نشسته ام و به رفتن ها فکر می کنم. این روزها توی یک “رفتن بزرگ”نشسته ام. بعد از اینکه او رفت، ابوالحسن نجفی هم رفت و بعد هم ژاک ریوت… آن روزها که “شیطان و خدا” می خواندم و به “نیستی بزرگ” فکر می کردم ابوالحسن نجفی را نمی شناختم. امروز او رفته و من هنوز توی نیستی بزرگ نشسته ام. بعد هم ژاک ریوت رفت. زیبای مزاحم ش را دیده بودم. یک فیلم طولانی مه آلود که آدم را همینجوری ول می کرد وسط آن” نیستی بزرگ”… . نشسته ام وسط “نیستی بزرگ”و آدامس می جوم. نوک زبانم را گاز می گیرم. نوک زبان فقط به درد همین گاز گرفتن و ”س“ درست کردن برای تی اچ می خورد در زبان انگلیسی… . یک بار، آن اول ها به ” جینی“ دوست آرژانتی ام گفتم: “می دانی مهاجرت مثل یک نیستی بزرگ است.” . همین جوری نوک زبانم را گذاشته بودم لای دندان هایم و با فشار گفته بودم:“ هیوج ناسینگ“ و “جینی” هی چشم هایش درشت شده بود و گفته بود“ وات“ و من هی نوک زبانم را گذاشته بودم و هی تکرار کرده بودم “نیستی بزرگ را”…”هیوج ناسینگ” را… و او هی نفهمیده بود و لبخند زده بود… همان کاری که باید کرد… نفهمیدن و لبخند زدن به “نیستی بزرگ“ . . The truth is you don’t know what is going to happen tomorrow. Life is a crazy ride, and nothing is guaranteed. . .