حامیان ما
حمایت می‌کنیم

کمک به کودکان سرطانی

نوشته های با برچسب ‘نوشته ی راضیه مهدی زاده از مجموعه ی گسست’

-     6049914-md

  روزی چندبار اسمت را در گوگل می نویسم..

نقشه ی جهان من شده ان مستطیل کشدار.

و راز آخرین دست های تو را انگار در کش داری مستطیل، شبیه سازی کرده اند…

و گفتن ندارد که اسمت عجیب شده…

که اسمت میان آدمیان ِ بسیار تقسیم شده..

من همگان را می گردم.. تا شاید از میانشان تویی بسازم..

شاید تو را از تکه های دست نخوده شان که با اسم تو جولان می دهند از نو بسازم..

 می بینی چگونه خالق رفتن هایت شده ام؟

چگونه آمارگیر مردمکان نا آشنایی شده ام که بی دلیل و نادانسته،نام تو را یدک می کشد…و درک نمی کنند من باید چگونه این همگان را بجویم.

نوشته ی راضیه مهدی زاده

از مجموعه ی گسست

window

آفتاب بی رمقی افتاده وسط حال… اتاق گرم نیست.. آفتاب اما به تلاش بیهوده ش ادامه می ده…. اونقد جون نداره که ناراحتی های مسکوت این خونه رو ذوب کنه… ناراحتی هایی که فقط با چشم خونده میشه و با لبخند محو میشه و با سرو صدا و جیغ وفریاد خفه….

من فهمیدم پنجره ی خونه ی آدم به شدت به غربت و دلتنگی مرتبطه…

 دیروز یه خونه ی خیلی شیک و نوساز و قشنگ و مدرن تو یه جای خوب شهر رفتم،که هم بیرون خونه و هم داخلش واقعا زیبا وترتمیز بود… اما یه مشکل بزرگ داشت… ویو… وقتی غروب شد و آفتاب زرد متمایل به نارنجی شد شهر شد جمهوری… یعنی خبری از نور و ساختمونای بزرگ و آب رودخونه  نبود…

ویوی ساختمونای آجری و نیمه زرد و مرتب و پشت سر هم بنا شده منو به شدت یاد جمهوری و دوده گرفته های اون طرف می نداخت.. و با اینکه واقعا ساختمون هم داخل وهم خارجش زیبا بود اما واقعا دوست نداشتم…

آدم یعنی خونه… و خونه یعنی پنجره… وپنجره ای که درخت نداشته باشه چه حرفی واسه گفتن داره؟؟

 درخت یعنی گنجشک… یعنی سنجاب(که اینجا به وفور دیده می شه…)

گنجشک یعنی غذا… یعنی خانواده.. یعنی زندگی… دراینصورت ه که غربت بی معنی میشه…. غربت یعنی نبود زندگی یعنی کمبود طبیعت..

اما وقتی درخت باشه و آسمون و ابر وپرنده و برف و بارون….جریان زندگی به راحتی خودشو حتی شده به زور می تونه تو زندگی فرو کنه….

نوشته ی راضیه مهدی زاده

از مجموعه ی گسست

kitvhen3

غروب نیست،اما آفتاب نور خسته ای از پنجره ی آشپزخونه داده بیرون ونگاه کردنش در حالیکه از لای شاخه های بزرگ درختا رد میشه… غربت… نه.. به این فکر نمی کنم که تنهام.. چون هرجایی باشی تنهایی..

دلم می خواد صبح ها زود بیدار شم.. برم قدم بزنم.. تنهایی..

بعد آروم آروم از محوطه ی خونه گم شم ویادم بره که سیستم خیابونای اینجا شطرنجی ه وخونه ومسیرشو گم کنم..

بعد در یک گم شدگی بی معنی که به راحتی می تونی موقعیت مکانی خودت رو تو جی پی اس پیدا کنی،بزنم زیر گریه.. بعد الکی به خودم بگم وای من تنهام… من اینجا غریبم… من هیچ کس ی رو ندارم… من اینجارو و خیابوناشو بلد نیستم…(یعنی واسه خودم ادا اصول دربیارم وبزنم تو سرو و کله ی خودمو به نوعی ننه من غریبم بازی…)

بعد همینجوری که دارم می رم، رام بخوره به یه کافه ی چوبی که برخلاف تمام کافه های پاستوریزه و به عبارتی مزخرف اینجا بشه که همه توش سیگار  بکشن.. اصلا دوده ی عمیقی همه جای کافه رو گرفته و نمی شه چشم آدم ها رو دید… چشم ادم ها دیده نمی شه که از نگاه و چشم ها و تک تکد پلکاشون بتونی باردار بشی…

بعد برم بشینم تو کافه ی چوبی… بعد تکیه به دیوار… بعد دستمو بزارم توی جیبمو یادم بیاد همون پالتویی رو پوشیدم که همیشه پاکت سیگار و فندکمو توش می زارم…

 بعد یه نفر بیاد بگه “های” ،کن آی هلپ یو…

به جای اینکه بیاد ازم “اوردر” بگیره و بعد هم یه ایس تی مسخره بزراه جلوم… بشینه رو به رومو… من با زبون دستام شروع کنم باهاش حرف بزنم وبگم.. می دونی دنیا خیلی بزرگ نیست… یعنی نه تنها بزرگ نیست….بلکه اصلا دنیایی وجود نداره.. می دونی تنها آدم ها وجود داردن.. آدم های تنها و پراکنده وگسته از هم…

 بعد اون شروع کنه بهم بگه که کشورها وشهرهای زیادی سفر کرده… جاهای زیادی رو دیده… با آدم های زیادی تو شهرهای مختلف خوابیده و باهاشون حرف زده… و درنهایت حرف منو با کله و با غم و آه تایید کنه..

 بعد با هم تا خونمون بریم.. من بهش بگم که من زیاد از خونه بیرون نمیام…. چون خونمونو دوست دارم.. چون نقش جدیدمو دوست دارم.. چون با خونمون و پنجره هاش به شدت سازگار شدم.. بهش بگم که این تازه چندمین باره که تو این یه ماهی که اینجا هستم از خونه اومدم بیرون تنهایی…

بهش بگم که وقتی تنهام به شدت خونه ها و خیابونا و پله های اضطراری پشت خونه ها و حیاط بزرگ و کوچک روبه روی خونه ها برام عجیب میشه…

بعد با هم بریم سمت خونه.. بعد به هم لبخند بزینیم.. بعد دم خونه اون از من خدافظی کنه ومن هی من و من کنم که بهش بگم بیا با هم دوست باشیم .. بهش نگم.. ازش شماره بگیرم.. بهش بگم بیا بازم همدیگرو ببینیم… و بعد من هم دستی تکون می دم و اون میره و من هم میرم…

ساختمون گرمه و به شدت بوی فلفل و بریتو و غذاهای مکزیکی توش پیچیده …

 پادری اول منو یاد خونه ی فاحشه ها می ندازه.. حتی فاحشه ها هم نه… اونایی که دونیت می کنن…کلید می ندازم.. درب خونه رو باز می کنم… بخار گرمای خونه می زنه به شیشه ی عینکم.. جایی رو نمی تونم ببینم..

نوشته ی راضیه مهدی زاده

از مجموعه ی گسست

ny2

سرمای اینجا ناتمام است… سوز می پیچید در گوش و سردرد برزخ گونه ای آغاز می شود…

اما می شود این همه سردی و دمای حتی منفی شونزده درجه را به این همه رنگ به رنگی آدم ها ( که بعضی هایشان سیاه شده اند،مثل واکسی که با وسواس و رنگی یکدست تمام بدن را می پوشاند و برق می اندازد و جلا می دهد و من عاشق نگاه کردنشانم…اما او می گوید نگاه نکن… ناراحت می شوند و پلیس  و قوانین ریسیستی و…نمی شود دیگر ادم ها را نگاه کرد.. آخر از چشم انسان ها باردار می شویم و این ساده ترین و عمیق ترین نوع بارداری ست)

به این ساختمان های بیش از حد بلند و نورانی…

به تاکسی های زردی که امکان ندارد مرا یاد تاکسی درایور و زندگی پوچ اش نینداز… به شهری که شب و روزش از فرط این همه نور یکی شده…

به خیابان هایی که وقتی در آن ها می ایستی نمی دانی دقیقا کجای دنیا ایستاده ای(مثلا خیابانی که از سر تا ته ش رستوران است… از مک و کی اف سی تا رستوران آلمانی،فلسطینی،مکزیکی،ایتالیایی،ایرانی…)

داشتم می گفتم که سرمای گند هوا را با آن سوزهای طاقت فرسایش می توان به همه ی این ها بخشید… شاید هم نه بخشش… شاید یر به یر بشوند به قول خودمان…

اینجا را دوست دارم… نه چون خارج است… نه چون امریکاست… نه چون نیویورک است… چون هیچ جا نیست…

چون گم بودگی عجیب آدم هایی که ذره های گمشده ی میلیاردها سال نوری اند در آن مشهود است..

چون به راحتی می توان در جعبه ی پوست های رنگی آدم ها قایم شد… گم شد و دیگر یافت نشد…

اینجا را دوست دارم چون دیگی ست از رنگ و فرهنگ و نژاد و زبان و واژگانی که مسئولیت کشاندن دردهای آدم ها و انتقالشان به همدیگر را دارند…

اینجا را دوست دارم چون لبخند جزو ذاتی زندگی در اینجاست، نه اینکه مردم مهربانی دارد و فرهنگ بالایی(که شاید هم داشته باشد و قضاوت در چنین اموری مصداقی نیست اما)

به این دلیل لبخند هزار حرف نگفته وگفته را بی هیچ کلام و استفاده ی به زور از واژگان دیگری برای رساندن منظور در خود می گنجاند.به این دلیل که با لبخند به راحتی می توان پوست ها را کند،پول ها را گرفت و حتی مهربان بود…

امروز به یک هوم لس پول دادم. آمد جلو و دست داد وخودش را معرفی کرد و گوشه ی پاره ی شلوارش را نشان داد و گفت من هوم لسم..

یک دلاری برای خریدن غذای مک هم کافی نیست اما دادم.

پریروز که با آن عروسکهای بزرگ در شهر عکس می گرفتیم، عروسک چسبید به جانمان که باید پول بدهید برای خیریه… ما هم دادیم….

در وال استریت و مترویی که مرکز پول و دلار می شتابد هوم لس ها پر شده اند… و من بسیار فکر می کنم همه گم شده ایم. اینجا مرکز گم شدگی ست…

نوشته ی راضیه مهدی زاده 

از مجموعه ی گسست