گرفت و من همه را با لبخند پذیرفتم…

نوشته ی راضیه مهدی زاده

از مجموعه ی خواب هایت می روند

images

 به سادگی افتادن یک پلک از چشم،”من ” اش را گم کرده بود.

با خود می گفت:شبیه من است باز هم “من”نیست انگار…

یک رگه ی گم شده و دور و گاهی نزدیک است به من… ولی بازهم “من “نیست…

“بیگانه” یک جایی می گوید اگر من هم یک درخت بودم،اگر جزیی از طبیعت بودم،دیگر این همه قیل و قال نبود…

این همه جنگیدن و در برابر زندگی ایستادن نبود… من هم جزیی از آن بودم… جزیی از طبیعت نه در برابر آن..

بیرون از او ماه  داشت بزرگ و کوچک می شود.

بیرون از او طبیعت و فصل های رنگ به رنگ رخ می داد…چیزی شبیه یک ناآگاهی منسجم و مدام و زیبا.. ب

دون فکر ب “من “بودگی و هستندگی

و او به ساقه های نوجوان و امید درخت شدن شان غبطه می خورد و زیرلب “من” می بافت.

“من” های بافته اما هیچ کدام شبیه او نبود.

نوشته ی راضیه مهدی زاده

از مجموعه ی خواب هایت می روند

10767230-md

و اینچنین تو تجسم می یابی…عینی می شوی و من می توانم سرانگشتانم را فرو کنم در چشم هایت…در مردمک مرطوب چشم هایت.. باورت می شود…

 خاطراه ات این چنین زنده است…

 این چنین نفس می کشد و جای قلب مستعمل مرا برای دریافت اکسیژن های تازه تنگ کرده است…

خاطره ات جان دارد.

و کنار قلبم به صورتی مستقل می تپد…

من در خاطره ی تو حل می شوم یا خاطره ی تو در جسم حجیم شده ی من،هضم؟؟

و لعنت به خاطره که انحنای جان است و روح…

لعنت به خاطره که نبض تپنده ذهن است و جان…

نوشته ی راضیه مهدی زاده

از مجموعه ی خواب هایت می روند

 10748011-md

-         من ارده را… قدرتمند برخاستن را…

عزم جزم کردن را…

نقطه گذاشتن بر اندیشه های باطل را…

از  کسی آموختم که خود در انتهای زندگی بود،هر روز…

هر روز بیدار می شد و مرگ می کرد به جای زندگی…

او در انحنای مرگ و زندگی ایستاده بود و ترانه های مرگ را بلند  بلند زمزمه می کرد و مجنون صفتانه می خندید…

او،ادامه را،زنده ماندن را در من نشاند..

او که انشعاب فوران های رودخانه ی مرگ بود…

نوشته ی راضیه مهدی زاده

از مجموعه ی خواب هایت می روند