نوشته های با برچسب ‘نوشته ی راضیه مهدی زاده’
طوفان که آمده بود من با خودم گفتم: باز این آمریکایی ها شلوغش کردند.اینا خیلی سوسول ن.
.
و به این ترتیب ما هیچ آذوقه ای در خا نه نداشتیم و از فرط طوفان زدگی هی می زدیم تو سر و کله ی هم و با هم دعوامون می شد.
تمام وسایل حمل و نقل عمومی رو چک کردیم و نشون داد یک اتوبوس در یک ساعت مشخصی می رود به سمت هوبوکن.
رفتیم و نشستیم کافه پنی یرا…
بعد اینقدر نشستیم که طوفان و آذوقه و وسایل حمل و نقل عمومی را یادمان رفت.
دیدیم نه اتوبوسی می آید،نه می شد با لایت ریل و قطار و مترو و تاکسی رفت. همین شد که اوبر گرفتیم(اوبر،یک اپِ تاکسی یاب است با جی پی اس و لوکیشن روی موبایل و…) عکس آقای راننده را نشانمان داد که مثلا فاصله اش با شما اینقدر است و سر خیابان ۵ است و دارد می پیچد به سمت شما. آقای سبزه ای بود که بینی بزرگی داشت.
.
بعد هم سوار شدیم و اولین سوال این بود که اهل کجا هستید؟؟
وقتی فهمید ایرانی هستیم کلی ذوق کرد. خودش مصری بود. گفت :اجیپت.
ما پرسیدیم شما خودتان به مصر توی عربی چی می گیید… گفت میصر… بعدش هم شروع کرد به اینکه ما بهترین مردم دنیا هستیم.(یعنی ما و خودشان و کلا مسلمانان)
وقتی از کنار رودخانه ی هادسون می گذشتیم، نور ایمپایر استیت و نورهای آن جزیره ی مثلثی وال استیریت افتاده بود توی آب… و من هی همینجوری دلم می رفت. هر دفعه دلم می رود…هنوز هم می رود دلم برای این رودخانه و این نورهای منجمدش.
آقای مصری وقتی به آن تکه ی راه رسید،گفت ”ساچ عه پیس آو شت.“بعد هم گفت اصلا نیویورک را دوست ندارد. کمی هم برایمان قرآن غلیظ عربی خواند و بعد هم زد زیر آواز. یک آهنگ انگلیسی می خواند“گو تو لفت“
.
آقای مصری من را برده بود انقلاب انگار…مثل این بود که خطی های انقلاب -شهرک سوار شده بودم.
من را داشت می برد از شهرک غرب به سمت انقلاب… آنجا راننده تاکسی هاt از شلوغی و آلودگی هوا و آدم ها برایت یکریز غر می زندند. اینجا آقای راننده از“ چیپ گاورمنت“ غر می زد وهر چند دقیقه یک بار هم استاپ کوچکی می کرد و با آدم هایی که داشتند برف ها را پارو می کردند کمی حرف می زد و می گفت ”شیم آن گاورنور“ “چیپ میر… ”
و بعد رو به ما می کرد و می گفت :این آمریکایی ها،این نیویورکرها هیچ چیز برایشان اهمیت ندارد.
.
من فکر می کنم آقای مصری هم مثل من دلش تنگ شده بود که هی غر می زد.
موقع پیاده شدن کلی تعارف کرد و گفت هرچقدر که دوست دارید بدهید و ما برادریم و به من هم گفت :بیوتیفول ایرانین لیدی…
رسیدیم خانه…
عادت وار، بی بی سی را باز کردم.
نوشته بود:امروز سالگرد انقلاب مصر است و شهر پر شده از تدابیر امنیتی شدید.“
عکس و نوشته از راضیه مهدی زاده

فکر کنم همه چیز از آن روز شد که همه با هم رفتیم مهمانی.. رفتیم مهمانی و نشستیم دور هم..
.
همنیجوری نشستیم دور هم و یکدیگر را نگاه کردیم… ما آدم های الکی روشنفکری بودیم که در آن روزها با آن سن های دو دهه ای نشده مان فکر می کردیم دنیا را فتح کرده ایم. .
همه مان هم از آن جویندگان تقلبی علم بودیم.
تا اینکه او آمد.
.
او اصلا توی این وادی ها نبود. آن روز هم همینجوری اتفاقی راهش کشیده شده بود.
وسط میهمانی شروع کرد به خواندن و خواندن و خواندن… آواز خواند و دامن نیمه بلند صورتی اش را چرخاند و کمی رقصید و چرخید.
همان شد.. از آن روز به بعد یکی از آن جویندگان علم دیگر آن آدم روز اول نبود. یکی از آن جویندگان علم که نفر اول همه ی المپیادها و امتحان ها بود.. اولش مشخص نبود آن حجم بی قراری…
.
امروز عکسش را می بینم وسط آوزاه خوانان ارغوانی پوش… می خواند و جیغ می کشد و می خندد.
توی دندان هایش شعفی ست. شوری ست.. نشانی ست از هزار شوق که دیگر الکی نیست. .
.
Music can melt all distinct parts of your whole body… definitely it’s a miracle.
.
دوباره عاشقت شده ام. از توی یک عکس که ساعت ۱۲ ظهر در قابی نصفه باز می شود. از توی یک عکس که تور ا تکیه داده به دیواری بی رنگ و خاکستری نشان می دهد. .
از توی یک عکس که نمی تواند با دقت تعداد موهای ریخته شده ی تور ا نشان دهد.
از توی یک عکس که پشت سر تو، یک درخت کوتاه را نشان می دهد با شکوفه های سفید هزار آرزوی محال…
.
آدم هیمن است دیگر.. مگر همان اولین بارش چجوری بود؟ چطور شد که عاشقت شدم؟ مگر چای و میز و نیمکت های چوبی دانشگاه دخیل نبودند.
بودند دیگر..
. حالا هم ساعت ۱۲ ظهر است و سرمای زیر ۵ درجه و آن شکوفه های سفید هستند که من را به تو عاشق می کنند.
مترو نیویورک است که من را عاشق به تو می کند. این آهنگ و این منظره ی عاشقانه ی رقص و بوسه است که من را عاشق به تو می کند.
به همین سادگی.. به همین سادگی.. برای بار دوم.. برای بار هزارم.
.
.
It’s all about love when you’re waiting for tran in the middle of hopeless place… but suddenly music came out then everything changed… without music, the world was unbearable.
.
.
از همین زاویه،از همین غروب،از پشت همین پنجره ی شاید پنجاه تا عکس دارم. دلم نمی آید هیچ کدام از عکس ها را پاک کنم.
عکس ها عین هم هستند اما این غروب هر روز رنگ تازه ای ست. هر روز یک حرف تازه ای دارد برای گفتن…
.
.
یک دوست آمریکایی پیدا کرده ام تازگی ها. اسمش دزیره است و من سریع یاد معشوقه ی اول ناپلیون افتادم که اسمش دزیره بود و کتابش را در دبیرستان خوانده بودم. بعد هم ناپلیون چشمش که به ژوزفین افتاد،دزیره را تف کرد و فراموش… دزیره که اینطور نوشته بود…
.
دزیره از من پرسید:” پاییز رو می بینی یاد چی می افتی؟”
همینجوری بی فکرانه و بدون لحظه ای تامل گفتم:”یاد مرگ”
بعد دزیره،چشم هایش درشت شد. دهانش بسیار زیاد باز شد و با صدای بلند پرسید:” واقعا؟! من تا به حال نشنیده بودم همچین چیزی. اولین باره…چقدر عجیب…”
.
بعد از خودم پرسیدم:”واقعا؟!”
.
.
I can’t stop taking photographs from this spectacular view. Everyday I have this view from behind of my window and almost always I take a photograph everyday everyday… they are the same but new..
.
وقتی که داشتم چمدان ۲۳ کیلویی ام را می بستم،فکر کردم زندگی یک چیزی کم دارد.
رفتم و با چهار بسته سوزن ته گرد برگشتم.
خواهرم گفت:” آنجا که می روی بورکینافاسو نیست.”
.
بورکینافاسو سرزمین قصه های دور بود. خطه ای از خاک های ناباوری و دست نیافتنی…
.
تا اینکه یک دوست بورکینافاسویی پیدا کردم.
وقتی گفت زبان رسمی کشورشان فرانسه است با همان ۵ جمله ای که در سه ترم کلاس فرانسه ی زیر پل کریم خان یاد گرفته بودم،شروع کردم به حرف زدن…
و او خندید…
.
و هر روز برایم نامه نوشت.
از خودش. از خانواده اش. از ۱۴ خواهر برادری که داشت.
از اجاره ی خانه که چقدر در منهتن گران است.از خانه شان که دو طبقه است و دو همسر پدرش با شادی در آنجا زندگی می کنند.
عکس پدر و مادرش را فرستاد.
عکس تابلوهای نقاشی اش.
من دیگر جواب حبیب را ندادم اما حبیب تنها بود. خیلی تنها…
.
پ.ن:
عکس را به خاطر سه پرنده گرفتم که روی سیم نشسته اند. مهاجران خسته ی نیویورک هستند و یکی دارد برای دوتای دیگر داستان آمدنش را تعریف می کند.
.
.
This picture was taken just for those 3 Birds which sat on the wire. I guess that one of them was telling others her/his immigration story to new York city.
Trust me
الحاندرو می گوید: ” یعنی شما کریسمس ندارید؟ سال نو ندارید؟”
می گویم:” نه بهار.. بهار که بیاید…”
.
می گویم:” من فکر می کردم الحاندرو اسم پسر است. مثلا کارگردان بردمن که مکزیکی ست و اسمش الحاندرو ایناریتو است یا لیدی گاگا که شعری دارد به اسم الحاندرو و برای یک مرد می خواند…”
می گوید :” نه اون الحاندرو نیست الحاندروست.”
.
می فهمم تو مایه های همان حمید و حمیده و سعید و سعیده ی خودمان است.
.
من مکزیکی ها را دوست دارم
.
مامان،امروز تولد منه.
مامان،می دونستی همه چیز شکل یه دایره ست.
مامان می دونستی زمان دایره ست؟
می دونستی زمین دایره ست؟
می دونستی کیک تولد،دایره ست؟
می دونستی زندگی،عشق،کودکی،پیری، همه شون دایره ن؟
.
.
۲۷سال پیش،تو توی بیمارستان بودی،من دنیا اومدم.
بعد دایره چرخید.
امروز روز اومدن منه به این دنیا. من پیش تو نبودم. تو توی بیمارستان بودی.
من پیش تو نیستم. تو توی بیمارستانی…
.
.
دایره چرخید.
من یه کیک شکلاتی دایره ای رو فوت کردم و قشنگ ترین بشقاب های دایره ای دنیارو هدیه گرفتم.
.
مامان،دایره باز هم می چرخه.
کیک ها می چرخن. بشقاب های گرد می چرخن. زمین می چرخه.ما می چرخیم. .
دامن های بلند رنگی می پوشیم. دست همدیگرو می گیریم. میریم وسط شالیزارهای سبز
می چرخیم و می چرخیم و می چرخیم.
بارون میاد.
ما باز هم می چرخیم.
زمین می چرخه و دایره ها بزرگ و بزرگ تر میشن.
.
.
birthday is just another day where you go to work and people give you love. Age is just a state of mind, and you are as old as you think you are. You have to count your blessings and be happy.
.
شب می شد.
مترو می رفت.
اتوبوسی نمی ماند.
کتابخانه شلوغ بود.
من بودم و تو و سایه ی آدم های دور.
تو اما بودی و این یعنی کتابخانه جا نداشت.
نفس نمی شد بکشی از بس که شلوغ بود.
آخر می دانی،من و تو داشتیم عاشق می شدیم.
وسط کتاب ها.
وسط خط کش ها،
وسط همه ی نظریه های نسبیت.
انیشتین اما چه می دانست از آن کتابخانه ها؟!
نشسته بود توی همین اتاق.
درب را پشت سرش بسته بود.
سیب اش را گاز زده بود.
به نیوتون و جاذبه اش خندیده بود و نظریه ی نسبیت را نوشته بود.
.
.
Eisenstein’s office at the Princeton university.
“l have no special talent.I’m only passionately curious.”
Albert Eisenstein
.
.
اعتراف نمیخواد البته…
هممون یک بار این کارو کردیم smile emoticon
گچ،وسوسه ی بزرگ شدن بود.
قصه ی پرشور معلم بودن…
رویای تخته و ثبت یک اثر ماندگار با دست های خودت…
یک جور دنیای جادویی و فرای دانش آموز بودن…
.
.
استادمان،چهره ی ماندگار علمی بود. به درجه ی اجتهاد رسیده بود. سه تا دکتری از دانشگاه های اول دنیا داشت و…
استادمان ۹۰سالش بود.
یک روز رفته بود دانشکده ی حقوق تا به عنوان دانشجو ثبت نام ش کنند.
استادمان خسته شده بود از استاد بودن.
.
.
همیشه همینجوری ست.
دانش آموز گچ می خواهد.
استاد،دیگر گچ اش را نمی خواهد.
.
.
Try and paint something,whatever… Do something… Whatever… Write something… Whatever…
Other hand…
Don’t say anything,don’t do anything,don’t be nothing.
Because others critic you.
Most people live and die with their music still unplayed because only they never dare to try.
.
.
وقتی انتشارات اولین ریجکتم را ایمیل کرد،هوا ابری بود.
زمستان بود و سرمای بی رمقی همه ی پوست و استخوانم را گرفته بود.
.
آن روز مارلین برایم بلیط خریده بود.
بلیط فیلم”Theory of everything” با حضور کارگردان و بازیگران.
مارلین۶۳ساله بود.
مارلین کلاس های طراحی سایت را به تازگی شروع کرده بود.
مارلین هفته ی بعد،میخواست ۳ساعت رانندگی کند تا نمایشگاه آثار محبوبش را ببیند.
مارلین طرح چوب و صندلی جدیدی شروع کرده بود.
همان روز،بدون هیچ حرفی،مارلین به من,پوزخند زدن به ریجکت ها،رد شدن ها و قبول نشدن ها را یاد داد.
.
.
آفتاب پرتلاش آخرهای شهریور است که اسلیمی های شلوار سفیدم را تنها نگذاشته.
.
You can have whatever you want in this world if you want it badly enough and you’re willing to pay the price.
.
.
— at Harvard University.