حامیان ما
حمایت می‌کنیم

کمک به کودکان سرطانی

چاي شيرين

باران رحمت از دولتی سر قبله‌ی عالم است و سیل و زلزله از معصیت مردم. میر غضب بیشتر داریم تا سلمانی. ریخت مردم از آدمیزاد برگشته. سالک بر پیشانی همه مهر نکبت زده. چشم ها خمار از تراخم است. چهره ها تکیده از تریاک. ملیجک در گلدان نقره می‌شاشد.

حاجی واشنگتن/ علی حاتمی
—–

من وبا را نمی‌شناسم، اما فکر می‌کنم نباید آن‌قدرها هم که لولا خانم می‌گفت بد باشد. مرضی بود که تقصیری نداشت. گاهی اوقات حتی دلم می‌خواست از وبا دفاع کنم، چون به هر حال عیبش به خودش مربوط نمی‌شد و هرگز نخواسته وبا باشد و همین‌جوری به این شکل درآمده بود.

زندگی در پیش رو/ رومن گاری/ لیلی گلستان
—–

«حیوان! حیوان محض! حتی نمیذاره زن بیاد تو رختخواب بعد لخت بشه. زن را از این یک ذره شرم دروغی، یا عشوه، یا هر زهر مار دیگه‌ای که اسمش را بذارین محروم کرده. هر روز وادارش می‌کنه که آخرین تکه را هم بندازه کنار و بعد بیاد تو رختخواب.» داد زدم «خفه شو دیگه!»

رو کردم به مرد و گفتم «مردکه تو همسایه منی یا فضول من؟ جاسوس من؟»
و مرد میگفت «دو سه ساعت بعد بلند میشن، حموم میکنن. این آقا باز حموم می‌کنه. ملتفت میشین؟ صبح حموم کرده بود، باز حموم میکنه. فردا صبح هم حموم میکنه. اونوقت براشون مهمون میاد. باز هم موزیک، باز عروتیز. یا حرف زدن. حرف زدن از چرت و پرت. از سر سیری، حرف‌هایی که آدم اصلا ازشون سر در نمیبره. یا اینکه با هم میرن کوچه.»
گفتم «چه بد! وظیفه فضولیتون ناقص می‌مونه تا فردا بشه.»

طوطی مرده‌ی همسایه‌ی من/ ابراهیم گلستان
—–

خواب دیدم قیامت شده است. هر قومی را داخل چاله‌ای عظیم انداخته و بر سر هر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‌ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رسانیدم و پرسیدم: “عبید، این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده، نگهبان نگمارده‌اند؟!”
گفت: “می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله”
خواستم بپرسم: “اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند…”
نپرسیده گفت: “گر کسی از ما فیلش یاد هندوستان کند، خود بهتر از هر نگهبانی لنگش کشیم و به ته چاله باز گردانیم”

رساله‌ی دلگشا/ عبید زاکانی
—–

از بابا پرسیدم بچه چه جوری میاد توی شکم مامانش؟ بابا کمی فکر کرد. بعد گفت بیا بریم توی حیاط. به حیاط رفتیم بابا یکی از بته های گل سرخ رو نشون داد و گفت:
- این بته اول یک تخم کوچیک بوده. بعد این تخم رو تو زمین کاشتیم. بعد بهش آب دادیم و بعد از مدتی بزرگ شد و حالا شده این بته بزرگ که می‌بینی. منم تخم تو رو توی شکم مامانت کاشتم و بعد تو آمدی…
-با دست کاشتی یا با بیلچه ؟
بابا کمی رنگ به رنگ شد و گفت:
- با یک جور بیلچه مخصوص
- پای من آب هم دادی ؟
- آره٬ آب هم دادم.
- با آب پاش دادی یا با شلنگ ؟
بابا نگاه تندی به من کرد.چرا عصبانی شده بود ؟ ولی من باید بدونم.
- با شلنگ پسرم
- بابا٬ خودتون آب دادین یا مش رضا باغبون؟ بابا یک دفعه برگشت و یک چک زد تو گوشم و گفت:
- برو گمشو پدر سوخته کره خر !!!

آسمون و ریسمون / ایرج پزشک‌زاد

گزینش از +

۴پاسخ به “معصیت مردم”

یک نظر بگذارید